۱۳۸۸ دی ۹, چهارشنبه

عروسی..

دختر زیبایی است. در اشپز خانه شرکت کار میکند. مسئول پخش کردن غذا در طبقه ماست. چند روز قبل از محرم کلی خوشحال و ذوق زده بود، اخه عروسی خواهرش بود. خیلی اضطراب داشت چون میگفت شوهرش خیلی غیرتی و متعصبه و میترسه یه وقت یه چیزی رو بهونه کنه و عروسی زهر مارش بشه.
چند روز بعد از عروسی نیومد شرکت. وقتی دیدمش از عروسی و ماجراهاش جویا شدم. گفت: همه چیز تا دم رفتن به عروسی خوب بوده... حتی ارایشگاه رفته و موهاشو درست کرده.... دم اخر که خواستن از خونه بیان بیرون شوهرش گفته باید تمام ارایش صورتش رو پاک کنه و موهاش رو هم باز کنه.... میگفت خیلی خوشگل شده بوده .... حرفشون بالا میگیره و اخر سر شوهرش یک ظرف پر از نفت رو روی سرش خالی میکنه.... میگفت از رو نرفتم و با همون وضع و همون بوی افتضاح رفتم عروسی خواهرم ولی تا برادرهام وضع و روزم رو دیدن طاقت نیاوردن و رفتن خونه و شوهرم را تا اونجا که میخورد کتک زدند.....عروسی از دماغم در امد.... خودم بوی نفت میدادم و شوهرم کتک خورده بود.... مثلا عروسی خواهرم بود!! .... گفتم یعنی ناراحت شدی از اینکه شوهرت کتک خورد؟!! گفت: آره خب... خلاصه شوهرمه... نمیخواستم جلوی در و همسایه سر شکسته بشه....

۱۳۸۸ آذر ۲۸, شنبه

سکانسهای زندگی

سکانس اول : بعد از ظهر- تکرار سریالی که همه دختر عمو ها و پسر عمو ها با هم ازدواج میکنند.
پسر عمویی به پسر عمویی دیگر: من میرم مسافرت با خواهر تو.....
رابین هود: چقدر بی غیرتی زیاد شده.... خجالت نمکشن که این مزخرفات رو از طریق نشون دادن یه خوانواده مذهبی به خورد مردم میدن؟!!
من: خب حقیقت رو میگه.... داره با دختر عموش میره مسافرت ... مگه عیبی داره؟!! حالا مذهبی هستن که باشن ... نباید با دختر عموشون برن مسافرت....
رابین هود: نه عزیزم.... منظورم اینه که آدم هر کار میکنه که نباید بگه!! جنبه غیرتی و ناموسی داره.

سکانس دوم: طرفهای شب : فیلم Unfaithfull
رابین هود: واقعا این زنه خجالت نمیکشه؟!! زندگی به این خوبی... شوهر به این خوبی.... چه مرگشه؟!! ... واقعا پسره حقشه که بمیره...
من: عزیزم این اتفاقیه که ممکنه تو هر خانواده ای بیافته.... زن و مرد دچار روزمرگی میشن و فقط برای نجات از این روزمرگی گاهی کارهای احمقانه هم میکنن که نتیجه خیلی بدی میده.. برای بعضی ها هم اصلا رخ نمیده چون یا خیلی بزدل هستن یا ایمانشون خیلی قویه....

سکانس سوم: حدود ساعت ده شب
رابین هود: تو نظرت در مورد عشق چیه؟
من: من کی باشم که بخوام در مورد همچین موضوع گسترده ای نظر بدم؟!! ولی اگه نقطه نظر من و بخوای باید بگم که: عشق اصلا حد و مرز نمیشناسه... قید و بند نمیشناسه... چون اگه دچار قید و بند بشه به یه مرداب تبدیل میشه... عشق یه چیزی جدای تمام روزمرگی ها و عادتهاست... ادم واسه عشقش قورمه سبزی نمیپزه ... باهاش عشق میکنه و...........

سکانس چهارم: حدود دوازده شب:
رابین با من قهر کرده است و دارای ارامش قبل از طوفان است....


پ.ن: میدانید که من بیدی نیستم که با این طوفان ها کوتاه بیام.....

۱۳۸۸ آذر ۱۴, شنبه

خودشیفتگی

دیروز یه مهمونی تو خونه هاش خانم بر پا بود... به افتخار ورود داماد جدید... اشتباه نکنید رابین هود دیگر بیات شد.... دور جناب محمد خان داماد خاله ام است... میبینی چه زود دوران دامادها به سر میرسد ولی عروسها همچنان عروس خانم باقی میمانند... البته به قول رابین هود "این لوس بازی ها مخصوص خانمها ست دیگه! همیشه میخواهند در اوج باقی بمانند"
داماد جدید به من و مریم و رابین هود معرفی شد و مثل همیشه من اضافه کردم که من خیلی بهتر از خواهرم هستم... و البته مدیونید اگه فکر کنید که من خودشیفته هستم!
نمیدونم چرا هر وقت شخص جدید در خانه معرفی میشود تمام خاطرات بچگی هایمان هم مرور میشود...
در بچگی( بر عکس الان) من یه دختر اروم و خیلی ناز نازی بودم که بیشتر مواقع هم در حالت استندبای به سر میبردم..... و دوباره بر عکس الان مریم یه دختر خیلی شر و شیطون بود.... منزل پدری هاش خانم تو میدون منیریه یه حیاط بزرگ داشت و یه عمارت دو طبقه.. در طبقه دوم یه تراس خیلی بزرگ بود که با شاخه های درخت خرمالو پوشیده شده بود... مقر بازی های من و مریم دقیقا همین تراس بود...
یه روز در حالیکه که من و مریم مشغول بازی بودیم.. و از انجا که مریم چون من ازش کوچکتر بودم اصلا من رو بازی نمیداد... مجبور شدم برای جلب توجهش هم که شده عروسکش را از تراس پایین بیاندازم تا او هم مرا بازی دهد.... چشمتان روز بد نبیند.... اون موقع ها من نمیدونستم که مریم فکر میکنه عروسک ها حس دارن و دردشون میاد!!!!! این شد که برای اینکه منو تنبیه کنه تصمیم گرفت تا من رو با سر از همون تراس پایین بیاندازد تا هم حس عروسک بیچاره رو درک کنم و هم تنبیه بشم....
در این گیر و دار بود که مرا سر دست بلند کرده تا کمر خم کرده...... (اگه مریضی قلبی دارید بقیه داستان را نخوانید.....)
و فقط یک مچ پایم دستش بود که پدرم از راه رسید و رند خلوت نشین را از سقوط حتمی نجات داد....


اخر مهمانی هاش خانم با بررسی شیطونی های دیگر اعضای خاندان به این نتیجه رسیدیم که واقعا من از همه بهتر هستم و شما هم مدیونید اگه فکر کنید من یا بانوان اردیبهشت خودشیفته هستیم!!!!


۱۳۸۸ آبان ۲۳, شنبه

درد مشترک

محل کار جدیدی که قراره از اول ماه برم اونجا، یه سازمان خیلی بزرگه که به کار الانم یعنی کارشناس بازرگانی در زمینه نفت و گاز هم مربوط میشه....
حدود سه ماه پیش رزومه فرستاده بودم و وقتی تماس گرفتن و برای مصاحبه وقت گذاشتن باور نمیکردم.... و از اونجا که کارشناسی که تماس گرفته بود برای گذاشتن وقت مصاحبه ابتدای امر خودش را معرفی نکرد این شد که من اصلا این سازمان محترم رو به جا نیاوردم و با پررویی تمام گفتم نمیتونم هیچ روزی جز پنجشنبه بیام برای مصاحبه... این شد که ایشون در حالیکه به صورت تمام و کمال تعجب کرده بودند(و مثل Jafar تو کارتون علاالدین دهانشان تا زمین باز مانده بود و برای بسته شدنش احتیاج بود که ریش پروفسوریشان را بکشی ) با روز مصاحبه موافقت کردند...
اون روز با رابین هود رفتیم و وقتی که داشتم از در سازمان تو میرفتم هی حس میکردم که داره زیر لب یه چیزهایی میگه...
اشاره کردم که چی میگی؟!!!
گفت : هیچی .. برو برو..
وقتی وارد اون برج چندین طبقه شدم راستش یه کمی از اعتماد بنفسم کم شد.... پیش خودم فکر کردم" دختر میدونی چند نفر واسه اینجا رزومه فرستادن؟؟ باید سعی کنی از همه متفاوت باشی و گرنه رزومه ات هیچ تفاوتی با رزومه های قبلی نمیکنه"
از انجا که من روابط عمومی ام خیلی بهتر از اعتماد بنفسم است.. در طرفه العینی تونستم نظر موافق جناب مدیر عامل رو جلب کنم.. البته در این زمینه راهنمایی های "عقاید یک دلقک" تو یکی از پست هاش خیلی کمک بود.... این شد که بعد از یه کمی سوالهای تخصصی یه دفعه گفت : راستی... چرا از محل کار اولتون اومدین بیرون....
گفتم: اخه ساعتش زیاد بود ولی درامدش خیلی خوب بود...و خانواده با این ساعت زیاد مشکل داشتن... این شد که حقوق میلیونی رو به تو خونه موندن ترجیح دادم...
گفت: آهان... حالا چرا اینجا رو میخواهید ترک کنید و به سازمان ما بیایید؟
گفتم: چون تا همین چند وقت پیش فکر میکردم کارهایم جور میشود و میرم کانادا برای ادامه تحصیل این شد که نمیخواستم خیلی حرفه ای در گیر کار بشم... ولی حالا که میدونم نمیرم ترجیح میدم حداقل اینجا حرفه ای کار کنم....
گفت: چرا الان نمیتونید برید؟!!
گفتم: علیرغم اینکه پسر عمویم اونجا وکیله و پرونده من رو دنبال میکنه ... ولی بخاطر ازدواج تقریبا رفتنم منتفی هستش....
گفت: اجازه بدید... ما یکی از همکارهامون اینجا میخواد به تازگی ازدواج کنه ... بگذارید صداش کنم شما بیشتر از مزایای ازدواج واسش صحبت کنید...
من: ببخشید....
گفت: تمام افراد متاهل یه جورایی درهای مشترک دارن... و تقریبا خیلی ها واسه زندگی مشترکشون موقعیت های طلایی زندگیشون رو از دست میدن... مخصوصا خانمها!
پ.ن: وقتی اومدم بیرون .... به رابین هود گفتم : چی میگفتی زیر لب؟ گفت: هیچی... داشتم دعا میخوندم برات که اگه خودت خوشت اومد و صلاح زندگیمون بود.. اینجا قبول بشی.... حالا نمیدونم اینجا رفتن حاصل دعا های رابین هود است یا روابط عمومی بالای خودم یا درد مشترک بین تمام انسانهای متاهل؟!!

۱۳۸۸ آبان ۲۰, چهارشنبه

من چه سبزم امروز و چه اندازه تنم هشیار است

"من چه سبزم امروز و چه اندازه تنم هشیار است"
امروز یکی از بهترین روزهای این هفته است...... پر از انرژی هستم... اصلا پوستم واسم تنگ شده....
امروز دوست داشتم حتی اقا موسی (سرایدار ساختمون محل کارم) بغل کنم و ببوسم...
امروز یه عالمه حس خوب دارم........ اون قدر که نمیدونم اسمش چی میتونه باشه...
امروز با کفشهام روی تمام برگهای خشک رفتم.... امروز کلی حال کردم ......
خلاصه که....
امروز یه قرارداد جدید بستم و از اول ماه جاری تو یه شرکت جدید که خیلی بزرگتر و بهتره مشغول به کار میشم....
امروز انقدر سرخوشم که فقط این جمله میتونه وصف حالم باشه:
من چه سبزم امروز و چه اندازه تنم هشیار است
پ.ن: همگی واسه سلامتی حاج اقا خشکه دعا کنیم.... باشد که مستجاب شود! انصافا وبلاگ نابی دارند....

۱۳۸۸ آبان ۴, دوشنبه

اولین دوست پسر

اولین باری که بحث دوست پسر به صورت خیلی جدی پیش اومد کلاس اول دبیرستان بودم...
اون سالها (یعنی دقیقا وقتی که خیلی به بودنش احتیاج داشتیم)پدرم ایران نبود... بخاطر یه سری مسائل کاری.... هاش خانم هم که معلم بود و مشغول کار... البته نه اینکه حواسش به ما نباشه ها!....
اون سالها یه دوست خیلی خوب داشتم به نام سارا... و دوست پسر سارا اولین دوست پسر واقعی و جدی بود که تا اون روز سراغ داشتم.. تقریبا هر روز صبحمون با خاطرات سارا شروع میشد... که دیروز با مهدی چه طوری صحبت کردن... کجا رفتن؟.. مهدی چی گفته؟!.. چی پوشیده؟!!...و خیلی چیزهای دیگه... همه ما یه جورهایی به رابطه سارا و مهدی دلبسته بودیم... و از اونجا که من تا اون موقع ترس بسیار عجیبی از دوست پسر داشتم.. رابطه سارا برای همه جمع دوستی اون موقع، مخصوصا من، دیدن و لمس کردن یه تجربه از نزدیک بود.... تا اونجا که وقتی فهمیدیم عکس مهدی روی تبلیغ وسایل ورزشی "تن آرا" هستش.. همه باهم پول گذاشتیم و یکی از این دستگاههای مزخرف رو واسه سارا خریدیم...
یه روز که همه دوستان تو حیاط دبیرستان جمع شده بودیم سارا ازمون خواست که باهاش همفکری کنیم و بگیم که چی کار کنه تا از این بلا تکلیفی در بیاد... اون موقع سوم دبیرستان بودیم... مهدی هم الحق پسر خوب و سر به راهی بود... پس از روزها مشورت و همفکری به این نتیجه رسیدیم که سارا موضوع رو با مامانش مطرح کنه و از مامانش برای خواستگاری اجازه بگیره.. اون روز بعد از ظهر با چه دلشوره ای بر همه ما گذشت...
فردا.... سارا مدرسه نیومد.... فهمیدیم که با مادرش حسابی حرفشون شده.. مادرش (که از مذهبی های خیلی سفت و سخت بودن) با ازدواجشون مخالفت کرده بود..
دیروز سارا رو اتفاقی تو خیابون دیدم... مهدی هم همراهش بود... هنوز دوست بودن... و هنوز مادر سارا مخالف بود...
پ.ن: از انجا که یادم می آید هاش خانم به من و مریم میگفت که پسرها فقط به فکر سواستفاده جنسی تو دوستی هاشون هستن..... گاهی فکر میکنم اگه مریم قبل از ازدواجش حداقل یه تجربه دوستی ساده داشت .... اینقدر تو انتخابش اشتباه نمیکرد....

۱۳۸۸ آبان ۲, شنبه

رابین هود های خیالی

من و مریم تا قبل از دانشگاه همدیگر رو میشناختیم ولی با هم دوست صمیمی نبودیم وقتی که یه دانشگاه و یه رشته قبول شدیم دوستیمون خیلی عمیق تر و صمیمی تر شد.
تو همون روزهای اول با ندا هم دوست شدیم و علت دوست شدنمون هم این بود که ندا از نظر تیپ و قیافه مثل خودمون بود... نه اینکه فکر کنید که ما خیلی خوش تیپ بودیم ها! نه....ما سه تاییمون اهل لباس ها و تیپ ها اجق وجق نبودیم.... با یه مانتوی ساده و یه مقنعه ساده و تقریبا بدون ارایش دانشگاه میرفتیم..... اگه یه سری به دانشگاه ازاد اسلامی واحد تهران مرکز واقع در زعفرانیه زده باشید منظورم رو از تیپهای اجق وجق میفهمید...
اون موقع ها ندا یکی دو سالی میشد که مادرش رو از دست داده بود و پدرش هم فکر تجدید فراش بود و از انجا که نمیخواست زندگی قبلی و بعدیش با هم قاطی بشن و البته ندا هم ابش با خانم پدرش تو یه جوی نمیرفت پدرش براشون(ندا و خواهرش) دوتا آپارتمان تو خیابون یوسف اباد خریده بود... البته از انجا که ندا خیلی دختر با هوش و فراستی بود این موضوع رو تقریبا یک ترم از ما مخفی نگه داشته بود که مبادا یه وقتی بخاطر شناخت ناکافی در موردش فکر بدی بکنیم یا فکر کنیم که خونه ندا خونه مجردی هستش و.....
از ترم دوم خونه ندا شد پاتق فرهنگی برای ما و دوستیمون هر روز عمیق تر و صمیمی تر میشد.... چه روزگاری بود... هنوز هم گاهی هوس خونه ندا، پیانو زدنش، قهوه و سیگار کشیدن هامون به سرم میزنه... الحق که یکی از بهترین دوران زندگیم همان دوستی سه نفره بود... من و مریم و ندا....(البته الان هم گاهی اینطور دور هم جمع میشیم... شاید ماه یه بار...)
اون موقع ها هر کدوممون یه رابین هود خیالی داشتیم...
ندا میگفت: من دوست دارم رابین هود زندگیم خوشگل باشه...
مریم میگفت: نه من اصلا خوشگلی واسم مهم نیست ولی اصلا مرد کچل رو نمیتونم تحمل کنم
و من میگفتم: هیچ کدوم از اینها اهمیتی نداره... مرد باید خوش هیکل و قد بلند و چهار شونه باشه...
و البته این موضوعی بود که همیشه به اون میخندیدیم.... وقتی که از بحثهای فلسفی خسته میشدیم...(الان که فکر میکنم میبینم که خیلی هم شوخی نبوده!)
چند سال گذشت....
مدیونید اگه الان فکر کنید که ما هر سه تامون به اون چیزی که میخواستیم رسیدیم..
ندا چند سال پیش ازدواج کرده و الان هم یه دختر خوشگل داره... شوهرش هم اصلا خوشگل نیست..
من هم که ازدواج کردم و مدیونید اگه فکر کنید جناب رابین هود هیکل و قد و بالایش مثل جرج کلونی است...
مریم هنوز ازدواج نکرده چون تمام خواستگارهایش و تمام کسانی که به او پیشنهاد ازدواج میدهند به طرز باورنکردنی کچلند!
نتیجه اخلاقی: لطفا رابین هود فرضی در ذهنتان نداشته باشید ... چون هرگز رابین هود فرضی به حقیقت زندگی ارتباطی پیدا نخواهد کرد....

۱۳۸۸ مهر ۲۸, سه‌شنبه

یک روز متاهلی

دیروز بعد از ظهر وقتی که خسته و کوفته اومدم و رسیدم تا نزدیکی خونه یادم افتاد که کلیدم رو تو شرکت جا گذاشتم ..... مجبور شدم برگردم ... اخه از اون دختر ها نیستم که با هر مشکلی که پیش میاد میرن خونه باباشون.....
رفتم و کلیدم رو از تو اتاقم برداشتم و دوباره اومدم سمت خونه.... تهران یه سرماخوردگی حسابی به من هدیه داده... البته الان در مراحل اولیه و انتخابی هستم احتمالا تا چند روز اینده به یک چهارم نهایی راه پیدا میکنم...
همیشه به رابین هود گفتم که وقتی از خونه میره بیرون ( رابین هود بعد از من میره سر کار... دیدی مادر.... دوره اخر الزمانه .... ) یه چراغی ... گردسوزی... فانوسی... چیزی روشن بگذار که وقتی ادم میرسه خونه دلش نگیره... و as usual (حال کردی انگلیسی رو) یادش میره.... من که تو یه خونه شلوغ و پر رفت و امد بزرگ شدم و همیشه هاش خانم تو خونه منتظرم بود تا بیام و بریم خرید یا هزار جای دیگه که هیچ وقت دلیلش رو ازش نپرسیدم چون فکر میکردم با هم بودن،شنونده بودن و هوایی تازه کردن بهانه اش است با یه خونه تاریک و نسبتا سرد روبرو میشم.... به خودم میگم دختر تو میتونی به این خونه گرما بدی.... چراغها رو روشن میکنم .... میرم تو اشپزخونه و مشغول کار میشم... تقریبا وقتی کارم تموم میشه روی مبل ولو میشم و تلویزیون رو روشن میکنم.. جناب رابین میاد و شام میخوریم (دست پخت خودمه ها!) و در این لحظه هواسم به تلویزیون جمع تر میشود.... بهنود شجاعی.... یاد پست جناب حاج اقا خشکه افتادم...
با این فکر بخواب رفتم که آیا الان اون مادر قاتل از خودش راضی است؟! براحتی خوابیده؟!! یا کابوس ان لحظه که صندلی را میکشد را میبیند؟؟؟!!!!

فرهنگ ایرانی

یه دوستی دارم به نام آزیتا. انگلستان زندگی میکنه و شوهرش هم انگلیسی هستش.

تونستیم با هم هماهنگ کنیم و همدیگر رو تو اسپانیا ببینیم... شوهرش ادبیات انگلیسی میخونه و در دانشگاه بریستول هم تدریس میکنه و از اونجایی که عاشق زبانهای جدید هستش- و تمام تیر و طایفه خانمش ایرانی هستن و وقتی دور هم جمع میشن فارسی صحبت میکنن و او هم مثل اینکه شاهد مسابقات پینگ پنگ است فقط چشمش بین چهرها سرگردان است- تصمیم میگیره که فارسی یاد بگیره.... و الحق که خیلی خوب هم یاد گرفته ..... یکی از سرگرمی های ما سر میز صبحانه در اسپانیا این بود که به این انگلیسی تلفظ کلمات فارسی را یاد بدهیم و اولین کلمه پیشنهادی من فکر میکنید چی بود؟؟؟ نه ......... واقعا فکر میکنید که از کلمات ساده ای مثل نان و آب و ... استفاده کردم.... نه دوستهای خوبم از انجا که من همیشه دوست دارم سر به سر این انگلیسی موذی بگذارم اولین کلمه پیشنهادی من قسطنطنیه بود

راستش نمیدونم که اصلا املا شو خودم درست نوشتم یا نه؟!!! ولی مطمئنم که وقتی کسی مریض باشد و بخواهد رندانه کسی را اذیت کند حتما مثل من میشود....

بگذریم......

این اقا که اسمش جرالد است در حالت عادی و در زبان انگلیسی اصلا غیبت نمیکند... البته چونکه این موضوع اصلا در فرهنگشان تعریف نشده است... ولی وقتی که به زبان شیرین فارسی صحبت میکند، به طور ناخود اگاه به فرهنگ غنی ایرانی هم سوییچ میکند و از انجا که غیبت کردن رکن لا ینفک فرهنگ ایرانی است پس از ان تبعیت کرد و لذتی لایتناهی از ان میبرد.
همچنان که من و آزیتا در خیابان قدم میزنیم و خوشحالیم از اینکه میتونیم در مورد همه نظر بدیم در حالیکه هیچ کس نمفهمه ما چی میگیم جرالد به ازیتا اشاره میکند و میگوید:( نه حالا حدس بزنید که این انگلیسی موذی چه میخواهد بگوید.....):
اوه آزیتا ببین این خانمه چقدر چاقه!!!!!
من و ازیتا:
نتیجه اخلاقی: چاقی زنان در تمام ممالک دنیا بحث مورد علاقه اقایان است.....
پ.ن: فکر میکنم این ژانویه که ازیتا و جرالد به ایران بیایند جرالد به من بگوید: اوه نازنین چقدر چاق شدی...
پ.ن 2: در این مدت به صورت صعودی با احتساب 3% ارزش افزوده وزن اضافه کرده ام....

۱۳۸۸ مهر ۲۰, دوشنبه

مکالمه ای به سبک رابین هود

لوکیشن یک: من و رابین هود در مرکز خرید یک نارگیل تازه در دستمان که قرار است دوتایی بخوریمش.
رابین هود: به چی فکر میکنی؟
من: فکر رو که بلند بلند به زبون نمیارن.... اگه بگیش میشه حرف دیگه فکر نیست.
رابین: راستی.... قبلا ها یه کارهایی میکردی.....
من: مثلا؟؟؟
رابین: نمیدونم.. نماز میخوندی.... گاهی با خودت و خدای خودت خلوت میکردی... در اتاقت رو می بستی و کسی جرات نمیکرد بیاد تو تا خودت از خلوتت بیرون نمی اومدی...
من: خیلی وقته که باهم حرفمون شده.... دعوا ناموسیه لطفا دخالت نکن....
رابین: من جدی میگم.... حالا هی شوخی کن
من: اولا من هم جدی میگم دوما اینکه من واسه کسی نماز نمیخوندم که الان بخوام به کسی هم نخوندنش رو توضیح بدم....
رابین: توضیح نمیخوام... حس میکنم پشت تمام خنده هات یه سرگشتگیه....
من: ( سکوت)
رابین: نگفتی به چی فکر میکردی؟؟!!!!
من: به اینکه وقتی خیلی به من فکر میکنی اونقدر مثل احمدی نژاد جو گیر میشی که همه نارگیل رو میخوری و واسه من هیچی نمیگذاری.....
نتیجه اخلاقی: با اقایون در هیچ غذایی شریک نشید چون اخرش گشنه میمونین...
پ.ن: سینا برگشته پیش خواهرم (قانونی و دادگاهی) .... حالا هر روز صبح با هم میرن از خونه بیرون... سینا به مدرسه و مریم به سر کار .....
پ.ن٢: جواب ازمایش سرطان مامان هم منفیه... یعنی توده بدخیم نبوده....
پ.ن ٣: هفته دیگه از تهران براتون پست میگذارم......

۱۳۸۸ شهریور ۲۵, چهارشنبه

اخرین پست...

آخرین پست رو امروز میگذارم و سفر موعود که از قبل براتون گفته بودم از یکشنبه شروع میشه...

سفرمون از هلند شروع میشه بعد ................... میریم دانمارک.......... بعد به پرتغال.... و سپس به اسپانیا....... اخرش هم بعد از یک ماه در به دری بر میگردیم به سرزمین سبزمان...

دلم تنگ است.... دو روز است که نماز نخوانده ام..... کلا بی خیال همه چی شدم..
..
دیشب فشم بودیم... من و مریم (دوستم).... انقدر به یاد شرابهای خلاف جهت عقربه های ساعت خوردیم و نوشیدیم که نمیتونستم راه برگشت رو رانندگی کنم....

مریم فقط ایستک میخورد.... و تا تهران هم او رانندگی کرد... تا تهران هم غر زد ... که این چه وضعشه تو ماه رمضان.... خجالت بکش... گفتم چند روزی هست که بیخیال همه چیز شده ام....

تا صبح بیدار بودم.... تجربه مستی قبل از رفتن بر سر زندگی.... رابین هود خیلی موافق با مستی نیست... شاید تو این سفر درستش کردم....

وقتی ذهنت پر از فکر و یه بغضی تو گلوت باشه.... مستی هم مثل قبلن ها نیست...

به سختی دیروز توانستم کارهایم را جمع و جور کنم.... از امروز هم خرده کاریهای قبل سفر شروع شده است... سردرد دارم.... انقدر که دیگر "ادویل" هم جواب نمیدهد...

نمیدانم چه مرگم است...

حس پروانه شدن دارم... حسی که پروانه ای در پیله اش تجربه میکند... به زودی از این پیله در خواهم امد.... نازنینی نو خواهم شد....

پ.ن : سینا (خواهر زاده ام) را دوباره پدرش برد....مریم (خواهرم) دیگر ساز نمیزند... من دیگر نماز نخواهم خواند....خانواده در سکوت فرو رفته...همه برای هم نقابی به صورت زده ایم... همه روزگار نویی را شروع خواهیم کرد

پ.ن2: اخبار را دنبال میکنم... در این یک ماه سعی میکنم اخبار ایران را دنبال کنم و به بخش نظرات سر بزنم....

۱۳۸۸ شهریور ۲۳, دوشنبه

بی معرفتی

سلام

گاهی دلت میگیرد .... بی هیچ دلیلی ...... اغلب از بی معرفتی کسی که ازش انتظار نداری.... حق داری!....

بی معرفتی کردم در حقت.... میتوانستم بهتر از اینها باشم.... نمیدونم چرا در مورد تو اینطور شد؟!!!..... کلا ادم بد قولی نیستم..... نمیدونم چرا در مقابل تو شدم یه بد قول ... البته قبول دارم که همیشه سر به هوا هستم ولی همیشه بد قول نبودم....

میدانم دلگیری در حد بوندس لیگا.... میدانم که دیگر حوصله ام را نداری.... نمیخواهم که خودم را توجیه کنم.... حتی نمیخواهم بگویم چرا؟!...
.
فقط میخواهم بگویم که دلم تنگ است برای شانه های مهربانت.. برای یه درد و دل دوستانه... جایت خیلی خالی است در تنهایی هایم.....
این روزها بیشتر از قبلها به همفکریت نیاز دارم... نه فقط به همفکریت بلکه به تمام چیزهایی که فقط مخصوص خود توست...

تو یه ادم منحصر به فرد هستی تو زندگیم و سعیم رو میکنم که تا جایی که میتونم حفظت کنم.......

منتظر باش..... برمیگردم...... همونطور که تو میخوای....

۱۳۸۸ شهریور ۲۰, جمعه

و میریم که داشته باشیم.....

رند زودتر از موعد پاییزی میشود......
حس میکنم با توجه به تمام اتفاقات اخیر حس پاییزی شدن زود رس دارم.....
البته پاییز را دوست دارم... گفتم دوست دارم و یاد پست قبل افتادم.... دوستی گفته بود که دختر حواس پرت و سر به هوا بازی رو نصفه انجام دادی .... در ادامه بازی باید ده چیزی رو که خیلی دوست داری رو هم بگی...
پس میریم که داشته باشیم ادامه بازی رو:


١: بستنی و شکلات

٢: عطر Chanel

3: عکاسی

4: شنا و تنیس

5: عشق بازی....

6:خوندن کتابی که بعدش احساس نکنم وقتم رو تلف کردم...دیدن فیلمی که بعدش تا روزها بهش فکر کنم...

7: دوچرخه سواری بدون روسری... با موهای باز.... طوری که وزش باد رو لابه لای موهایم حس کنم و از ته دل بخندم...

8: خواب تا لنگ ظهر روزهای جمعه

9: پیچوندن ماشین پدرم...... نه اینکه پدرم بهم ماشین نده ها!!!... از هیجان اون پیچوندنه خوشم میاد......

10: دور زدن هر چیز ممنوع....... مثل میوه ممنوعه!!!....... سیب سرخ حوا.......

11: ترسوندم خواهرم توی حمام.. با هیچ چیزی صحنه ترسوندنش رو عوض نمیکنم.... حتی با بازی رئال مادرید و بارسلون....

12: مستی و سر مستی و راستی.....

13: نماز خوندن با یه موسیقی ارام با نور شمع .....

14: بوسیدن زیر نور ماه.....

و...........

پ.ن:گاهی حس میکنم طرفدار فلسفه seize the day شده ام و فقط به خوشی های مادی فکر میکنم.... ولی .... گاهی با همین خوشی های مادی مثل شنیدن صدای موذن زاده و نوشیدن یه لیوان قهوه فرانسه تا کجاها که نمیروم........ باور بفرمایید که خودش سیر و سلوکی میشود.....

پ.ن2: وبلاگمان پاییزی شده.... خودمان نیز....

پ.ن3: تا اخر این هفته مینویسیم و بعد.......... تا یک ماه ایران نیستیم........ نمیدانم به اینتر نت دسترسی دارم یا نه؟!.... ولی سعی میکنم سر بزنم حتما.....

پ.ن4: راستی ......... بیشتر از 10 تا شد ...... مرسی که وقت گذاشتین...

۱۳۸۸ شهریور ۱۳, جمعه

ده نفر که بیشترین تاثیر رو تو زندگیتون داشتن

یه بازی وبلاگی خیلی جالب که بهترین دوستهایم رو به این بازی دعوت میکنم:
ده نفر که بیشترین تاثیر رو تو زندگیتون داشتن معرفی کنید:
1: مامانم یا به عبارتی هاش خانم: ازش یاد گرفتم که عشق این نیست که همه اش مثل پاستیل بهش بچسبی و نگران این باشی که نکنه از دستش بدی..... باید عشق ازادانه باشه....
2: پدرم: ازش یاد گرفتم که دل به مال دنیا نبندم و برای وجود خودم بیشتر از هر چیز مادی ارزش قایل باشم.... ( فراگیری زبان رو از خانواده پدری به ارث بردم)
3: هانس شنیر( شخصیت کتاب عقاید یک دلقک): این کتاب را تا بحال 10 بار خوانده ام ولی هر بار لذتی بیشتر از ان میبرم... از هانس اموختم که به خانواده خود مغرور نباشم و سعی کنم انچه خود میخواهم را بدست بیارم و این بدست اوردن وقتی مزه میدهد که خودت به تنهایی برای ان زحمت کشیده باشی..... از او یاد گرفتم که چشم در چشم مشکلاتم بدوزم و به جای انکه صورت مساله را پاک کنم به حل مشکلاتم بپردازم...
4: هملت: شخصیت هملت در نمایشنامه هملت.... یاد اور اینکه همیشه زندگی انطور که میخواهیم پیش نمی رود.... او را دوست دارم و دیالوگهایش را از حفظم بخاطر لطافت و ظرافت طبعش.....
5: دکتر بردباری: استاد دانشگاهم که مرا از ترم یک دوره لیسانس تا به استاد مشاوری در پایان نامه ارشد همراهی کرد.... و به من اموخت که یک زن در تمام لحظات و دورانهای زندگی میتواند به شکوفایی خودش ادامه دهد....
6:دکترکیان سهیل: استاد دانشگاهم در دوره ارشد که از او اموختم چگونه فکر کنم .... و چگونه به اطرافم متفاوت نگاه کنم.....
7: دکتر رضا ط (شاهین): دوست بسیار خوبم که از او رسم عاشقی و دوست داشتن را اموختم..... از او اموختم که در زندگی عقاید مخالف وجود ندارد بلکه عقاید انسانها فقط متفاوتند و باید یاد بگیریم که به انها احترام بگذاریم.... دوستش دارم برای ایمان و صداقتش...
8: رابین هود (همسر جان): از رابین هود یاد گرفتم که بی چشم داشت دوست داشته باشم.... و این برای من موهبتی بزرگ بود....
9: محمد قاسمی: دوست دیرین و مهربانم که خاطرات خوب دوره دانشگاه با او رقم میخورد... از او اموختم قبل از اینکه از دیگران انتظار داشته باشم که مرا بفهمند و درک کنند باید خودم به خوبی خودم را بشناسم.... او به من کمک کرد تا خود را بهتر بشناسم...
10: دوست شفیق قدیمی مریم عزیزم: سالهاست که همدیگر را میشناسیم و سالهاست که با اخلاقهای غیر عادی من میسازد.... از او مهربانی و همراهی یاد گرفتم ... البته خیلی هنوز مطمئن نیستم که یاد گرفته باشم....

پ.ن: شماره ها به معنی تقدم و تاخر نیست.....
پ.ن2: تمام کسانی رو که نام برم از ته دلم براشون ارزوی بهترین ها رو دارم ..... و امیدوارم بتونم تا همیشه با هاشون در ارتباط باشم... و در همین جا از همه شون تشکر میکنم که من رو تحمل کردن.....حتی وقتهایی که خودم هم نمیتونستم خودم رو تحمل کنم...
پ.ن3: جناب سهیل (روزمرگی های یک غیر قابل تحمل)،فواد و جناب خر دبیر .... نمیتوانم برایتان کامنت بگذارم..... پیغامهای نا مربوط دریافت میکنم.....

۱۳۸۸ شهریور ۷, شنبه

مهمانی دیشب

دیشب از طرف شرکت به میهمانی افطاری دعوت شده بودیم...
.
جالب بود از این نظر که مدیران و تمام کارکنان همه در کنار هم قرار گرفته بودند... دیسیپلین های همیشگی نبود و همه با همسران تشریف فرما شده بودند.... من و رابین هود هم رفته بودیم... شب خوبی بود... جای همگی خالی.... و یه چیز دیگه که خیلی جالب بود شخصیت همکارها توی مهمونی بود که تقریبا با شخصیت توی شرکتشون خیلی فرق میکرد البته یه کمی هم بخاطر این بود که همه با همسران محترم و محترمه بودند.... مدیران یه کمی از حالت رسمی در اومده بودن و کارمندان یه کمی بیشتر رسمی شده بودند.....
یه چیز دیگه که خیلی جالب بود اینکه جمعیت روزه دار خیلی کم بودن ولی همه سر افطار حاضر شده بودند... فکر میکنم تعداد روزه دارها به ده نفر هم نمی رسید.... عجب رسمیه ها!!! اخه چرا وقتی ادم روزه نیست باید از وقت افطار بره؟؟!!!.... هاش خانم میگه اینطوری بی احترامی میشه ..........

یادتونه که قبلا گفته بودم یه مدیر فضول داریم.... اونم اومده بود... وقتی دیدمش دهانم مثل دهن غول چراغ جادو در کارتن علاالدین باز موند..... با کت و شلوار و پیراهن استین کوتاه و یه کراوات خیلی شیک........ و البته یه خانواده خیلی مدرن... باورم نمیشد... اخه ظاهرش تو شرکت شبیه بسیجیان پیرو خط امامه...
..
پ.ن: ساعت شش و نیم صبح با رابین هود رفتیم فشم.... دیشب هم که دیر خوابیدم ... اینه که الان مثل تمام کارمند های خوب به دنبال یه فرصت استثنایی هستم تا در اتاقم رو به بهانه ای ببندم و یه چرتی بزنم....

پ.ن٢: اتفاقهای بد این چند روز (مثل فوت شدن مادر بزرگ نقش و نگار و پدر استاد معروفی ) باعث شده که هر روز دم اذان مغرب برای داشتن روزگاری بهتر دعا کنم..

خداوندا ما را به خودمان وا مگذار و به دلهایمان ارامش عطا کن!

سرتان سبز و دلتان شاد

۱۳۸۸ شهریور ۲, دوشنبه

فعلا عنوان نداره!

این روزها چند تا اتفاق افتاده که باعث بشه بفهمم چقدر رفتار انسانها در اینکه چگونه دیگران باهاشون رفتار کنن تاثیر داره....
اولیش این بود:

یه دوست خانوادگی قدیمی از کشور شیطان بزرگ (امریکا) به ایران اومده... تقریبا هم سن پدر من هستند و بیشتر از سی سال است که مقیم انجا بوده و زوجه اختیار کرده و صاحب چهار فرزند(در امریکا چهار فرزند عجیب نیست؟؟؟؟) در ینگه دنیا میباشد که هیچ کدام بویی از ایرانی بودن نبرده اند زیرا مادری ینگه دنیایی داشته اند.....
ایشان پس از اینکه ۶ سال پیش از همسر محترمه شان جدا میشوند و به رتق و فتق امور بچه ها میپردازند ..... حال که ان چهار فرزند عزیز به سر و سامان رسیده اند خود نیز قصد به سر و سامان رسیدن دارد......... درست حدس زدید..... تجدید فراش!
در روزهای اول اقامتشان در ایران خودشان میگفتند خانمی میخواهند حدود ۴٠ سال....

چند هفته بعد.....

با خانمی نامزد کردن ٢٢ ساله!!!!!!!!!!!!
!
تازه میگفتند پیشنهاد هایی با سنین کمتر هم داشته است؟!!!

وقتی با خانمش ملاقات کردم فهمیدم که ایشون شیفته شهری هستند که جناب اقای محترم انجا زندگی میکنند ........ یعنی: لاس وگاس.....
این خانم محترمه باید این اقای پا به سن گذاشته و شکم گنده را به مدت ۵ سال تحمل کند به بهای امریکا رفتن.... حالا هی بگویید مرگ بر امریکا.... الان حتما میگویید شاید دختره از یک خانواده فقیر و پر جمعیت است و این راه مفری میشود برای رسیدن به اینده ای بهتر ........ ولی خیر پدر این دختر خانم جواهر فروش است و ایشان فقط یک برادر دارند.........

وقتی دیدمش یخ کردم..... پاهام به زمین چسبید...... نمیدونم چه جوری میخواد این ۵ سال رو تحمل کنه؟!!!‌ و به چه قیمتی؟!... خودش میگه در یک نگاه عاشق شده ولی عمق چشماش چیز دیگه ای میگه....
...
و در مقابل جناب اقای محترم چه اعتماد به نفسی پیدا کرده بودند.... نوعی منت گذاشتن تو رفتار همایونی شون موج میزد........
راستش رو بخواهید حالم بد شد.... مهمونی زهر مارم شد....

رابین میگه: عزیزم خود دختره با علم بر تمام این قضایا باز هم تن به این ازدواج داده تو چرا حرص میخوری........

راستش با اینکه رابین کنارم بود ولی دوست نداشتم نگاه همایونیشون روی من بیافته.
..
پ.ن: عید رمضان همه مبارک....... تو این ماه حس میکنم یه هاله نور دورم پدید میاد... باور کنید توهم نزدم... فامیل احمدی نژاد هم نیستم.... ولی تو این ماه حس میکنم تمام چیزهای بد ازم دور میشه و همه چیز مثبته....

دعاهایتان مستجاب...
سرتان سبز و دلتان شاد

۱۳۸۸ مرداد ۲۸, چهارشنبه

عادتهای غیر متعارف من

سلام
به پیشنهاد یکی از دوستان وبلاگی میخوام چند تا از عادتها و خصوصیات اخلاقیم رو که یه کمی نا متعارفه بنویسم....

١. از دوچرخه های مدرن و دنده ای بدم میاد و عاشق دوچرخه های سنتی هستم مخصوصا دوچرخه باغبان محلمون.... عاشقشم... نه عاشق باغبونه ها... عاشق دوچرخه اش که سیاهه و همیشه پر از گله....

٢. وقتی به استخر و دریا میرسم اختیار از کف میدهم و فقط سه سوت وقت میخواهد که به آب بزنم...

٣. اگه سوار تاکسی بشم و کسی که کنارم میشینه کار بدی بکنه مثل اینکه هی دستش رو به دستم بزنه حتما با پشت دست تو دهنی نوش جان میکنه!!!! اینو اونهایی که با من بیرون اومدن به چشم دیدن... میگید نه؟!... حیف که مریم وبلاگ نداره وگرنه ادرسش رو میگذاشتم تا حداقل ١٠ مورد واستون نام ببره....

٣. وقتی که از شخصی لجم میگیره یا حرصم در میاد... باید شانس بیاره که خیلی باهاش صمیمی نباشم چون حتما چند تا مشت و گاز نوش جان خواهد کرد....

٤. بر خلاف همه خانمها نمیتونم لباسی رو واسه مهمونی نگه دارم.... همه لباسهام رو میپوشم و هیچ چیزی رو استفاده نکرده نمیگذارم....

٥. از فیلم هندی خوشم نمیاد و وقتی جملات خیلی عاشقانه میشنوم مغزم errorrrrrrrrrrrr میده........

پ.ن:پیشنهاد میکنم به این بازی وبلاگی بپیوندید

پ.ن2:اینها فقط چند تا از خصوصیات اخلاقی غیر متعارف من بودن.... بعدا بیشتر با هم اشنا میشیم....
ای وای..... یادم رفته بود.... اخرین اخلاقم رو که میدونم خیلی نا متعارفه و اگه بخونید حتما باور نمیکنید اینه که:

من حلیم رو با آبلیمو میخورم.... میدونم که باور نمیکنید ولی میتونید همین روزها به صرف افطاری دعوتم کنید تا باور کنید.....

۱۳۸۸ مرداد ۲۶, دوشنبه

هزار و یک فکر

دیدین یه وقتهایی یه تلفن چقدر حال و هواتون رو عوض میکنه؟!
دیشب از اون شب ها بود و از اون تلفنها..... در حال دیدن بازی یوونتوس و میلان بودم... حسابی رو مبل ولو شده بودم و داشتم واسه خودم کیف میکردم .... هیچ کس هم همراهم نبود واسه تلویزیون دیدن این شد که این تلفن هم حسابی کیفمون رو کوک کرد... بعد از این تلفن هزار تا فکر تو سرم بود.... اخر سر نفهمیدم نتیجه بازی چی شد...؟؟؟
به خودم گفتم که خدا اخر بازی رو بخیر بگذرونه... فکر میکنم تا چند روز اینده اعلام کنن که خاتمی و موسوی با کمونیست های روسیه سرو سری داشته اند... یا در ترور ناصرالدین شاه... خدا را چه دیدید شاید هم در شروع جنگ ایران و عراق....
فکر هزارمی هم این بود که دنبال یه کار جدید هستم ... دعا کنید که این کار جدید جور شه.. اخه از شرکت خودمون خیلی بزرگتره و کارش هم به کار الانم که در مورد نفت و گاز و پتروشیمی هستش مربوطه....
فکر ٩٩٩ ام اینه که واییییییییییی چقدر کار دارم که باید انجام بدم .... هنوز ترجمه ام را هم تموم نکردم.....
فکر٩٩٨ ام اینکه ..... خیلی خصوصیه نمیتونم بگم...... باور کنید.. انتظار ندارید که همه هزار و یک فکر و بگم......

۱۳۸۸ مرداد ۲۵, یکشنبه

بازگشت رند خلوت نشین

اول سلام چون اسم خداست....
من از سفر برگشتم... هوا خیلی خوب بود و جای همگی خالی بود......
.
تصمیمات مهم تو این سفر گرفته شد ... با همفکری مامان و بابای رابین و هاش خانم و پدر من .... قرار شد به اصرار من و رابین بعد از ماه رمضان بریم یه سفر و بعدش با یه مهمونی خانوادگی کوچیک همه چیز رو اعلام کنیم... این سفر فرصت خوبی بود برای شناخت بهتر رابین هود... البته ما از بچگی تو خونه های هم بزرگ شده بودیم ولی وقتی پای ازدواج میاد وسط اخلاقهای جدیدی رو هر کسی رو میکنه که تا قبل از اون اصلا فکر نمیکردی وجود داشته باشه... حالا این اخلاقها واسه من که تا قبل از پیشنهاد رابین هود فقط بهش به چشم یه همسایه و دوست قدیمی نگاه میکردم و اصلا به یکسری از اخلاقهاش دقت نداشتم بیشتر هم میشه....
خوشحالم که دوستهای خوبی دارم و خوشحالم که بر خلاف همیشه که جنس مذکر رو نمیتونستم تحمل کنم (به مدت زیاد) این دفعه در کنار رابین احساس بهتری دارم.... نه اینکه هندی وار عاشقش شده باشم ها! از این فکر ها نکنید چون به همین راحتی ها این اتفاق نمیافته که من کسی رو خیلی دوست داشته باشم...... یا احیانا بخواهم عاشقش بشوم.....
پ.ن: از همه دوست جون ها و از همه کسایی که برای وبلاگ من وقت میگذارن و من و میخونن و البته بیشتر منت میگذارن و کامنت هم میگذارن تشکر میکنم و میگم که مخلصصصصصصصصصصیییییییییممممممم و دوستون دارم یه دنیا! از همه کامنت های تبریک هم ممنون..... الهی همتون پیر شید ننه!!!!!!! خلاصه منم فرستادین به دیار باقی... نه دیار با یار...
پ.ن ٢: دادگاه دیشب خیلی احمقانه و مضحک بود ...... چرا تو این دادگاهها همه از روی کاغذ اعترافاتشون رو میخونن.... فکر کنم قبلش یه کلاس دیکته گذروندن... نه؟!
سرتون سبز و دلتون شاد

۱۳۸۸ مرداد ۱۹, دوشنبه

سفر

امشب یا فردا صبح عازم سفر هستم...
من و خانواده با جناب رابین و خانواده شان..... خانه مان را چیده ایم .... اونهایی که تو فیس بوکم هستند دیدن.... قرار نیست که عروسی بگیریم.... یعنی من اصلا از این لوس بازیها خوشم نمیاد... قراره یه سفر دو هفته ای برویم... بعد از ماه رمضان که میشه اخرهای شهریور.....
امیدوارم که به همگی خوش بگذره.... و یه تابستون خوب برای همه باشه....
سرتون سبز و دلتون شاد

۱۳۸۸ مرداد ۱۸, یکشنبه

لحظه بیداری

" و من رویا را تنها تا زمانی دوست دارم که ان را واقعیت بپندارم. زیرا زیباترین خوابها هم با لحظه بیداری برابری نمیکند" آندره ژید ، مائده های زمینی
زندگی رویای زیباییست خصوصا اگر راه و رسم ان را بلد باشی و بدانی که دقیقا ریش هایت در کجا به عمق رفته است.... گاهی حس میکنم در یک رویا قدم میزنم که همه چیزش بر وفق مراد نیست ..... بیداری را بیشتر دوست میدارم چون همیشه دوست داشته ام چشم در چشم حقیقت بدوزم حتی اگر تلخ باشد....
و دقیقا در همان لحظه است که میفهمم زندگی شیرین است با وجود تمام تلخی هایش...

۱۳۸۸ مرداد ۱۷, شنبه

وقتی دلت تنگ میشه!

گاهی یه تلفن خوب حال ادم رو خیلی عوض میکنه .... دوست داری بپری بغل همون دوست قدیمی که تو پست قبلی ازش نوشتم و ببوسیش و بگی که چقدر دلت براش تنگ شده بوده و کاملا احساست رو بهش توضیح بدی..... البته این روش انسانهای عادی است نه من که غیر عادی هستم... پس اینطور میشه که یه دوستی که دلت یه ذره شده بود واسش بهت زنگ میزنه از قضای روزگار خیلی نمیتونی باهاش راحت صحبت کنی... حتی نمیتونی بگی که چقدر دوستش داری و چقدر نگرانش بودی و چقدر دوست داشتی صداشو بشنوی؟!
این میشه که اون فکر میکنه دوستیش دیگه مثل قبل نیست برات و این میشه که ...............

برای همه دوستهام بهترین ارزو ها رو دارم ...... مخصوصا برای اونهایی که الان به اتفاقهای خوب بیشتر احتیاج دارند....

دوست عزیزم تا دو هفته دیگه میره....... و من توی یک ماهی که تا الان اینجا بوده فقط تونستم یک بار به اندازه چند ساعت ببینمش.... حیف شد.... میدونم وقتی بره حسابی دلم براش تنگ میشه...

۱۳۸۸ مرداد ۱۲, دوشنبه

دلم دوست جونم رو میخواد.....
دیروز با هم صحبت کردیم ولی کلی دلم براش تنگ شده... واسه اینکه با هم درد و دل کنیم و سر به سرم بگذاره و چند تا مشت و یک گاز محکم مهمونش کنم ....
خیلی دلم برای شیطنت هاش تنگ شده و نمیدونم چرا اینقدر دلم هواشو کرده....
دوست صمیمی خیلی ندارم ولی این دوستهای صمیمیم رو خیلی دوستشون دارم....
دوست عزیزم ...... خیلی دلم برات تنگ شده و دلم هوای اون روزهای پر از خنده رو کرده...
پ.ن: مرسی از اینکه همه حال دندونم رو میپرسین... شکر خدا بهترم.. چهار شنبه باید برم بخیه هاشو بکشم...
پ.ن١: دیشب طبق گفته های رابین هود میدان ونک خیلی شلوغ بوده... حیف که من نتونستم برم....
پ.ن٢: من هم اینجا رو آپ میکنم و هم بلاگ اسپات رو ... چون بعضی از دوستان گفتن اونجا کامنت گذاشتن خیلی سخته .... یه کمی هم کار توی اون محیط واسه من سخته... ولی اونجا رو هم دوست دارم....
مادرانه نوشت: نقطه جان بیشتر مراقب خودت باش .... پست هاتو که میخونم خیلی نگرانت میشم.... بهترین ارزو ها رو برات ارزومندم...

۱۳۸۸ مرداد ۱۱, یکشنبه

من هم میخواهم

من تا دیشب نمیدانستم زندان اینقدر خوب است؟!
شما میدانستید؟!

از نظر اعتقادی:
با ادم بحث میکنن... استدلال میارن... قانع میکنن... تازه ... کلا ادم متحول میشه...

حالا از نظر جسمی:
از ادم پذیرایی میکنن... اصلا به ادم قرص نمیدن... اصلا رفتار خشن نمیکنن.. هرکی هم که میگه تو زندان به ادم سخت میگذره دروغ میگه.... میخواهد جو سالم زندان را خراب کند....

از نظر روانشناسی:
انهایی که قاطی کرده اند کاملا درست میشن... در اتاق تنهایی به گناه های خود فکر میکنند و جرات اعتراف پیدا میکنند... با خود شان رو راست میشوند... کودک درونشان را در بین میله های زندان ازاد می بینند و خلاصه اینکه آدم میشوند و تمام عقده ها و کامپلکس هاشون بر طرف میشه....

خلاصه رفقا دیشب خیلی دلم هوایی شد.....



پ.ن: اینجا که میگن زندان نیست که بهشت موعوده..... کاش جای اینکه چهار سال وقتم را در دانشگاه ازاد و سه سال وقتم را در شهید بهشتی میگذراندم یه ماهه یه سری به این بهشت موعود میزدم.....

پیشنهاد: همه دانشگاهها را تعطیل کنیم بریم اوین به دانش پژوهی و علم اندوزی

سرتان سبز و دلتان شاد

۱۳۸۸ مرداد ۱۰, شنبه

بابا صداقت

بابا اعتماد به نفس.....
بابا صداقت...
بابا راستگویی... باقلوا.... ترنگبین....
ما چی کار کنیم با این همه صداقت که در فضای مملکت اسلامی مون موج میزنه..... من که دارم خفه میشم..... کمک... کمک....
یکی اینجا نیست....
اوه.... حالا بهتر شد... برنامه ابطحی و عطریانفر که تموم شد من هم یه نفس راحت کشیدم ... اخه با اون همه موج صداقت نمی تونستم نفس بکشم.... خب چی کار کنم؟!
خبر رسیده که خیلی از هموطنانمان هم دچار خفقان شده اند... تازه خیلی ها هم در اوین از فرط صداقت زیاد مننژیت گرفتن؟!
من تا الان نمیدونستم که وزارت اطلاعات ایران اینقدر عقب مونده است که بعد از ده سال میفهمه یه نفر با موساد قرار ملاقات گذاشته....
فکر میکنم این تاخیر ها در فهمیدن به خاطر اینه که موج اعتماد مملکت را فرا گرفته ......
من که شخصا به همه اعتماد دارم.... ولی یه کمی به کارمندهای این شرکت مشکوکم اخه چند تاییشون مانتو های مخملی و سبز گاهی می پوشند.... گفتم اینو به وزارت اطلاعات عقب موندمون بگم شاید به کارش بیاد....

پ.ن: خدایی این ابطحی خوش تیپ تر نشده بود..... شده بود مثل انتونیو باندراس..... نه نشده بود؟!
پ.ن1: دیشب خیلی ازاین حرصم گرفت که اینها در مورد مردم ایران چی فکر کردن که همچین برنامه ای پخش میکنن؟!


سرتان سبز و دلتان شاد

پنجشنبه دندان گیر

سلام به همه........
من دندونم رو جراحی کردم خلاصه........
خیلی جالب بود.... دکتره میخواست من نبینم داره چی کار میکنه من هم بر وبر داشتم توی عینکش رو نگاه میکردم... اخر گفت تو داری به چی نگاه میکنی؟ گفتم اقای دکتر از تو عینکتون معلومه که دارید چی کار میکنین؟! گفت دختر تو از اون فضولهایی ها!
تو دلم گفتم اگه فضول نبودم که مدیر بازرگانی نمیشدم........ نمیدونم چرا همه مدیر ها فضول هستن؟!
خلاصه اینکه من پنجشنبه نتونستم سرکار برم و برم مصلی .... رابین رفته بود و وقتی برگشت فقط تعریف میکرد تا حرص من در بیاد...
اینم ار شانس منه؟!
ولی واسه همه کسایی که پنج شنبه حضور داشتن سری سبز و دلی شاد ارزو کردم.......

پ.ن: لپ راستم شده اندازه یه دستمبو.......
پ.ن2: با این لپ باد کرده با اعتماد به نفس زیاد تازه سینما هم رفتم..... همه کسایی که دیشب سینما ازادی بودن و یه خانم با یه لپ اندازه دستمبو بودن مژده بدم که من رو ملاقات کردن و خیلی خوشحال باشن.........
پ.ن3: دیدی چه اعتماد به نفسی دارم...
پ.ن4:نقطه جان کامنت شما کار نمیکنه! حالا من چی کار کنم که میخوام با هات صحبت کنم؟!

۱۳۸۸ مرداد ۴, یکشنبه

بسیج همگانی

دیروز بعد از یه روز پر از کار رفتم خونه....... کلا سر حال نبودم این چند روز خیلی هم دلیل موجهی واسش نداشتم... انتظار یه شربت خنک و یه استقبال گرم رو میکشیدم ولی مثل خیلی وقتها که انتظارهای ادمها بی جاست رفتم خونه و دیدم که تلویزیون روشنه و هیچ کسی هم خونه نیست........ تلویزیون رو خاموش کردم و رفتم تو اتاقم ... پیش خودم گفتم بد هم نیست یه استراحتی میکنم..... همین موقع صدای زنگ در.........
مریم اومده بود سر زده .... میدونستم که رفته دبی برای ماموریت کاری..... تعجب کردم ...... دیدم هنوز خونشون نرفته با کلی بار و بندیل اومده خونه ما...... گفتم مگه تو زندگی نداری؟! برو خونتون اول به خونه خودتون سر بزن عجب کاری کردم دوست تو شدم ها!....... دلم خیلی براش تنگ شده بود(دروغ چرا!)...... کلی گفتیم و خندیدیم و البته یه کمی هم درد و دل کردیم...... گفت خ....ه اومده بودم سوغاتی هاتو بدم... یه بسته واسم ادویل(قرص مسکن میگرن) اورده بود با یه عالمه شکلات که میدونه من اصلا نمیتونم ازشون چشم پوشی کنم......
ده دقیقه بعد.... دوباره زنگ در خونه.........
رابین هود بود...... گفت دیدم ماشین مریم دم دره گفتم حالا که مریم اومده خوشحالی و از این حال و هوای بیریخت دیروزی در اومدی من هم بیام....... گفتم نکنه با مریم قرار داشتی و من خبر نداشتم 'گفت قرار که داشتیم ولی ..... دیدم یه بسته کادوپیچ دستشه گفتم این چیه؟! گفت: واست کادو گرفتم به مناسبت دیدن دوست شفیقت... جاتون خالی دیدم یه پازل 5000 تیکه واسم گرفته........ کلی خوشحال شدم......
بعد از یه کمی صحبت فهمیدم که هاش خانم عامل نفوذی بوده و به صورت یک تماشاگر نما امار من رو به این دو تا داده و این برنامه از پیش برنامه ریزی شده بوده.... جاتون خالی ........ به لطف رابین هود و مریم حالم خیلی بهتر شد و امروز شدم همون نازنین همیشگی که پر از انرژیه.......
پ.ن: فکر نکنید که کادو گرفتم و شام ندادم ها!... کلی این سر حال اومدن خرج داشت واسم...
پ.ن2: من یه پازل درست کن حرفه ای هستم (لطفا بهم نخندید) عاشق اون لحظه ای هستم که اخرین تیکه اش رو جور میکنی و پازل تموم میشه............
پ.ن3: اینها رو گفتم که بدونید نازنین الان دقیقا رنگ خودش رو توی این زندگی پر از رنگ پیدا کرده.....
سرتان سبز و دلتان شاد

دلتنگی

اونقدر دلم تنگه که دیگه هیچی از دلم باقی نمونده.......
روزگار خوبی نیست رفقا.........
تنها میمونیم بدون اینکه بدونیم جرممون چیه؟!
میمیریم در آغوش پدرمون و هیچ چیز ازمون باقی نمونه جز مشتی خاک!
امروز اساسا حالم گرفته بود بخاطر اینکه شدیدا نگران یه دوست خوبم...... متن اخر خانم زیگزاگ هم بر علتهایمان اضافه شد........
این شد که شدم یه صندوقچه پر از دلتنگی.....
پ.ن: متن بهار(سلام تنهایی) با حال وهوایم ست شده است....... مرسی بهار جان

کار جدید

الحمد لل..........
به گزارش خانم زیگزاگ فقط قراره بلاگ فایی ها کوچ کنند .........
الحمد ال......... که این وظیفه کوچ از گردنمان افتاد......
خداییش کار سختیه...... یعنی من اون قدر ها وقتش رو ندارم.... خب چی کار کنم؟!
کارم توی شرکتمون خیلی سنگین شده ..... یه دو جین هم که بچه رو گاز دارم..... خب شما بودین وقت کوچ پیدا میکردین؟
ولی اگه وقت کوچ پیدا نکردین حتما اگه وقت کردین برام دعا کنین این هفته مصاحبه دارم برای یه کار جدید..........
یادتون نره ها!
پ.ن: زی زی جان کامنت این پست آخریت باز نمیشه...... ولی پست خیلی جالبی بود..
پ.ن٢: یک سوم وبلاگم روکوچ دادم........باور کنید راست میگم....ولی باز هم ترجیح میدم که تو پرشین بمونم.... حالا چرا میزنید؟! باشه بقیه اش رو هم تو چند روز آینده کوچ میدم...

کوچ و از این حرفها....

این روزها همه از کوچ حرف میزنن .........من خیلی به این کوچ اعتقادی ندارم ولی بخاطر همراهی با همه وبلاگ نویسان متعهد این کار رو انجام میدم....
من به پیشنهاد جناب خلاف جهت عقربه های ساعت به بلاگ اسپات رفتم .... سرویس دهیش خیلی خوبه و متعلق به گوگل است...
اینم ادرسش:http://rend-e-khalvatneshin.blogspot.com/
راستی........ قراره که نهم مرداد این کوچ انجام بشه....
فقط نمیدونم چه جوری باید لینکهام رو به اونجا ببرم؟
اگه کسی میدونه کمکم کنه..... از الان مرسی...... خدا یک در دنیا و صد در اخرت به شما مرحمت کند.......
یا حق

اشق

این متن رو خیلی دوست دارم یه جورهایی هر وقت که میخونمش یاد منزل پدر بزرگم تو یکی از محله های قدیمی تهران که تو یکی از پستهای قبلی هم در موردش نوشته بودم میافتم...... :

" هر وقت من یک کار خوب می‌کنم مامانم به من می‌گوید بزرگ که شدی برایت یک زن خوب می‌گیرم. تا به حال من پنج تا کار خوب کرده ام و مامانم قول پنج تایش را به من داده است. حتمن ناسرادین شاه خیلی کارهای خوب می‌کرده که مامانش به اندازه استادیوم آزادی برایش زن گرفته بود. ولی من مؤتقدم که اصولن انسان باید زن بگیرد تا آدم بشود، چون بابایمان همیشه می‌گوید مشکلات انسان را آدم می‌کند.

در عزدواج تواهم خیلی مهم است یعنی دو طرف باید به هم بخورند. مثلن من و ساناز دختر خاله مان خیلی به هم می‌خوریم. از لهاز فکری هم دو طرف باید به هم بخورند، ساناز چون سه سالش است هنوز فکر ندارد که به من بخورد ولی مامانم می‌گوید این ساناز از تو بیش تر هالیش می‌شود. در عزدواج سن و سال اصلن مهم نیست چه بسیار آدم‌های بزرگی بوده اند که کارشان به تلاغ کشیده شده و چه بسیار آدم‌های کوچکی که نکشیده شده.. مهم اشق است! اگر اشق باشد دیگر کسی از شوهرش سکه نمی‌خواهد و دایی مختار هم از زندان در می‌آید.

من تا حالا کلی سکه جم کرده‌ام و می‌خواهم همان اول قلکم را بشکنم و همه‌اش را به ساناز بدهم تا بعدن به زندان نروم. مهریه و شیر بلال هیچ کس را خوشبخت نمی‌کند. همین خرج‌های ازافی باعث می‌شود که زندگی سخت بشود و سر خرج عروسی دایی مختار با پدر خانومش حرفش بشود. دایی مختار می‌گفت پدر خانومش چتر باز بود. خوب شاید حقوق چتر بازی خیلی کم بوده که نتوانسته خرج عروسی را بدهد. البته من و ساناز تفافق کرده‌ایم که بجای شام عروسی چیپس خلالی نمکی بدهیم. هم ارزان تر است، هم خوشمزه تراست تازه وقتی می‌خوری خش خش هم می‌کند!

اگر آدم زن خانه دار بگیرد خیلی بهتر است و گرنه آدم مجبور می‌شود خودش خانه بگیرد. زن دایی مختار هم خانه دار نبود و دایی مختار مجبور شد یک زیر زمینی بگیرد. می‌گفت چون رهم و اجاره بالاست آن ها رفته اند پایین! اما خانوم دایی مختار هم می‌خواست برود بالا! حتمن از زیر زمین می‌ترسید. ساناز هم از زیر زمینی می‌ترسد برای همین هم برایش توی باغچه یک خانه درختی درست کردم. اما ساناز از آن بالا افتاد و دستش شکست.. از آن موقه خاله با من قهر است. قهر بهتر از دعواست. آدم وقتی قهر می‌کند بعد آشتی می‌کند ولی اگر دعوا کند بعد کتک کاری می‌کند بعد خانومش می‌رود دادگاه شکایت می‌کند بعد می‌آیند دایی مختار را می‌برند زندان! البته زندان آدم را مرد می‌کند. عزدواج هم آدم را مرد می‌کند، اما آدم با عزدواج مرد بشود خیلی بهتر است!
پ.ن: این متن رو یکی از دوستهای خیلی خوبم برام فرستاده بود! به نظر من که خیلی باحاله....... نظر شما چیه؟!

نماز سبز

صبح روز جمعه هاش خانم میگفت که بریم نماز جمعه و پدرم میگفت بیخیال خانم بریم فشم...
چند ساعت بعد....
من و هاش خانم در نماز جمعه و پدر و خواهر و برادرم در راه فشم.... قرار شد ما خودمون بریم... (پدرم کلا خیلی چیزی از نماز نمیدونه!!!)..
چقدر شلوغ بود... جالب اینکه بسیجیان مشتاق جناب هاشمی نماز صبح را هم در دانشگاه خوانده بودند که مبادا مردم سبز پوش به داخل دانشگاه وارد شوند ... با هزار مصیبت جای پارک پیدا کردیم... چندین خیابان ان طرف تر.. خیلی شلوع بود و همه از هر قشر و گروهی شرکت کرده بودند..... آفرین ملت ایران.... بعد از تمام شدن خطبه ها خیابانها خیلی شلوغ شد و میدان انقلاب واقعا مثل اوایل انقلاب شده بود .....( این گفته از هاش خانمه ها!!! چون اون موقع من اصلا نبودم)
بعد از کلی پیاده روی و خوردن گاز اشک آور و تهدید تونستیم به ماشین برسیم و حالا کی میتونست تا فشم رانندگی کنه؟!!!!
شب که تلویزیون داشت اغتشاش گران سبز رو نشون میداد دیدم که اصلا تصویر از بالا از جمعیت نماز جمعه بر خلاف هفته های پیش نگرفتند......... فکر کنم ترسیدند که نشان بدهند و ابرو و حیثیت واسشون نمونه.....
وای که چقدر این جاده فشم شلوغ بود... کسانی که مثل پدر من فکر میکنند و میگویند که دیگه کار تمومه و این مرده رو باید ۴ سال دیگه تحمل کرد کم نیستن ها!!!
پ.ن: هاش خانم واقعا حاج خانم نیست و اصلا ایران هم بدنیا نیامده و اصلیتا هم ایرانی نیست و برای اولین بار دیروز به نماز جمعه امد... خدایی دمش گرم!

شادیهای زندگی

" شادی خود را آنگاه که جانت به رویش لبخند میزند سیراب گردان- و هوس عاشقانه ات را انگاه که لبانت هنوز برای بوسیدن زیباست، و فشار آغوشت شادمانه.
زیرا بعدها خواهی اندیشید و خواهی گفت:- میوه ها در دسترس بودند، شاخه ها در زیر بارشان خم میشدند و می فرسودند، دهانم آماده بود و سرشار از هوس، اما دهانم بسته ماند و دستانم نتوانستند به سوی میوه ها دراز شوند چون برای دعا کردن به هم پیوسته بودند. و روح و جسم نومیدانه تشنه کام ماندند. زمان به نومیدی سپری شد"
خوب است که از زندگیمان همانطور که دوست داریم لذت ببریم........ و لذت های زندگی را همانطور که میخواهیم تجربه کنیم
پ.ن: مسافر عزیزم رسیده و امیدوارم که بتونم فردا ببینمش...

عید مردم هاست دیو گله داره!

یه وقتهایی میشه که یه حس غریبی رو تو دلت حس میکنی.. چاشنی اش هم میشه یه موزیک .. یه حس و یا حتی یه بوی خاص که یاداوره خاطرات دورته... دیروز از همین روزها بود... بهانه اش هم یک ترانه از آلبوم داروگ سعید نفیسی بود... یه حسی ته دل آدم رو چنگ میزنه... یه دفعه حس میکنی که میخواهی شانزده یا هفده ساله بشی.. عاشق بشی... تو حیاط مدرسه بشینی و ترانه داریوش زمزمه کنی.. تو خاطرات دوستات شریک بشی.. تو عاشق شدنشون.. تو شکست هاشون.. تو خنده هاشون....
گاهی حس میکنم که چه راه درازی و طی کردم و به اینجا رسیدم.. گاهی هم فکر میکنم که شانس اوردم و بعضی وقتها واقعا خداوند هوامو داشته... وگرنه من سر به هوا چه جوری میتونستم این همه راهو بیام در حالیکه اصلا حواسم به زمین زیر پایم نبوده؟!
نمیدونم چرا چند وقته که فقط این ترانه تو ذهنمه........
عید مردم هاست دیو گله داره
دنیا مال ماست دیو گله داره ....
پ.ن: این کامای کیبوردم نمیدونم چش شده که اصلا کار نمیکنه... مجبورم از نقطه های متوالی استفاده کنم.......
سرتان سبز و دلتان شاد

هجدهم تیر

پنجشنبه من و هاش خانم رفتیم خیابان امیر آباد در مقابل کوی دانشگاه... چه خبر بود!!! مردم همه حضور داشتند زن و مرد و پیر و جوان ....... تمام مدت مثل سیگاری های اصیل گوشه لبمان سیگار بود .... از ترسمان ماشین رو خیلی دورتر پارک کردیم... تمام کوچه های خیابان امیر اباد مردم اتش روشن کرده بودن و سر خیابانی که ندا شهید شده بود شمعهای مشکی و دسته گل بود....... خوب است که میداند فراموشش نمیکنیم ...... واقعا از حضور مردم لذت بردم ....... جوانها حتی با لذت کتک و باتوم میخوردند و مردم یک صدا هوووووووو میکردند ..... پلاکهای ماشین بود که کنده میشد بخاطر بوق زدن های ممتد و نیروی ضد شورش را با اتوبوس می اوردند که دانشجویان و هموطنان خود را سرکوب کنند....... شرمشان باد!!
وقتی برگشتیم دیدم تمام شیشه های ماشین خرد شده و یک دسته شکسته باتوم هم کنار ماشین افتاده.......... برادر بسیجی ام دستت درد نکند... اگر با شکستن شیشه ماشین من راحت شدی خوشحالم که ماشینم باعث شد که تو بتوانی زندگی راحتی داشته باشی...
شب که رسیدیم خونه بوی گاز و آتش میدادیم و صدایمان هم گرفته بود..... راستی... تلویزیون ملعون press t.v هم حضور داشت و از چهره های مردم کلوز آپ میگرفت... یادتان باشد ماشینشان سوزوکی ویتارا ی مشکی است....
پ.ن: خانم مسنی سر راه یکی از ضد شورشی ها ایستاد و به باتومش اشاره کرد و گفت با این مردم رو میزنی؟ مرد چیزی نگفت ولی خانم ادامه داد که خسته نباشی پسرم!! و نگاهی پر معنا به او انداخت
شرمشان باد!!

داستان دیروز

شب قبل مامان رابین هود زنگ زده بود که فردا حتما بیا خونه ما چون مراسم نمیدونم چی چی داریم..... میخوام عروسم رو به همه همسایه ها نشون بدم... این شد که مجبور شدم دیروز ساعت سه و نیم بعد از ظهر مرخصی بگیرم و برم خونه تا دوش بگیرم و حاضر بشم کلی گذشت و شانس اوردم که ما و رابین هود اینا حدودا یک ساله که همسایه هم شده ایم..... وگرنه فکر کنم ساعت نه شب میرسیدم خانه شان... دیدم یک دسته خانم نشسته اند و همگی در حال قران خواندن.... من هم خیلی ساکت نشستم یه گوشه کنار خواهر رابین ..... راستش تو دلم همه اش دنبال یه بهانه بودم که به قول هاش خانم یه بلاگیری از خودم در بیارم..... و این بهانه را خواهر زاده رابین هود دستم داد کلی با هم منچ و مار پله یواشکی بازی کردیم... باز هم حوصله ام سر رفت... با خواهر زاده رابین به بهانه ای از خانه بیرون امدیم و مشغول نرده بازی در راهرو شدیم.. یعنی از بالای نرده سر میخوردیم و پایین می آمدیم... من اونقدر دیر رفته بودم که فکر میکردم دیگه همه رسیده اند ولی مثل اینکه فقط یک نفر باقی مانده بود و او هیچ کسی نبود جز یه خانم دماغ عمل کرده که از دماغ فیل هم افتاده بود... با تعجب به من نگاه کرد و گفت : فکر میکردم بزرگ شدی حالا که ازدواج کردی دیگه ازاین بچه بازیها در نمیآری .. گفتم شما؟ گفت : بعدا میفهمی....
به بازیمون ادامه دادیم .... نیم ساعت بعد رفتم توی خونه و یواشکی از هاش خانم پرسیدم که اون خانم افاده ای کیه؟ گفت این دختر یکی از دوستای خانوادگی رابین هود ایناست که خیلی دوست داشتن با این خانواده وصلت کنن حتی یکی دو بار هم مادرش یواشکی به مامان رابین یه چیزهایی گفته ولی رابین گفته نه من فقط از یه نفر خواستگاری کردم و تا جواب نگیرم هم ول کن نیستم.....
صبر کردم تا مراسم به آخرش رسید........ اونجاش که همه دعا میکنن ها!..... آخر سر تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم برای شوهر کردن دخترهایی که خیلی دلشون میخواد ازدواج کنن ولی به دلایلی نمیشه صلوات.........

هوای غبار آلود

امروز هوای تهران غبار آلوده
امیدوارم غبارش به دلهامون ننشینه ..... امروز وقتی رسیدم به میدان محسنی خیلی تعجب کردم و دیدم که هیچ ماشینی در خیابانهای نیست و غبار تمام خیابان را گرفته است...... یاد فیلمهای وحشتناکی افتادم که شهر خالی از سکنه میشه!!!!...... در دلم گفتم کاش این غبار روی دلهامون ننشینه...... دومین چیزی که تو ذهنم اومد اینه که من واسه چی دارم میرم سر کار؟؟؟؟ تو همین فکر ها بودم که دیگه رسیدم دم در شرکتمون پیش خودم نقشه کشیدم که اگه جناب دکی ( مخفف دکتر) با ضم د بخونید) نبودن من هم از بند جیم استفاده کنم.... ولی........ متاسفانه همه در شرکت حضور بهم رسانیده بودند و به وظایف خطیر خود می پرداختند ...... آخه چرا ما اینقدر به کار اهمیت میدیم؟؟؟؟؟؟ این فکری بود که همه اش تو ذهنم می چرخید........ حالا خدا کنه که فردا حداقل تعطیل شیم.......
پ.ن١: مسافر عزیزی داشتیم که دیروز رسید و روز عیدمون رو واقعا با حضورش زیبا کرد
پ.ن٢: خلاصه تونستم برای روز عید یه عیدی برای جناب رابین بخرم...... تا الان نمیدونستم خرید واسه آقایون اینقدر سخته!!!!!!
پ.ن٣: یه مسافر عزیز دیگه هم امروز دارم........ امیدوارم تو این گرد و غبار به سلامت برسه!
همگی شاد و برقرار و پیروز باشید

دوستان

با بعضی از دوستان دوست داری بنشینی و چای بخوری....... اگر ظرفی شیرینی هم باشد که چه بهتر و با آنها بخندی و خوش بگذرانی..... کمتر پیش می آید که با انها درد و دل کنی چون خیلی در کنارشان راحت نیستی.......
ولی بعضی از دوستان برای درد و دل خوبند که با آنها چای بخوری... سیگار بکشی..... ساز بزنی.... بخندی و گریه کنی......
دوستان از این قسم در زندگی بسیار کمند ولی دوستان پر توقع که میخواهند فقط از تو رفع حاجتی بکنند و هر چه زودتر به راه خود ادامه دهند بسیار زیادند........ گاهی دلم میگیرد از این همه بی مهری ......
گاهی زن و شوهر هایی را در خیابان میبینم که میخندند در عین سادگی نه ماشینی دارند و نه وضع مالی خوبی ولی بی بهانه میخندند و از زندگی خود بی نهایت راضی هستند انگار که تمام اسمانها و زمین برای خوشبختی آنها آفریده شده است....
لبخندی میزنم و میگویم " کاش این مردم دانه های دلشان پیدا بود"
پ.ن:کلاس ورزش از هفته آینده شروع خواهد شد.... مدتی بود به علت تنبلی رها شده بود.... دعا کنید که دوباره تنبل نشم!
پ.ن: در مورد توقع های زیادی که از زندگیمون داریم و باعث میشن که از زندگیمون به اندازه کافی لذت نبریم شاید تو پست های بعدی بنویسم....

نامه ای از ویکتور هوگو

این نامه ویکتور هوگو رو خیلی دوست دارم........ خواستم بگذارمش تا با شما هم تقسیمش کنم و بگم که خوب بودن و مثبت زندگی کردن در تمام دنیا رسم خوشایندیست.......
قبل از هر چیز برایت آرزو میکنم که عاشق شوی ، و اگر هستی ، کسی هم به تو عشق بورزد ،و اگر اینگونه نیست ، تنهاییت کوتاه باشد ،و پس از تنهاییت ، نفرت از کسی نیابی.آرزومندم که اینگونه پیش نیاید .......اما اگر پیش آمد ، بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کنی.برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی ،از جمله دوستان بد و ناپایدار ........برخی نادوست و برخی دوستدار ...........که دست کم یکی در میانشان بی تردید مورد اعتمادت باشد .و چون زندگی بدین گونه است ،برایت آرزو مندم که دشمن نیز داشته باشی......نه کم و نه زیاد ..... درست به اندازه ،تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قراردهند ،که دست کم یکی از آنها اعتراضش به حق باشد.....تا که زیاده به خود غره نشوی .و نیز آرزو مندم مفید فایده باشی ، نه خیلی غیر ضروری .....تا در لحظات سخت ،وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است،همین مفید بودن کافی باشد تا تو را سرپا نگاه دارد .همچنین برایت آرزومندم صبور باشی ،نه با کسانی که اشتباهات کوچک میکنند ........چون این کار ساده ای است ،بلکه با کسانی که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر میکنند .....و با کاربرد درست صبوریت برای دیگران نمونه شوی.و امیدوارم اگر جوان هستی ،خیلی به تعجیل، رسیده نشوی......و اگر رسیده ای، به جوان نمائی اصرار نورزی ،و اگر پیری ،تسلیم نا امیدی نشوی...........چرا که هر سنی خوشی و ناخوشی خودش را دارد و لازم استبگذاریم در ما جریان یابد.امیدوارم سگی را نوازش کنی ، به پرنده ای دانه بدهی و به آواز یکسهره گوش کنی ، وقتی که آوای سحرگاهیش را سر میدهد.....چراکه به این طریق ، احساس زیبایی خواهی یافت....به رایگان......امیدوارم که دانه ای هم بر خاک بفشانی .....هر چند خرد بوده باشد .....و با روییدنش همراه شوی ،تا دریابی چقدر زندگی در یک درخت وجود دارد..به علاوه امیدوارم پول داشته باشی ، زیرا در عمل به آن نیازمندی.....و سالی یکبار پولت را جلو رویت بگذاری و بگویی :" این مال من است " ،فقط برای اینکه روشن کنی کدامتان ارباب دیگری است !و در پایان ، اگر مرد باشی ،آرزومندم زن خوبی داشته باشی ....و اگر زنی ، شوهر خوبی داشته باشی ،که اگر فردا خسته باشید ، یا پس فردا شادمان ،باز هم از عشق حرف برانید تا از نو بیآغازید ... اگر همه اینها که گفتم برایت فراهم شد ،دیگر چیزی ندارم برایت آرزو کنم ...
ویکتور هوگو

شب و میدان تجریش

دیشب میدان تجریش حسابی شلوغ بود .....با اینکه از سر کار رفته بودم خونه خواهرم و شب داشتم با پدرم میرفتم خونه ولی هنوز میدان تجریش شلوغ و پر از بسیجی و ضد شورش بود.....رفتم خونه و دیدم که هاش خانم حاضر شده میخواد بره به حلقه سبز بپیونده........منم که غیرتی کلا!!!!!!! گفتم مگه میشه بگذارم تنها بری؟!!!!!!!!!....
با هاش خانم رفتیم میدون تجریش دنبال مردم میکردن با موتور انگار که توی مسابقات موتور سواری جام بسیج شرکت کردن!.... منم که دست به فرارم خوبه (فکر کنم دیگه از پست های قبل معلوم شده !!!) دست هاش خانم رو میگرفتم و فرار میکردیم...... در حین فرار یه پیر مرد کت شلوار کراواتی گفت.......جوونها چرا فرار میکنین؟ بمونین جوابشون رو بدین..... یکی از جوونهایی که با ما داشت فرار میکرد گفت: حاجی تو انقلاب کردی ما وایسیم کتکش رو بخوریم؟!.......همه خندیدن......پیر مرد بیچاره گفت : حاجی خودتی!!!!!!!!!!
برگشتیم خونه و اخمهای آقای پدر تو هم بود گفت من شدم مثل کروبی رفتم حمام اومدم دیدم نه خانم هست نه دختره.........
واسش میوه پوست کندیم و سر به سرش گذاشتیم تا اخر سر رضایت داد.....
برقرار و پیروز باشید

متنهای اتفاقی 2

امروز این متن توی ایمیل باکسم بود.......دوباره از اون متنهایی بود که دلم با تک تک جمله هایش اروم گرفت.....
اینها سخنان ملاصدرا هستند که با گذشت سالها هنوز هم به درد من و تو و خیلیهایی که در طول روز به راحتی دل دیگران را میشکنند و دستشان را به خون بیگناهان الوده میکنند و از زندگی هیچ چیز نمی فهمند جز زور گویی و حق و ناحق کردن میخورد:
ملاصدرا می گوید :
خداوند بی‌نهایت است و لامکان و بی زمان
اما به قدر فهم تو کوچک می‌شود
و به قدر نیاز تو فرود می‌آید، و به قدر آرزوی تو گسترده می‌شود،
و به قدر ایمان تو کارگشا می‌شود،
و به قدر نخ پیر زنان دوزنده باریک می‌شود،
و به قدر دل امیدواران گرم می‌شود...
پــدر می‌شود یتیمان را و مادر.
برادر می‌شود محتاجان برادری را.
همسر می‌شود بی همسر ماندگان را.
طفل می‌شود عقیمان را.
امید می‌شود ناامیدان را.
راه می‌شود گم‌گشتگان را.
نور می‌شود در تاریکی ماندگان را.
شمشیر می‌شود رزمندگان را.
عصا می‌شود پیران را.
عشق می‌شود محتاجانِ به عشق را...
خداوند همه چیز می‌شود همه کس را.
به شرط اعتقاد؛ به شرط پاکی دل؛ به شرط طهارت روح؛
به شرط پرهیز از معامله با ابلیس.
بشویید قلب‌هایتان را از هر احساس ناروا!
و مغزهایتان را از هر اندیشه خلاف،
و زبان‌هایتان را از هر گفتار ِناپاک،
و دست‌هایتان را از هر آلودگی در بازار...
و بپرهیزید از ناجوانمردی‌ها، ناراستی‌ها، نامردمی‌ها!
چنین کنید تا ببینید که خداوند، چگونه بر سفره‌ی شما، با کاسه‌یی خوراک و تکه‌ای نان می‌نشیند و بر بند تاب، با کودکانتان تاب می‌خورد، و در دکان شما کفه‌های ترازویتان را میزان می‌کند
و "در کوچه‌های خلوت شب با شما آواز می‌خواند"
مگر از زندگی چه می‌خواهید،
که در خدایی خدا یافت نمی‌شود، که به شیطان پناه می‌برید؟
که در عشق یافت نمی‌شود، که به نفرت پناه می‌برید؟
که در سلامت یافت نمی‌شود که به خلاف پناه می‌برید؟
قلب‌هایتان را از حقارت کینه تهی کنیدو با عظمت عشق پر کنید.
زیرا که عشق چون عقاب است. بالا می‌پرد و دور...
بی اعتنا به حقیران ِ در روح.
کینه چون لاشخور و کرکس است.
کوتاه می‌پرد و سنگین. جز مردار به هیچ چیز نمی‌اندیشد.
بـرای عاشق، ناب ترین، شور است و زندگی و نشاط.
برای لاشخور،خوبترین، جسدی ست متلاشی .

همه یک صدا بگین آمین

به نام حضرت دوست
الحمد الله که این برنامه انتخابات تمام شد......حیف از جوانانی که کتک خوردند...از دست رفتند و خانواده هایشان را تنها گذاشتند.....
این روزها روزهای خیلی خاصی هستند هم شلوغ و هم پر از سر در گمی .....راستی نتیجه همه این مخالفتها چه شد؟!!!......چه بیهوده دل بسته بودیم به اینکه چیزی تغییر میکند و در محیطی بهتر زندگی خواهیم کرد....
رابین میگه تصور کن که این ا.ن رو باید چهار سال آزگار تحمل کنیم و من میگم اتفاقا اومدنش یه تیر خلاص میشه به این مملکت دیگه بالاتر از سیاهی که رنگی نیست؟!
رابین میگه تصور کن که امسال عید هم باید اینو تحمل کنیم که داره به ما عید رو تبریک میگه .....و آه میکشه و میگه خدا بخیر کنه با ارزش افزوده !
میگم بابا بیخیال مال دنیا!!!!!!!! میگه مگه میشه جلوی زنها بدون مال دنیا سر بلند کرد....میگم ببین بحث رو ناموسی نکن ها!
آخر سر یه فکری میکنم و میگم خدا بخیر کن این چهار سال رو...............
همگی بگین آمین!

حیاط خانه مادر بزرگ

به نام حضرت دوست

دوست دارم که چای از دیوار شیشه ای لیوان پیدا باشد. وقتی رنگش مثل آلبالوست یاد پدر بزرگم می افتم با چای آلبالویی در استکان کمر باریک مورد علاقه اش در دست که برایم شاهنامه میخواند در خانه ای در محله منیریه. خانه ای که دوران کودکیم در ان سپری شد از درختهای بلندش فقط یادمه که یکیشون گیلاس بود و دیگری گوجه سبز... من به همراه دختر خاله ها و دختر دایی و پسر دایی هایم انجا بازی میکردیم و همیشه سنجاقکی بود که دنبال ان بدوم و زمین بخورم .......مادر بزرگم همیشه روی پله سوم که خانه را به حیاط میرساند مینشست و ما را نگاه میکرد.....همیشه وقتی نگاهش به نگاه و حرکات من گره میخورد چیزی حس میشد که برای بچه های دیگه مصداق نداشت. شاید بخاطر اینکه من از همان روزهای اول زندگیم در بغل او بزرگ شده بودم...مادرم معلم بود و من هر روز صبحم را با او شروع میکردم....هنوز بوی بغل گرم و مهربانش را میتوانم در تنهایی هایم حس کنم....گاهی هنوز خواب بودم وقتی که مادرم مرا به خانه شان میبرد و من تا ساعت ها زیر پتوی مادر بزرگم در روزهای سرد زمستان میماندم و میخوابیدم....چه روزگاری بود...... هیچ کس نمی پرسید چرا اینطور فکر میکنی و چرا اینطور رفتار میکنی...فقط میگفتند چرا وقتی با خواهرت حرفت شد شیشه را شکستی......
دلم تنگه برای اون آغوش گرم ....برای اون نگاه محبت امیز و پر از لطف بیدریغ
دلم تنگه برای تمام بازیهای بچه گانه ام .......هنوز درد زانوهایم از گرفتن سنجاقک باقیست ولی ان زمان بخاطر سنجاقک تو دستم تحملش برام خیلی آسانتر بود ولی الان دیگه سنجاقک هم نیست
این روزها همه اش در فکر شعر زمستان اثر اخوان ثالث هستم

صبح و تویوتا کمری سفید

به نام حضرت دوست
امروز یه کمی خواب موندم برای همین فقط یه کرم زدم و لباس پوشیدم و از در خونه زدم بیرون ......خودمونیم خیلی هم لباسهای خاصی تنم نبود...بیشتر به این فکر میکردم که به جلسه صبحم برسم.
با کلی عجله کوچه و خیابون محلمون رو اومدم پایین یه دفعه متوجه شدم یه تویوتا کمری سفید داره پا به پای من میاد.......گفتم خدا بخیر کنه الان اگه یکی از همسایه ها یا رابین من و تو این وضعیت ببینه چی میگه..... این شد که سرم و انداختم پایین و شروع کردم با زیپ کیفم بازی کردن و موبایلم رو از تو کیفم در اوردم یعنی اینکه مثلا من میخواهم تلفن کنم ......تویوتای سفید هم وایساد، دنده عقب گرفت و گفت خانم نیروهای لباس شخصی تو میدون تجریش وایسادن شما هم کیفتون سبزه بهتون گیر میدن بیایید سوار شید من تا یه جایی برسونمتون......وقتی بهش نگاه کردم دیدم که یه پسر نهایتا ١٨ ساله است با یه عالمه ریش که کلی معلوم بود صبح روغن خرجش کرده بود.....بهش گفتم شما نگران کیف من هستید؟........گفت نه فقط نمیخوام که به خانم به این محترمی توهینی بشه.....یه کمی این ور اون ور رو نگاه کردم ببینم من و میگه.... بهش گفتم هر وقت به ننه ی جناب عالی جرات کردن توهین کنن به من هم میتونن توهین کنن البته سبیه رو هم بگذارید کنارشون که تنها نباشن........گفت این حرفها چیه خانم من دارم با شما محترمانه صحبت میکنم ببین جنبه نداری....گفتم برو اول لهجه ات را درست کن بعد بیا تهرون با دختر های تهرونی حرف بزن.......گفت از خدات باشه که سوار تویوتای من بشی.......دیگه هیچی نگفتم .......پیش خودم گفتم اگه تو سوار ماشین مدل بالا نشی پس من بشم؟! چند نفر رو لو دادی به بهای این ماشین...به چند نفر باتوم زدی و سر چند نفر داد کشیدی و خلاصه دل چند نفر رو شکوندی به بهانه این ماشین......
حتی تو جلسه امروز صبح هم تو فکر اون نوجوونی بودم که امروز دیدمش و تو دلم کلی به حالش دل سوزوندم....یعنی فقر باعث میشه که اینقدر ادم از ادمیت دور بیافته؟!
برادر بسیجی من تویوتای کمری ات مبارک باشه .......امیدوارم که بی ارزد به تمام چیزهایی که از دست دادی.......روزگار بهتری را برایت آرزو میکنم..
پ.ن: اصلا نمیخوام به لهجه های مختلف یا اقوام مختلف توهین کنم ......فقط خواستم بگم که خودش باشه و گذشته اش رو فراموش نکنه....بدونه که یه ایرانیه و باید پشتیبان ایرانی باشه نه اینکه مقابل هموطنش از هیچ تهدیدی فرو گذار نکنه!

من از خدا خواستم

من از خدا خواستم که پلیدی های مرا بزداید
خدا گفت : نه
آنها برای این در تو نیستند که من آنها را بزدایم. بلکه آنها برای این در تو هستند که تو در برابرشان پایداری کنی

من از خدا خواستم که بدنم را کامل سازد
خدا گفت : نه
روح تو کامل است . بدن تو موقتی است

من از خدا خواستم به من شکیبائی دهد
خدا گفت : نه
شکیبائی بر اثر سختی ها به دست می آید. شکیبائی دادنی نیست بلکه به دست آوردنی است

من از خدا خواستم تا به من خوشبختی دهد
خدا گفت : نه
من به تو برکت می دهم خوشبختی به خودت بستگی دارد

من از خدا خواستم تا از درد ها آزادم سازد
خدا گفت : نه
درد و رنج تو را از این جهان دور کرده و به من نزدیک تر می سازد
من از خدا خواستم تا روحم را رشد دهد
خدا گفت : نه
تو خودت باید رشد کنی ولی من تو را می پیرایم تا میوه دهی

من از خدا خواستم به من چیزهائی دهد تا از زندگی خوشم بیاید
خدا گفت : نه
من به تو زندگی می بخشم تا تو از همۀ آن چیزها لذت ببری

من از خدا خواستم تا به من کمک کند تا دیگران را همان طور که او دوست دارد ، دوست داشته باشم
خدا گفت : ... سرانجام مطلب را گرفتی
امروز روز تو خواهد بودآن را هدر نده
باشد که خداوند تو را برکت دهد...

برای دنیا تو ممکن است فقط یک نفر باشی ولی برای یک نفر، تو ممکن است به اندازۀ دنیا ارزش داشته باشی
داوری نکن تا داوری نشوی . آنچه را رخ می دهد درک کن و برکت خواهی یافت
پ.ن: همگی مواظب خودتون باشید و از جمع جدا نشوید
پ.ن ٢: هیچ وقت نقشتون رو تو زندگی کسایی که خیلی دوستون دارن نادیده نگیرید

۱۳۸۸ مرداد ۱, پنجشنبه

بسیجی و مکبث

سلام
امروز یه جو خیلی سنگین در هوای تهران حاکمه !
همه منتظر خبر های بد هستند، هیچ کسی حوصله نداره نه حوصله کار و نه حوصله هیچ چیز دیگری ......میدونی فکر میکنم یه حرکت جدید از طرف م.م باید شروع بشه مردم خیلی سردرگم و آشفته هستند .......همه تو دلشون پر از اشک و غمه و این اصلا برای جامعه ما خوب نیست...فیلم دختری که جلوی چشم پدرش از بین میره و عکس پسری که از شدت خونریزی میمیره از ذهنم پاک نمیشه ......خیلی دوست دارم بدونم تو لحظه ناب تنهایی وقتی که میخواهی سر بر بالین بگذاری در ذهنت چه میگذرد و در مورد خودت چه فکر میکنی؟...آن زمان که چاقو را بر قلب هموطنت فرو کردی چه حسی ته ته دلت داشتی؟........این روزها همه اش به فکر صحنه ای از نمایش مکبث اثر ویلیام شکسپیر هستم: زنی که پادشاه را کشته بود تا آخر نمایش لکه های خون بر دست خود میدید و در نهایت فقط با کشتن خودش توانست این لکه گناه را پاک کند....
فکر میکنم تو هم همان حس را داشتی وقتی که سر هموطن خود داد میزدی و باتوم خود را با قساوت قلب تمام بر تن و بدن هموطن خود فرو میاوردی.......
امیدوارم وقتی که خودت را در آینه مینگری تصویر در آینه حالش از تو بهم نخورد.....و اگر چنین شد خودت را هرگز در لحظات تنهاییت نبخشی .......
پ.ن: میدونم که امروز خیلی تلخ نوشتم ولی این حس درونیم بود البته نقش میگرن یار قدیمی ام را هم نباید نا دیده گرفت
پ.ن٢:عکسها و فیلمها رو میتونید تو وبلاگهای خانم زیگزاگ و خانم گلامور پیدا کنید

فواید ویتامین ب

این روزها عجب روزهای هشل هفتیه
توی شرکت بودیم و داشتیم اخبار میدان توپخانه رو به صورت آن لاین از خبر گزاری ها دنبال میکردیم .............اسوشیتد پرس ،بی بی سی و خیلی شبکه های دیگه داشتن این مراسم و راهپیمایی رو پوشش میدادن و خبرها و نظرهای مختلف میدادن ما هم کلی خوشحال بودیم چون آقای رئیس نیامده بود و ما داشتیم تو اینترنت با فیلتر شکن جولان میدادیم........
همین موقع یکی از دوستان پیشنهاد داد که ببینیم اخبار شبکه خبر چی داره میگه .....زنگ زدیم به مامان یکی از همکارها که همه کانالها رو دنبال میکنه .....حدس بزنید شبکه خبر چی داشت پخش میکرد..............نه حدس بزنید..............
"فواید ویتامین ب"
خجالت آوره وقتی که این همه مردم توی اون گرما تو خیابون وایسادن و دارن مخالفت میکنن و تمام خبر گزاریها به سختی دارن گزارش تهیه میکنن و خبرگزاری ما در مورد فواید ویتامین ب صحبت میکند
دیشب بچه های ٩ و ١٠ ساله تو محل ما داشتن الله اکبر میگفتن ........یکیشون ساکت وایساده بود بهش گفتم که تو چرا نمیگی ؟ گفت مامانم گفته نگم .....گفتم نه عزیزم واجب کفاییه که بگی به مامانت هم بگو که اگه نره میره جهنم....... دوید رفت خونه که به مامانش بگه و من و رابین فرار کردیم
راست میگن فرار یه پایه دعواست!
رابین میگه تو سرت درد میکنه واسه دردسر! فکر میکنم و میگم راست میگی......

ملاقات

داشتم به طنین صداهایی که پس از گذشت ساعت ها از یک ملاقات به گوش می آیند و حتی اگر شبی مثل آن شب گذشته و صبح شده باشد وادارت میکند که برگردی و دوباره از آن کوچه باغ بگذری تا به آن خانه برسی و منتظر بمانی که در باز شود گوش میدادم. فکر میکردم که این بار دست هایش را میگیرم و رها نمیکنم ، کوچه باغ پر شده بود از سایه روشن ها....
زنگ زدم چند بار، با مشت به در کوبیدم. در باز شد یا اینکه در باز بود. هیچکس در خانه نبود. هیچ چیز در خانه نبود. فقط عکس های دختر و پسر ناشناس در قاب های چوبینشان بر روی دیوار به جای مانده بود.
"ابوتراب خسروی، کتاب دیوان سومنات"
این چند سطر تماما بیانگر احساسات و خاطرات خوب زندگی من بودند..
گاهی میگویم که عجب قصه ایست این زندگی مگر میشود از سر بی حوصلگی کتابی را که خیلی وقت است خریده ای ولی وقت نکردی به ان نگاهی بیاندازی را برداری و اولین چیزی که بخوانی این خطوط باشد که با تمام قوا بر دلت چنگ بزنند و بخواهند حضور خود و خاطرات خوبت را به تو تحمیل کنند و مدتی تو را مبهوت باقی بگذارند
عجب قصه ایست این زندگی........
پ.ن: عجب حال و هوایی پیدا کرده خیابونهای تهران
پ.ن٢: نقشی جان نمیتونم برات کامنت بگذارم و مژده عزیز وبلاگت اصلا باز نمیشه
آخر همه این داستانها میخوام بگم که علیرغم همه این آشوبها و اتفاقاتی که تو زندگیمون میافته بیایید از این قصه شیرین لذت ببریم
سبز باشید و همیشه سبز

بازگشت به آینده

مطمئنم که همه فیلم بازگشت به اینده رو تمام نسخه هاشو دیدین ......چون تا حالا هزار دفعه فقط سیمای تکراری خودمان گذاشته.........نمیدونم این سیما این چرا اینقدر یکنواخت و تکراری هستند........
زندگی شده مثل این فیلم ......چند روز گذشته رو فقط تو گذشته ها سیر کردم .....واقعا از خودم خجالت میکشم ،امروز کلی تو آیینه اتاقم با خودم دعوا کردم،نمیدونم شاید برم و ازخودم شکایت هم بکنم!
میخوام همه چیز رو بسازم ،خودم رو و زندگی قشنگی که تا به امروز تجربه اش کردم رو حفظ کنم
سال ها دو برادر با هم در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود، زندگیمی کردند. یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند. پس ازچند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد و از هم جدا شدند.یک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد، مردنجـاری را دید. نجـار گفت:« من چند روزی است که دنبال کار می گردم،فکرکردم شاید شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید، آیا امکاندارد که کمکتان کنم؟برادر بزرگ تر جواب داد: « بله، اتفاقاً من یک مقدار کار دارم. به آن نهردر وسط مزرعه نگاه کن، آن همسایه در حقیقت برادر کوچک تر من است. او هفتهگذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و این نهر آب بینمزرعه ما افتاد. او حتماً این کار را بخاطر کینه ای که از من به دل دارد،انجام داده.سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت:« در انبار مقداری الوار دارم، از تومی خواهم تا بین مزرعه من و برادرم حصار بکشی تا دیگر او را نبینم.»نجارپذیرفت و شروع به اندازه گیری و اره کردن الوار کرد . برادر بزرگ تر بهنجار گفت:« من برای خرید به شهر می روم، اگر وسیله ای نیاز داری برایتبخرم. نجار در حالی که به شدت مشغول کار بود، جواب داد:« نه، چیزی لازم ندارم.»هنگام غروب وقتی کشاورز به مزرعه برگشت، چشمانش از تعجب گرد شد. حصاری درکارنبود. نجار به جای حصار یک پل روی نهر ساخته بود..کشاورز با عصبانیت رو به نجار کرد و گفت:« مگر من به تو نگفته بودم برایمحصار بسازی؟»در همین لحظه برادر کوچک تر از راه رسید و با دیدن پل فکرکردکه برادرش دستور ساختن آن را داده، از روی پل عبور کرد و برادر بزرگترشرا در آغوش گرفت و از او برای کندن نهر معذرت خواست..وقتی برادر بزرگ تر برگشت، نجار را دید که جعبه ابزارش را روی دوششگذاشته و در حال رفتن است..کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر، از او خواست تا چند روزی مهمان او وبرادرش باشد. نجار گفت:« دوست دارم بمانم ولی پل های زیادی هست که بایدآنها را بسازم!
تهران هم شده مثل این فیلم ..........همه تو خاطرات اول انقلاب گیر کردن
پ.ن : چه خبره این میدان محسنی(با لهجه فردوسی پور) حالا هی نقشی خانم بگه واسه چی میدون محسنی و دوست داری!
پ.ن ٢: دیشب توی اون همه بزن بزن میدان تجریش و پل پارک وی و به آتیش کشیدن بانک ها سیما داشت دستور آشپزی میداد ........عجب دل خجسته ای به قول هاش خانم : یکی میمرد از درد بی نوایی یکی مگفت خانم زردک میخواهی!
سبز باشید

یک روز پنجشنبه

همه چیز در یک روز پنجشنبه اتفاق افتاد در خانه پدری.
من در لباسی رسمی و با ارایش صورت و مدل موی رسمی در انتظار آینده ای که رسما رقم میخورد ولی هیچ چیز از ان نمی دانم
صورتهای خندان ، آرزوهای خوب ،دسته های گل و دعاهای خیر........
مغز من تهی از هر فکری فقط هر کاری که فکر میکنم باید انجام شود را انجام میدهد
بالاخره تمام میشود
و من خسته به تختخواب یک نفره تنهایی هایم میروم
دوباره احساس میکنم که چقدر دلم میخواهد بخوابم.......خوابی سنگین.......

طعم زندگی

طعم عشق...
طعم لمس شدن....
طعم لذتهای جسمی....
طعم دلشوره.....
طعم خواسته های دل.....
طعم زندگی با خاطرات خوب.......
طعم یادآوری خاطراتی که فراموش نمی شوند...
گرمای دل....
گرمای بوسه...
گرمای هماغوشی...
گرمای عشقی بی پروا....
حسها و طعم ها به زندگی من معنا میبخشند انقدر که هوش از سرم میرود و بی پروا هر آنچه در دل دارم میگویم
این است مستی زندگی بدون باده و شراب.........
مست باشید

متنهای اتفاقی

گاهی متنهای اتفاقی کاملا با زندگی اتفاقی شما جور در میایند.........به قول دوستی این اتفاقها هیچ کدام به خودی خود نیست.......راست میگفت. اینم یکی از اون متنهای اتفاقی:
از خدا پرسیدم: خدایا چطور می توانبهتر زندگی کرد؟ خدا جواب دادگذشته ات را بدون هیچ تاسفیبپذیر، با اعتماد زمان حالت رابگذران و بدون ترس برای آیندهآماده شو.ایمان را نگهدار و ترس رابه گوشه ای انداز . شک هایت را باورنکن و هیچگاه به باورهایت شکنکن. زندگی شگفت انگیز است فقطاگربدانید که چطور زندگی کنیدمهم این نیست که قشنگ باشی ، قشنگاین است که مهم باشی! حتی برای یکنفرمهم نیست شیر باشی یا آهو مهم ایناست با تمام توان شروع به دویدنکنی کوچک باش و عاشق.. که عشق می داند آئین بزرگ کردنت رابگذارعشق خاصیت تو باشد نه رابطهخاص تو باکسیموفقیت پیش رفتن است نه به نقطه یپایان رسیدنفرقى نمی کند گودال آب کوچکى باشىیا دریاى بیکران... زلال که باشى،آسمان در توست

نلسون ماندلا

این متن مثل یه قرص مولتی ویتامین واسه روحیه ام بود البته نباید نقش اس ام اس دیشب و نادیده گرفت
امروز صبح بی اختیار گفتم " من چه سبزم امروز و چه اندازه تنم هشیار است"
امروز صبح فهمیدم که همه کسانی را که تا دیروز دوستشان میداشتم امروزبه اندازه ارزش یک روز بیشتر دوست دارم
سبز باشید

جریان سیال ذهن

دروغ...یه عالم فکر که تو سرم میچرخه...میدان محسنی،ماشین مریم و هتل کالیفرنیا.. خانه ندا...قهوه و سیگار...خانه و اتاق خودم...یه شب طولانی...دیدن طلوع افتاب از پنجره اتاقم...سمینار...حواس پرتی...اینترنت و دلتنگی...
اینها کلماتی هستند که میتونم دو روز گذشته ام را باهاشون توضیح بدم.
گاهی که سعی میکنم زندگی رو تو کلمات خلاصه کنم میفهمم که زندگی چقدر بی ارزشه!
اون موقع است که ارزش عشقمو یه اس ام اس چند خطی و شنیدن چند تا کلمه از پشت تلفن رو میفهمم.
زندگی خیلی چیزهای زیبا و دوست داشتنی دیگه داره که من هیچ وقت ارزششون رو درک نکردم و یک روز تمام با فکر زشتی های این زندگی روح خود را ازردم.
پ.ن: بدترین گناه اینه که سلامت روحی و فکر ی و یک روز از یک نفر بگیرید و من دیروز مرتکب این گناه بزرگ شدم
پ.ن٢: اینو نگفتم که دعوام کنید ........اعتراف کردم!
همین

من و انتخابات

این روزها همه وبلاگها انتخاباتی شده........تلویزیون رو روشن میکنی و میبینی که همه اش در مورد انتخابات ..........این انتخابات دیگه داره میره رو اعصابم....امروز صبح تلویزیون رو روشن کردم که یه حس مثبت بگیرم دیدم یه آقای روحانی(رادیال بود،دور سفید) داره یکی از این کاندیدا های مردمی رو با امیرالمومنین مقایسه میکنه........استغفرال.... صبح اول صبح دهن ادم و باز میکنن.......
اومدم سر کار :
به هر وبلاگی سر میزنی حرف از سفیدو سبز و آبرنگی و خلاصه از این حرفهاست.... یاد دیشب افتادم که یه ساعت زیر پل پارک وی تو ترافیک گیر کرده بودم بخاطر اینکه طرفدارهای کروبی و میر حسین داشتن تبلیغ میکردن..........دوباره داشت آخر شبی دهن باز میشد که..............
خلاصه من دیشب کلی دعوا شدم بخاطر این طرفدارای این دو جناب محترم......آخه راستش ماشین آقای پدر رو پیچونده بودم که با مریم (این دفعه دوستم) بریم شام بیرون و یه گپ و گفتی داشته باشیم که با ابروان در هم کشیده اخر شب آقای پدر کوفتمون شد....
آقا ما اگه کاندیدا نخواهیم چی کار باید بکنیم؟!
نخواستیم آقا.........نخواستیم!

زنان ایرانی

دیشب بعد از اینکه رسیدم خونه رابین هود زنگ زد و گفت که یکی از دوستای صمیمی اش از سوئد اومده با خانومش و میخواد که باهم شام بریم بیرون.......راستش اصلا حوصله نداشتم یعنی فقط میخواستم که دوش بگیرم و بخوابم ، آخه تعطیلات که نبودم سرما خورده بودم در حد بوندس لیگا. ولی احساس کردم که اگه دعوتش رو قبول نکنم یه جورهایی بد میشه پس گفتم باشه و شروع کردم به حاضر شدن........
اومد دنبالم و با هم رفتیم دنبال دوستش(میلاد) و خانمش. خیلی همه چیز رسمی بود نا خودآگاه یاد صحبت دیروزم با یکی از دوستام افتادم که میگفت مهمونی رسمی اصلا نمی چسبه و من در جواب گفتم پس جای من خالی بوده تا از رسمی بودن دربیاد...
رابین هود و میلاد گرم صحبت با هم بودن و من مشغول اینکه یه موضوعی پیدا کنم که بهم خوش بگذره..........خلاصه این موضوع پیدا شد........در مورد نحوه آشنایی شون شروع کردیم به صحبت کردن و البته او هم از من همین سوالات رو میکرد...کم کم قضیه صورت بامزه ای به خودش گرفت و من فهمیدم که چقدر فرق بین زوجهای خارجی و مردها و ضعیفه های ایرانی هست.......اول کلی خندیدم ولی شب کلی بهش فکر کردم
تنهای چیزی که ما زنها توی زندگی مشترکمون یاد نمیگیریم اینه که برای خودمون ارزشی قایل نیستیم و همیشه خودمون رو در درجه دوم اهمیت قرار میدهیم . یاد گرفته ایم که بی هیچ چشم داشتی بی شائبه فداکاری کنیم تا جایی که این امر یک وظیفه برای ما تلقی میشود
گاهی دلم لک میزنه برای اینکه بتوانم خودم رو بی سانسور در اینه اتاقم ببینم...
پ.ن: دیشب ساعت ٢ خوابیدم و الان چشمهایم سرخ از خواب است
پ.ن ٢: حالا که خوب فکر میکنم میبینم که دیشب خیلی خوش نگذشت....رابین میگه تو ذاتا دوست داری به هر چیزی گیر بدی و خودت رو اذیت کنی

بازی پیشنهادی !


از بوی چمن زده شده خوشم میاد
از بوی نان سنگک تازه خوشم میاد
از خوردن قهوه با ندا خیلی خوشم میاد.
از مستی خوشم میاد
از قورمه سبزی مامانم که با یه دنیا عشق درست میکنه خوشم میاد
از اینکه تو زندگیم قوانین خودم رو دارم خوشم میاد
از آشپزی خیلی خوشم میاد(مخصوصا شیرینی پزی)
از پرواز خیلی خوشم میاد
از شنا کردن خوشم میاد
از تنیس خوشم میاد
از ترجمه کتابهایی که دوستشون دارم خیلی خوشم میاد
از خوندن کتاب عقاید یک دلقک اثر هاینریش بل خیلی خوشم میاد( تا حالا ١٠ دفعه خوندمش
از کار کردن توی یه محیط دوستانه خیلی خوشم میاد
از بوسیدن و در آغوش گرفتن کسانی که خیلی دوسشون دارم خیلی خیلی خوشم میاد
از هر جمله ای که بخواهد به یه نفر امید بده خیلی خوشم میاد
از صدای پای آب با صدای خسرو شکیبایی خوشم میاد
از پیاده روی بی هدف خوشم میاد
از خونه درختی خیلی خوشم میاد
از ماهیهام و مسعود(ایگوانای خونگیم) خیلی خوشم میاد
از انار خیلی خیلی خیلی خوشم میاد
پ .ن .از یه سری چیزهای دیگه هم که نمیتونم بگم................خیلی خوشم میاد

تا دل تنهایی تان تازه شود!

این متن و که یکی از دوستان خیلی خوبم برام فرستاده بود رو براتون میگذارم تا دل تنهایی تان تازه شود!
با خوندن این متن یه عالمه از خاطرات کودکیم زنده شده و به این فکر افتادم که "کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ .........." چقدر از دوران کودکیم دور افتاده ام و چقدر زندگی را بر خود سخت میگیرم و با این متن و یاد و خاطره دوران کودکیم کلی دل تنهاییم تازه شد.......
هر وقت من یک کار خوب می‌کنم مامانم به من می‌گوید بزرگ که شدی برایت یک زن خوب می‌گیرم. تا به حال من پنج تا کار خوب کرده ام و مامانم قول پنج تایش را به من داده است. حتمن ناسرادین شاه خیلی کارهای خوب می‌کرده که مامانش به اندازه استادیوم آزادی برایش زن گرفته بود. ولی من مؤتقدم که اصولن انسان باید زن بگیرد تا آدم بشود، چون بابایمان همیشه می‌گوید مشکلات انسان را آدم می‌کند.

در عزدواج تواهم خیلی مهم است یعنی دو طرف باید به هم بخورند. مثلن من و ساناز دختر خاله مان خیلی به هم می‌خوریم. از لهاز فکری هم دو طرف باید به هم بخورند،
ساناز چون سه سالش است هنوز فکر ندارد که به من بخورد ولی مامانم می‌گوید این ساناز از تو بیش تر هالیش می‌شود. در عزدواج سن و سال اصلن مهم نیست چه بسیار آدم‌های بزرگی بوده اند که کارشان به تلاغ کشیده شده و چه بسیار آدم‌های کوچکی که نکشیده شده.. مهم اشق است! اگر اشق باشد دیگر کسی از شوهرش سکه نمی‌خواهد و دایی مختار هم از زندان در می‌آید.

من تا حالا کلی سکه جم کرده‌ام و می‌خواهم همان اول قلکم را بشکنم و همه‌اش را به ساناز بدهم تا بعدن به زندان نروم. مهریه و شیر بلال هیچ کس را خوشبخت نمی‌کند. همین خرج‌های ازافی باعث می‌شود که زندگی سخت بشود و سر خرج عروسی دایی مختار با پدر خانومش حرفش بشود. دایی مختار می‌گفت پدر خانومش چتر باز بود. خوب شاید حقوق چتر بازی خیلی کم بوده که نتوانسته خرج عروسی را بدهد. البته من و ساناز تفافق کرده‌ایم که بجای شام عروسی چیپس خلالی نمکی بدهیم. هم ارزان تر است، هم خوشمزه تراست تازه وقتی می‌خوری خش خش هم می‌کند!

اگر آدم زن خانه دار بگیرد خیلی بهتر است و گرنه آدم مجبور می‌شود خودش خانه بگیرد. زن دایی مختار هم خانه دار نبود و دایی مختار مجبور شد یک زیر زمینی بگیرد. می‌گفت چون رهم و اجاره بالاست آن ها رفته اند پایین! اما خانوم دایی مختار هم می‌خواست برود بالا! حتمن از زیر زمین می‌ترسید. ساناز هم از زیر زمینی می‌ترسد برای همین هم برایش توی باغچه یک خانه درختی درست کردم. اما ساناز از آن بالا افتاد و دستش شکست.. از آن موقه خاله با من قهر است. قهر بهتر از دعواست. آدم وقتی قهر می‌کند بعد آشتی می‌کند ولی اگر دعوا کند بعد کتک کاری می‌کند بعد خانومش می‌رود دادگاه شکایت می‌کند بعد می‌آیند دایی مختار را می‌برند زندان! البته زندان آدم را مرد می‌کند. عزدواج هم آدم را مرد می‌کند، اما آدم با عزدواج مرد بشود خیلی بهتر است!

من . کیک توت فرنگی و موتسارت

این روزها از اون روزهای پر از حادثه است، چه چیزهایی که ادم نمی فهمه ها...
این روزها کلی چیز فهمیدم در مورد بچگی هام و اتفاق های اون موقع...
این بزرگترها کلی با آینده بچه هاشون بازی میکنن، خودمونیم ها...
دیشب داشتم فکر میکردم که آیا میشه بدون عشق و فقط با دوست داشتن زیر یه سقف زندگی کرد
آیا اینکه یه دوست قدیمی میگه عشق بعد از ازدواج اتفاق میافته راسته؟
آیا میشه با عشق زیر یه سقف زندگی نکرد و فقط دوست بود؟
چرا گاهی زندگی اینقدر زندگی سخت میشه و آدمها وقتی با هم آشنا میشن که یه کمی دیر شده؟
آیا میشه بر خلاف تمام سختی های زندگی ته دلت عشقتو حفظ کنی؟
آیا میشه برای اونی که دوستش داری همسر خوبی باشی؟
خلاصه اینقدر این سوالها تو ذهنم تکرار شد تا ..............دیگه چیزی یادم نمیآد
پ.ن: حالا اینها رو بی خیال ...........دیشب کیک توت فرنگی درست کردم....و مریم (خواهرم) واسم پیانو زد ..... تا دیشب نمیدونستم که میتونم موتسارت رو هم دوست داشته باشم و مریم بهم گفت که زندگی همیشه همینه گاهی چیز هایی رو دوست داشته میشی که قبلا حتی بهش فکر هم نمیکردی!
سرتان سبز و دلتان شاد

زندگی

سلام
سلام به شما، به خودم و به تمام کسانی که دارن یه دوره جدید رو تو زندگیشون آغاز میکنن.
دیشب یه برگ دیگه از زندگی من ورق خورد. از اینکه به این موضوع فکر میکنم دیگه داره حالم بد میشه. دیشب وقت خواب فکر کردم که دیگه با شب قبل خیلی فرق میکنم و خلاصه افتادم تو هچل زندگی.... به قول یه دوست: چه میشه کرد زندگیه....
دیشب یاد بچگی هام افتاده بودم،وقتی که خیلی راحت و بی تکلف زندگی میکردم، از درخت بالا میرفتم و دوچرخه سواری میکردم و میخوردم زمین و شب از درد زانوهام خوابم نمیبرد.......
دیشب دلم میخواست بعد از سالها عروسک بازی کنم گرچه هیچ وقت به این بازی خیلی علاقه مند نبودم ولی احساس کردم عروسکهام نمادی از ورق های گذشته زندگیم هستند
این ورق از زندگیم از نوع کاملا منطقیه هم از نظر شناخت و هم از نظر فرهنگی،اقتصادی،سیاسی و .........
خلاصه مطلب اینکه : خودم خواستم (یا شاید هم خیلی خودم نخواستم و شرایطش جور شد) که خ... بشم

۱۳۸۸ تیر ۳۰, سه‌شنبه

مردان و زنان

خانمها و آقایان درمورد هم پاسخ می دهند
آقایان پاسخ می‌دهند: برخی از خانم‌ها مثل چی هستند؟
خانم‌ها مثل رادیو هستند، هر چی می‌خواهند می‌گویند ولی هر چه بگویی نمی‌شنوند.
خانم‌ها مثل شبکه اینترنت هستند، از هر موضوعی یک فایل اطلاعاتی دارند.
خانم‌هامثل چسب دوقلو هستند، اگر دستشان با گوشی تلفن مخلوط شد، دیگر باید سیم را برید.
خانم‌ها مثل موتور گازی هستند، پر سر و صدا, کم سرعت , کم طاقت.
خانم‌ها مثل رعد و برق هستند، اول برق چشمهاشون می‌رسه، بعد رعد صداشون.
خانم‌ها مثل لیمو شیرین هستند، اول شیرین و بعد تلخ می‌شوند.
خانم‌ها مثل موبایل هستند، هر وقت کاری مهم پیش می‌آید در دسترس نیستند.
خانم‌ها مثل گچ هستند، اگر چند دقیقه مدارا کنید آنچنان سخت می‌شوند که هیچ شکلی نمی‌گیرند.
خانم‌ها مثل کنتور برق هستند، هر از چند سالی یکبار سن آنها صفر می‌شود.
خانم مثل فلزیاب هستند، هرگاه از نزدیکی طلافروشی رد می‌شوند عکس‌العمل نشان می‌دهند.
خانم‌ها خیلی زرنگ هستند، آنقدر جنگیدند تا جایزه صلح را گرفتند .

خانم‌ها پاسخ می دهند: برخی از مرد ها مثل چی هستند؟
مردها مثل « مخلوط کن » هستند: در هر خانه یکی از آنها هست ولی نمی‌دانید به چه درد می‌خورد.
مردها مثل « آگهی بازرگانی » هستند: حتی یک کلمه از چیزهائی را که می‌گویند نمی‌توان باور کرد.
مردها مثل « کامپیوتر » هستند: کاربری شان سخت است و هرگز حافظه‌ای قوی ندارند.
مردها مثل « سیمان » هستند: وقتی جایی پهنشان می‌کنی باید با کلنگ آنها را از جا بکنی.
مردها مثل « طالع بینی مجلات » هستند: همیشه به شما می‌گویند که چه بکنید و معمولاً اشتباه می‌گویند.
مردها مثل « جای پارک » هستند: خوب هایشان قبلا" اشغال شده و آنهایی که باقی مانده اند یا کوچک هستند یا جلوی درب منزل مردم.
مردها مثل « پاپ کورن » (ذرت بو داده) هستند: بامزه هستند ولی جای غذا را نمی‌گیرند.
مردها مثل « باران بهاری » هستند: هیچوقت نمی‌دانید کی می‌آیند، چقدر ادامه دارد و کی قطع می‌شود.
مردها مثل « پیکان دست دوم » هستند: ارزان هستند و غیر قابل اطمینان.
مردها مثل « موز » هستند: هرچه پیرتر می‌شوند وارفته تر می‌شوند.
مردها مثل « نوزاد » هستند: در اولین نگاه شیرین و با مزه هستند، اما خیلی زود از تمیز کردن و مراقبت از آنها خسته می‌شوید.

اعتماد بنفس

یه داستان خیلی جالب:
توماس هیلر، مدیر اجرایی شرکت بیمه عمر ماساچوست، (میو چوال) و همسرش در بزرگراهی بین ایالتی در حال رانندگی بودند که او متوجه شد بنزین اتومبیلش کم است. هیلر به خروجی بعدی پیچید و از بزرگراه خارج شد و خیلی زود یک پمپ بنزین مخروبه که فقط یک پمپ داشت پیدا کرد. او از تنها مسئول آن خواست باک بنزین را پر و روغن اتومبیل را بازرسی کند. سپس برای رفع خستگی پاهایش به قدم زدن در اطراف پمپ بنزین پرداخت.
او هنگامی که به سوی اتومبیل خود باز می گشت ، دید که متصدی پمپ بنزین و همسرش گرم گفتگو هستند. وقتی او به داخل اتومبیل برگشت ، دید که متصدی پمپ بنزین دست تکان می دهد و شنید که می گوید :" گفتگوی خیلی خوبی بود.."
پس از خروج از جایگاه ، هیلر از زنش پرسید که آیا آن مرد را می شناسد.او بی درنگ پاسخ داد که می شناسد. آنان در دوران تحصیل به یک دبیرستان می رفتند و یک سال هم با هم نامزد بوده اند.
هیلر با لحنی آکنده از غرور گفت :" هی خانم ، شانس آوردی که من پیدا شدم . اگر با اون ازدواج می کردی به جای زن مدیر کل، همسر یک کارگر پمپ بنزین شده بودی.
" زنش پاسخ داد: " عزیزم، اگر من با او ازدواج می کردم، اون الان مدیر کل بود و تو کارگر پمپ بنزین ."
نتیجه اخلاقی: یادمون باشه که اگه تو زندگی به جایی میرسیم نقش طرف مقابل رو کمرنگ جلوه ندیم

آندره ژید

ناتانائیل ، آرزو مکن که خدا را جز در همه جا در جایی دیگر بیابی.
هر آفریده ای نشانه خداوند است اما هیچ افریده ای نشان دهنده او نیست.
همین که افریده ای نگاهمان را به خویش معطوف کند ما را از راه افریدگار باز میگرداند.....
من نفس خود را شادمانه کیفر میدادم و اندیشه این که گناهم بی مکافات نمی ماند چنان مست غرورم میکرد که لذت کیفر برایم بیش از لذت خود گناه بود.
باید پندار "شایستگی" را از سر به در کرد، چه این سدی است در برابر حیات معنوی ما....
تردید در انتخاب راه، همه عمر رنجمان داد. چه میتوانم به تو بگویم؟ چون نیک بیاندیشی ، هر انتخابی هراس آور است: آزادیی که راهنمایش هیچ تکلیفی نباشد هراس آور است. این راهی است که باید در سرزمین اختیار شود که هیچ سوی آن شناخته نیست. در این سرزمین هر کسی به کشف "ویژه خویش" نائل میشود و به این نکته خوب توجه کن، این کشف را فقط برای خود انجام میدهد، به طوری که نا معلوم ترین نشانه ها در ناشناخته ترین نقاط آفریقا کمتر از آن ابهام امیز است....
ما همه میپنداریم که باید خدا را پیدا کنیم. اما افسوس که نمیدانیم در انتظار یافتن "او" دعاهایمان را به کدامین سو روانه کنیم. سر انجام به خود میگوییم که او در همه جا هست، هر جا که به تصور درآید و "نایافتنی " است، و بی هدف زانو میزنیم.
و تو ناتانائیل به کسی مانند خواهی بود که برای هدایت خویش در پی نوری میرود که خود بدست دارد.
هر جا بروی جز خدا نخواهی دید. منالک میگفت خدا همان است که در پیش روی ماست.
ناتانائیل همچنان که میگذری، به همه چیز نگاه کن، و در هیچ جا درنگ مکن. به خود بگو تنها خداست که گذرا نیست.
(آندره ژید،مائده های زمینی،ترجمه مهستی بحرینی)

راستی: دیشب موهای سفیدم و شمردم .............شده سه تا ...........فکر کنم نقش و نگار راست میگه دارم پیر میشم............باید یه فکری به حال تنهایی کرد.....

چای داغ در تابستان گرم

گاهی فقط یه چای داغ وسط تابستون میتونه عطش آدم و سیراب کنه!
اونهایی که خیلی تشنگی کشیدن این و میفهمن!
راستی خیلی دلم میخواست این جمله رو که از عباس معروفی عزیز است و برای کتاب تماما مخصوص براتون بگذارم تا شما هم مثل من احساس درد مشترک انسانیت رو تجربه کنید:
هر کس‌ که‌ از نظر عاطفی‌ نیروی‌ بیش‌تری‌ می‌گذارد بیش‌تر درد می‌کشد. طبیعی‌ است‌ که‌ بیش‌تر هم‌ جیغ‌ بزند. از رمان تماماً مخصوص
دلم یه چای داغ میخواد تو این تابستون گرم.........
"سعی کن اهمیت در نگاه تو باشد نه در آنچه به آن مینگری" آندره ژید
نویسنده ای که کتابش همیشه کنار تخت خوابمه و حتما قبل از خواب چند سطر یا صفحه از کتاب مائده های زمینی رو میخونم
این کتاب پر از آرامشه مخصوصا وقتی که احتیاج مبرم بهش داری میتونی حسابی ازش انرژی بگیری و یه حسه عالی و تجربه کنی..............
دیروز پر از پرسه های بی هدف بود. هم کولر رو سرویس نکرده بودیم و هوا خیلی گرم بود هم من حوصله تو خونه موندن و نداشتم این شد که بعد از کلاس ورزش تا خونه پیاده رفتم و دم غروب که رسیدم خونه اصلا حواسم به خودم نبود طوری که نماز مغرب رو سه دفعه خوندم و پیش خودم گفتم الان خدا میگه بخوره تو سرت این نماز مزخرفت....
دیشب خلاف شبهای دیگه خیلی به تلویزیون گذشت و بخاطر همین خیلی بیشتر حرصم دراومد..............
این تلویزیون بدبخت پر بود از شعارهای صد تا یه غاز که هم قدیمی شدن و هم باعث توهین به خود کاندیدا ها میشدن.........
خلاصه که اخر شب این آندره ژید بود که تونست یه آرامش نسبی به من بده و من و تا صبح از این زمین پر نیرنگ جدا کنه
سرتان سبز و دلتان شاد

روز جمعه

عجب روزی بود این روز جمعه
اصلا از پنجشنبه تمام بی نظمی ها شروع شد. در حال چت کردن با یه دوست خیلی خوب بودم که بعد از کلی تلاش پیداش کرده بودم که یهو کامپیوتر خراب شد........ هی خاموش و روشن میشد.......... خلاصه که تنها کاری که تونستم بکنم این بود که از برق بکشمش تا خیلی جن زده نشده.
این بود که مجبور شدم به جمع مهمانهای اخر هفته مامانم که من بهش میگم (هاش خانم) بپیوندم.
البته مامانم همیشه از این اسمی که روش گذاشتم شاکیه و میگه: بچه های مردم به مامانشون میگن مامی یا .......... بچه سر به هوای ما میگه هاش خانم حالا باز حاج خانم بود یه چیزی..............
در هر حال مجبور شدم که از اتاقم دل بکنم و برم به مهمانهای هاش خانم بپیوندم که همه یه جورهایی منتظر این هستند که خلاصه من زیر بار زندگی مشترک برم و ....... زبانم لال ازدواج کنم...........البته خیلی هم کنجکاو و یا فضول هستند که بدانند ان بنده خدا کدام به تیر غیب گرفتار شده ای است و هی میگن: خانم شما که تحصیلاتت رو کامل کردی و خدا رو شکر تونستی کاری و که دوست داری و پیدا کنی پس چرا اینقدر این دست و اون دست میکنی
و در جواب من لبخندی میزنم و میگم بابا من هنوز بچه ام .........دلتون میاد!
بعد از اینکه مهمانهای مامان رفتند زنگ زدم به پسر کامپیوتر چی که بیاد و این زبان بسته را درست کنه اونم ناز کرد و گفت که باید ببینه که کی وقت داره خلاصه که باید منتظر زنگ حضرت همایونی بمونم!
روز جمعه دل تو دلم نبود که اون دوستی که دیروز با چه شوق و ذوقی داشتم با هاش حرف میزدم الان چه فکری در مورد من و بی مسئولیتی من میکنه
در این گیر و دار بود که پدر جان محترم همه ما رو به باغ لواسان پدر رابین هود جوان برد..... که اصلا با حال و هوای من جور در نمیامد
خلاصه که با یه عالمه سردرگمی و دلشوره شب به خونه اومدم و خوشحال بودم که روز جمعه کسل کننده و پر از دلشوره خلاصه تموم شده
امروز اصلا روز خوبی نیست
همه امروز حالشون گرفته است . همکارهام و یکی دو تا از دوستام
گاهی ادم خیلی دلش میگیره از اینکه میبینه مورد قضاوت غلط دوستان و آشناهاش قرار میگیره.
این موضوعی که هیچ وقت نتونستم باهاش کنار بیام
اینکه ادمها به خودشون این جرات و حق رو میدن که هر جور راحتن در مورد ادم قضاوت کنن.
حالا هی بگید که دنیا اونقدر که فکر میکنی بد نیست، اعتماد کن دختر جان.......
آخه عزیز من به نظر شما کی الان لیاقت اعتماد کردن داره؟
نه دیگه شما بگید............

خاطرات

خیلی بده که گاه ما آدمها به خودمون بیخود و بی جهت این حق رو میدیم که به زندگی کسانی که یه وقتی میشناختیمشون سرک بکشیم به بهانه اینکه هم یه هیجانی برای خودمون دست و پاکنیم و هم بتونیم شاید اشتباهات گذشته رو جبران کنیم.
حالا هر کی هم که بهمون بگه
بابا جان اون آدم با آدم امروزی فرق میکنه نباید مزاحمش بشی .......... اصلا شاید دیگه تو رو دوست نداره ، تو که نباید وجودت رو بهش تحمیل کنی و بدتر از اون زندگی شو بهم بزنی .........شاید تونسته به سختی یه جو برای خودش آرامش جور کنه و در کنارش از زندگیش لذت ببره
گوشمون بدهکار نیست که نیست
و گوشی تلفن رو بر میداریم و بهش زنگ میزنیم و برای مدتی طولانی ذهنش رو درگیر میکنیم و اصلا به روی خودمون هم نمی اریم که مشکلی ایجاد کردیم...........
این میشه که یه شب تا صبح خاطرات خودمون رو براش زنده میکنیم و صبح که میشه
اون از همیشه بیشتر از ما متنفره........
کاش میدونستیم که کی دوستای خوبی برای هم باشیم
و کی به پای عشقمون وایسیم
و کی همدیگر رو فراموش کنیم

سلام دوباره

سلامی دوباره به همه شما دوستان خوبم
مرسی که وقتی نبودم اومدید و به وبلاگم سرزدید
راستی...........
تو این سفر یاد گرفتم که با توجه به ظاهر افراد قضاوت نکنم
خیلی دلم برای دوستای خوبم تنگ شده بود و این خلاف انتظار خودم از روحیاتم بود
تازه فهمیدم که دل کندن اونقدرها که فکر میکردم اسون نیست
با بهترین آرزوها ، داستان زیر رو به همه شما مخصوصا یه نفر که خیلی دلم براش تنگ شده بود تقدیم میکنم
خانمی با لباس کتان راه راه وشوهرش با کت وشلوار نخ نما شده خانه دوز در شهر بوستن از قطار پایین آمدند و بدون هیچ قرار قبلی راهی دفتر رییس دانشگاه هاروارد شدند
منشی فورا متوجه شد این زوج روستایی هیچ کاری در هاروارد ندارند و احتمالا شایسته حضور در کمبریج هم نیستند
مرد به آرامی گفت : «مایل هستیم رییس را ببینیم .»
منشی با بی حوصلگی گفت:« ایشان تمام روز گرفتارند»
خانم جواب داد : «ما منتظر خواهیم شد»
اما این طور نشد. منشی به تنگ آمد و سرانجام تصمیم گرفت مزاحم رییس شود، هرچند که این کار نامطبوعی بود که همواره از آن اکراه داشت.
وی به رییس گفت:
شاید اگر چند دقیقه ای آنان راببینید، بروند!
رییس با اوقات تلخی آهی کشید و سرتکان داد. معلوم بود شخصی با اهمیت او وقت بودن با آنها را نداشت به علاوه از اینکه لباسی کتان و راه راه وکت وشلواری خانه دوز دفترش را به هم بریزد،خوشش نمی آمد.
رییس با قیافه ای عبوس و با وقار سلانه سلانه به سوی آن دو رفت.
خانم به او گفت:
ما پسری داشتیم که یک سال در هاروارد درس خواند. وی اینجا راضی بود اماحدود یک سال پیش در حادثه ای کشته شد شوهرم و من دوست داریم بنایی به یادبود او دردانشگاه بنا کنیم.
رییس تحت تاثیر قرار نگرفته بود اما یکه خورده بود. با غیظ گفت خانم محترم ما نمی توانیم برای هرکسی که به هاروارد می آید و می میرد، بنایی برپا کنیم اگر این کار را بکنیم ، اینجا مثل قبرستان می شود.
خانم به سرعت توضیح داد: آه ، نه نمی خواهیم مجسمه بسازیم فکر کردیم بهتر باشد ساختمانی به هاروارد بدهیم!
»رییس لباس کتان راه راه و کت و شلوار خانه دوز آن دو را برانداز کرد و گفت«:
یک ساختمان! می دانید هزینه ی یک ساختمان چقدر است؟ ارزش ساختمان های موجود در هاروارد هفت و نیم میلیون دلار است!
خانم یک لحظه سکوت کرد. رییس خشنود بود. شاید حالا می توانست از شرشان خلاص شود.
زن رو به شوهرش کرد و آرام گفت: آیا هزینه راه اندازی دانشگاه همین قدر است؟ پس چرا خودمان دانشگاه راه نیندازیم ؟
شوهرش سر تکان داد. قیافه رییس دستخوش سر درگمی و حیرت بود. آقا و خانم "لیلاند استفورد" بلند شدند و راهی پالوآلتو در ایالت کالیفرنیا شدند، یعنی جایی که دانشگاهی ساختند که نام آنها رابرخود دارد.
دانشگاه استنفورد، یادبود پسری که هاروارد به او اهمیت نداد...