۱۳۸۸ دی ۹, چهارشنبه

عروسی..

دختر زیبایی است. در اشپز خانه شرکت کار میکند. مسئول پخش کردن غذا در طبقه ماست. چند روز قبل از محرم کلی خوشحال و ذوق زده بود، اخه عروسی خواهرش بود. خیلی اضطراب داشت چون میگفت شوهرش خیلی غیرتی و متعصبه و میترسه یه وقت یه چیزی رو بهونه کنه و عروسی زهر مارش بشه.
چند روز بعد از عروسی نیومد شرکت. وقتی دیدمش از عروسی و ماجراهاش جویا شدم. گفت: همه چیز تا دم رفتن به عروسی خوب بوده... حتی ارایشگاه رفته و موهاشو درست کرده.... دم اخر که خواستن از خونه بیان بیرون شوهرش گفته باید تمام ارایش صورتش رو پاک کنه و موهاش رو هم باز کنه.... میگفت خیلی خوشگل شده بوده .... حرفشون بالا میگیره و اخر سر شوهرش یک ظرف پر از نفت رو روی سرش خالی میکنه.... میگفت از رو نرفتم و با همون وضع و همون بوی افتضاح رفتم عروسی خواهرم ولی تا برادرهام وضع و روزم رو دیدن طاقت نیاوردن و رفتن خونه و شوهرم را تا اونجا که میخورد کتک زدند.....عروسی از دماغم در امد.... خودم بوی نفت میدادم و شوهرم کتک خورده بود.... مثلا عروسی خواهرم بود!! .... گفتم یعنی ناراحت شدی از اینکه شوهرت کتک خورد؟!! گفت: آره خب... خلاصه شوهرمه... نمیخواستم جلوی در و همسایه سر شکسته بشه....

۱۳۸۸ آذر ۲۸, شنبه

سکانسهای زندگی

سکانس اول : بعد از ظهر- تکرار سریالی که همه دختر عمو ها و پسر عمو ها با هم ازدواج میکنند.
پسر عمویی به پسر عمویی دیگر: من میرم مسافرت با خواهر تو.....
رابین هود: چقدر بی غیرتی زیاد شده.... خجالت نمکشن که این مزخرفات رو از طریق نشون دادن یه خوانواده مذهبی به خورد مردم میدن؟!!
من: خب حقیقت رو میگه.... داره با دختر عموش میره مسافرت ... مگه عیبی داره؟!! حالا مذهبی هستن که باشن ... نباید با دختر عموشون برن مسافرت....
رابین هود: نه عزیزم.... منظورم اینه که آدم هر کار میکنه که نباید بگه!! جنبه غیرتی و ناموسی داره.

سکانس دوم: طرفهای شب : فیلم Unfaithfull
رابین هود: واقعا این زنه خجالت نمیکشه؟!! زندگی به این خوبی... شوهر به این خوبی.... چه مرگشه؟!! ... واقعا پسره حقشه که بمیره...
من: عزیزم این اتفاقیه که ممکنه تو هر خانواده ای بیافته.... زن و مرد دچار روزمرگی میشن و فقط برای نجات از این روزمرگی گاهی کارهای احمقانه هم میکنن که نتیجه خیلی بدی میده.. برای بعضی ها هم اصلا رخ نمیده چون یا خیلی بزدل هستن یا ایمانشون خیلی قویه....

سکانس سوم: حدود ساعت ده شب
رابین هود: تو نظرت در مورد عشق چیه؟
من: من کی باشم که بخوام در مورد همچین موضوع گسترده ای نظر بدم؟!! ولی اگه نقطه نظر من و بخوای باید بگم که: عشق اصلا حد و مرز نمیشناسه... قید و بند نمیشناسه... چون اگه دچار قید و بند بشه به یه مرداب تبدیل میشه... عشق یه چیزی جدای تمام روزمرگی ها و عادتهاست... ادم واسه عشقش قورمه سبزی نمیپزه ... باهاش عشق میکنه و...........

سکانس چهارم: حدود دوازده شب:
رابین با من قهر کرده است و دارای ارامش قبل از طوفان است....


پ.ن: میدانید که من بیدی نیستم که با این طوفان ها کوتاه بیام.....

۱۳۸۸ آذر ۱۴, شنبه

خودشیفتگی

دیروز یه مهمونی تو خونه هاش خانم بر پا بود... به افتخار ورود داماد جدید... اشتباه نکنید رابین هود دیگر بیات شد.... دور جناب محمد خان داماد خاله ام است... میبینی چه زود دوران دامادها به سر میرسد ولی عروسها همچنان عروس خانم باقی میمانند... البته به قول رابین هود "این لوس بازی ها مخصوص خانمها ست دیگه! همیشه میخواهند در اوج باقی بمانند"
داماد جدید به من و مریم و رابین هود معرفی شد و مثل همیشه من اضافه کردم که من خیلی بهتر از خواهرم هستم... و البته مدیونید اگه فکر کنید که من خودشیفته هستم!
نمیدونم چرا هر وقت شخص جدید در خانه معرفی میشود تمام خاطرات بچگی هایمان هم مرور میشود...
در بچگی( بر عکس الان) من یه دختر اروم و خیلی ناز نازی بودم که بیشتر مواقع هم در حالت استندبای به سر میبردم..... و دوباره بر عکس الان مریم یه دختر خیلی شر و شیطون بود.... منزل پدری هاش خانم تو میدون منیریه یه حیاط بزرگ داشت و یه عمارت دو طبقه.. در طبقه دوم یه تراس خیلی بزرگ بود که با شاخه های درخت خرمالو پوشیده شده بود... مقر بازی های من و مریم دقیقا همین تراس بود...
یه روز در حالیکه که من و مریم مشغول بازی بودیم.. و از انجا که مریم چون من ازش کوچکتر بودم اصلا من رو بازی نمیداد... مجبور شدم برای جلب توجهش هم که شده عروسکش را از تراس پایین بیاندازم تا او هم مرا بازی دهد.... چشمتان روز بد نبیند.... اون موقع ها من نمیدونستم که مریم فکر میکنه عروسک ها حس دارن و دردشون میاد!!!!! این شد که برای اینکه منو تنبیه کنه تصمیم گرفت تا من رو با سر از همون تراس پایین بیاندازد تا هم حس عروسک بیچاره رو درک کنم و هم تنبیه بشم....
در این گیر و دار بود که مرا سر دست بلند کرده تا کمر خم کرده...... (اگه مریضی قلبی دارید بقیه داستان را نخوانید.....)
و فقط یک مچ پایم دستش بود که پدرم از راه رسید و رند خلوت نشین را از سقوط حتمی نجات داد....


اخر مهمانی هاش خانم با بررسی شیطونی های دیگر اعضای خاندان به این نتیجه رسیدیم که واقعا من از همه بهتر هستم و شما هم مدیونید اگه فکر کنید من یا بانوان اردیبهشت خودشیفته هستیم!!!!