۱۳۹۱ تیر ۲۶, دوشنبه

تابستان بارانی

از اون روزهای خوبه که نمیخوای تو خونه بشینی ........ میخوای واسه خودت قدم  بزنی و حال کنی....... نه اینکه زندگی خیلی به  کام باشه و با رابین هود مشکلی در جنگلهای بهم ریخته شروود نداشته باشی...... یا سایه یه کتاب نصف نیمه ترجمه شده دنبالت نکنه!!! نه...... فقط  یه جورایی حال وهوای یه موزیک ملایم و صدای قطره های بارون که به شیشه ماشین میخوره و اینکه دلم میخواست پیشت بودم و دستت رو وقتی که میخواستی دنده ماشین رو پشت چراغ قرمز عوض کنی میگرفتم و با رگ دستت که برجسته شده بازی میکردم و میگفتم که چقدر دلم برای زندگی بی دغدغه تنگ شده... چقدر دلم هوای مسافرتهای کوتاه رامسر رو کرده..... جاده ای که میره به جواهر ده و کلبه اون پسر روستایی که به چای دعوتمون کرد. نسیمی که بوی زمین و چمن باران خورده را با خود می اورد ......... تو مرا به انتهای عشق و دوستی دعوت میکنی..... و من میدانم که زندگی خیلی سخت است... سخت تر از انکه بتوانم به راحتی دعوت تو را اجابت کنم.....
*پ.ن: ترکیبی از عاشقانه جات و توهم جات

۱۳۸۹ فروردین ۲۹, یکشنبه

خیالبافی

حدود ساعت نه شب
وقتی تو رستوران کوچیک و دنج اون اقا ارمنیه نشستی...
یه ساندویچ که پر از سس تنده، نصفه و نیمه روی میزت باقی مونده....
یه نور کمرنگ روی میز چوبی میتابه...
تو مثل همیشه عاشق این هستی که سایه ها رو دنبال کنی...
میفهمی که بزرگترین سایه مال اون سکان کشتیه که به سقف اویزونه....
به خودت میگی:
"بزرگترین سایه زندگی من مال کیه؟!"
به تابلوی روبروت خیره میشی "Smiles A lot. It Costs Nothing"
به درختی که پشت پنجره است و پر از لامپهای ریز تزئینیه...
به خانمی که دست پسرش و گرفته و داره میاد سمت رستوران...
باد ملایمی که اروم از لای در به داخل رستوران میوزه...
دستت رو به دور لیوان کاپوچینو میگیری....
و پیش خودت میگی :
"چه قدر مزه میده خیال بافی!!"

۱۳۸۹ فروردین ۲۸, شنبه

تسویه حساب

فیلم "تسویه حساب" اثر تهمینه میلانی رو دیدم. وقتی از سینما اومدم بیرون گفتم : یعنی تهمینه میلانی خسته نشده از این همه تکرار؟!! چقدر یک موضوع رو به مدلهای مختلف تکرار میکنه؟!! به قول خانوم گیلاسی: ما که کللن به فیلمنامه امیدی نداریم .... فقط اگه بازیگردانی و کارگردانی خوب باشه راضی میشیم. حالا اینو داشته باشین.
دیشب بعد از اینکه شام درست کردم با رابین هود رفتیم بیرون که تو هوای بارونی قدمی بزنیم. عجب هوایی بود. چقدر دوست داشتم دستهایم را به اندازه تمام دنیا باز کنم و تمام هواهای خوب دنیا را در ریه هایم پر کنم و تمام ستاره های آسمان را ببوسم.
در این حال و هوا بودیم که صدای ترمزهای مکرر توجهمان را جلب کرد. علت تمام این ترمزها خانمی بود که به طرز طنازی در کنار خیابان ایستاده بود. ظاهرا هیچ کدام از ماشینها نظرش را جلب نکرده بودند و عده ای انقدر هول برشان داشته بود که ماشین را وسط خیابان رها کرده و با این خانوم وارد مذاکره شده بودند. یعنی ما نمیتونیم مثل همه ممالک جهان سوم و چهارم دنیا یه محله ای داشته باشین تا این قبیل خانمها رو سر و سامون بده تا تو تابستون و زمستون توی تمام سطح شهر ولو نباشن و آقایونی هم که میدونن دنبال چی هستن برن تو این محله ها!!. اخه برادر دینی من اینجوری هم امنیت مدنی بیشتره.. هم این جوونهای تشنه لب مریض نمیشن... هم این زنهای بدبخت همه یه جا جمع میشن و یه قانونی پیدا میشه که به اندازه یه سر سوزن ازشون حمایت کنه..... اخه برادر من اینها محصولات همین جامعه هستن و سهم من و تو برای رسیدن انها به این کوره راهها کم نیست!!!!
از طرفی در اخبار میشنویم که رئیس جمهور مردمی گفته به هر خانواده ای که بچه دار شود جایزه میدهند و تشویقش میکنند و جمعیت مسلمان رو به کاهش است. آخه یکی نیست که بگه برادر من شما به کار خودت برس نمیخواد وارد اتاق خواب ملت هم بشی!!
حالا وقتی به فیلم تهمینه میلانی فکر میکنم... میبینم که از دردی کهنه حرف میزند، تکراری ولی اشنا، ساختن همچین فیلمهایی شاید بتواند دوباره و دوباره تو را به یاد تمام کاستی ها ،ضعف ها و نامردیهای مدنی و قانونی در مقابل حقوق زنان بیاندازد.

پ.ن: در حین ترمزهای فراوان... یک موتور که حامل دو موتور سوار بسیجی بود هم امد به جمع مذاکره کنندگان پیوست ولی دخترک محلش نگذاشت و به طرف دیگر خیابان رفت. الهی بمیرم، این جماعت هیچ جا محبوبیت ندارن، هیچ جا راشون نمیدن... هیشکی دوسشون نداره!

۱۳۸۹ فروردین ۲۴, سه‌شنبه

اس ام اس


نصفه شبی واسه رابین هود اس ام اس اومده که:
سلام ،من همونم که تو توحید بهم شماره دادی . اسم یو چیه؟!!
رابین بهش زنگ میزنه، یه دختری با کلی ناز و عشوه گوشی رو بر میداره.
رابین: خانم من به شما شماره دادم؟!!! شما میدونین با این اس ام اس چقدر برای من مزاحمت ایجاد کردین؟!!
دختره: ببخشید اقا فکر کنم اشتباه شده...
دوباره اس ام اس میاد که:
میشه بگید چه مزاحمتی واسه جنابعالی ایجاد کردم؟!!! من فقط میخواستم باهات دوست بشم، قصد دیگه ای هم ندارم.
من:
رابین:
من: برو خونه بابات، تا بعد بیام تکلیفت رو روشن کنم.
رابین: قبلا ها مهرم رو میدادی...
من: قبلا ها گذشت.... پاشو جمع کن برو خونه بابات ضعیفه.... دیگه هر چی بین ما بود تموم شد... تشت رسواییت از بوم افتاد پایین... از اون اولش هم میدونستم مرد زندگی نیستی، دلت پیش اون دخترخاله خپل و خیکیت بود، فکر کردی اون نگاه یواشکی هاتو نفهمیدم؟!!! به روی خودم نیاوردم، خانومی کردم.....
رابین:
من:

۱۳۸۹ فروردین ۲۲, یکشنبه

سینا


دوازدهم فروردین تولد سینا ست.
البته چون هیشکی یه روز قبل از سیزده بدر نمیاد تولد ، تولدش رو هفته بعدش گرفتیم.
اون روزی که سینا به دنیا اومد یعنی 12 فروردین یازده سال پیش رو فراموش نمیکنم. هیشکی تو بیمارستان نبود... وقتی مردم واسه تولد نمیان میخوای سر شیفتشون تو بیمارستان حاضر باشن؟!!.... دکتر مریم هم ایران نبود و فقط یه پرستار تو بیمارستان بود که هم پرستار بود هم اشپز، هم زمین میشست ،هم سرم وصل میکرد، خلاصه هر کاری که از دستش بر میومد انجام میدادو دریغ نمیکرد....
من و خاله سهیلا و دایی سیامک رفته بودیم بیمارستان. سینا رو که اوردن کلی ذوق کردیم، بچه خوشگلی نبود ولی واسه اینکه مادرش ناراحت نشه هی میگفتیم چقدر بانمکه!!!
از بچگیش هم زورمند بود، توی بیمارستان انگشت کوچیکم رو گرفت و هر چی میخواستم دستم رو بکشم ول کن نبود اونقدر دستم رو سفت گرفته بود که سرش از رو تختش بلند میشد ولی دست منو ول نمیکرد...
بگذریم که هاش خانوم چقدر ذوق کرده بود..... نه اینکه خیلی پسر دوست داره، اون روز همینطور میخندید، انگار که پسر "زئوس" به دنیا اومده.... با افتخار اعلام میکرد که سینا تنها پسریه که امروز تو این بیمارستان به دنیا اومده ..... نه اینکه بیمارستان خیلی شلوغ بود وسی ، چهل تا بچه دختر به دنیا اومده بود، واسه همین!!!!
من میگفتم چون 12 فروردین به دنیا اومده باید اسمش رو بگذاریم روح الله.... داییم میگفت چون خیلی زورش زیاده و از الان معلومه که تو بازار حمال میشه باید اسمش رو بگذاریم قدرت.... اینقدر توی اون بیمارستان خلوت شلوغ کردیم که خلاصه بیرونمون کردن و بعد از ظهر روز 12 فروردین رو با فیلم شوکران به اتمام رسوندیم...

حالا سینا بزرگ شده.... به من میگه خاله نانایی.... همیشه یه شکلات کیندر باید واسش تو کیفم داشته باشم.... عاشق دختر همسایه (یاسمن) که دو سال هم از خودش بزرگتره شده.... همچنان یگانه عشق هاش خانومه..... هاش خانوم با کمال میل تمام کارهای مربوط به سینا رو انجام میده..... از پدرم حساب میبره..... از دختر عموش "نگین" هم متنفره.... وقتی میخواست شمعهای کیکش رو فوت کنه همه دوستاش میگفتن تو دلش ارزو کنه که با یاسمن ازدواج کنه!!!

پ.ن: هاش خانوم نا امیدانه به من نگاه میکنه و میگه: میدونم که تو منو نا امید میکنی و دختر میزایی.... واسه اینه که از الان سینا رو بیشتر از "گلاره" تو دوست دارم..... یعنی من رسمن عاشق این پیش گویی ها و توجیهات هاش خانومم...

۱۳۸۸ اسفند ۱۷, دوشنبه

من دختر "تو" هستم

من دختری هستم که وقتی ناراحت میشه نمیتونه گریه کنه و پیش خودش میگه کاش از اون دختر زر زرو ها بودم..
من دختری هستم که هیچ وقت تو صف وای نمیسته
من دختری هستم که میخواد ازاد و بدون قید و بند زندگی کنه
من دختری هستم که واسه تنهاییم خیلی ارزش قائلم و حاضر نیستم با هر کسی تقسیمش کنم
من دختری هستم که واسه خانواده اش همه کار میکنه
من دختری هستم که عاشق رقص و موسیقی و شرابه
من دختری هستم که در تنهایی هایم با خدا صحبت میکنم
من دختری هستم که روزی فکر میکردم ایدز گرفته ام
من دختری هستم که پسر همسایه عاشقش بود و همیشه بخاطر من بود که او سر کوچه می ایستاد
من دختری هستم که دست توی رژ لب های هاش خانم میکرد
من دختری هستم که "تو" قبول شدنش رو تو ازمون ارشد ساعت شش صبح بهش تبریک گفتی.
من دختری هستم که برای اولین بار چشمان خیس پدرش را دید... وقتی ازدواج کرد.
من دختری هستم که تو خونه اتیش میسوزوند و خراب کاری میکرد و بعد میانداخت گردن مریم
من دختری هستم که تو حتی یک بار هم دست رویش بلند نکردی
من دختری هستم که تو خونه ندا سیگار میکشید و تو راه سه تا ادامس میخورد و کلی عطر میزد که مبادا تو بفهمی
من دختری هستم که با یه عالمه عشق و ترس و لرز برات غذا میپخت که مبادا ازش ایراد بگیری و نخوری
من دختری هستم که همه تلاشم رو کردم تا برای روز تولدت یه ادکلن که از خود کانادا اومده باشه بهت کادو بدم...
من دختری هستم که وقتی تو دانشگاه شاگرد اول شد، همه رو شام مهمون کردی
پ.ن: نمیدونم مطلب جدید تر کی خواهد بود؟! اصلا حال و روز خوبی ندارم.... این متن رو خیلی وقت پیش نوشته بودم "جهت تنویر افکار عمومی" در مورد خودم...
به همه پیشاپیش عید رو تبریک میگم..... امیدوارم که در فصل نو زندگی نویی را آغاز کنیم....
با یه عالمه ارزوی خوب واسه همه دوستهای خوبم
سرتون سبز و دلتون شاد
نازنین

۱۳۸۸ اسفند ۱۲, چهارشنبه

چک

چک رو میده دستم و میگه : ببین و کلی برو واسه خودت
من: نوشته" شیش میلیون ریال"
میگه: تازه این که چیزی نیست ، چک دارم بالاش نوشته "به نام خدا"
میگم: احتمالا از اون ادمهاست که تو رخت خواب میگه بسم الله الرحمن الرحیم...... قربت الی الله...
پ.ن: رابین هود جان حسابی نرمش کن، ورزش کن، و روحیه ات رو اماده کن که فردا و پس فردا کلی شیشه داریم واسه(کشیدن نه پدر جان!!) شستن..