۱۳۸۸ مرداد ۱, پنجشنبه

بسیجی و مکبث

سلام
امروز یه جو خیلی سنگین در هوای تهران حاکمه !
همه منتظر خبر های بد هستند، هیچ کسی حوصله نداره نه حوصله کار و نه حوصله هیچ چیز دیگری ......میدونی فکر میکنم یه حرکت جدید از طرف م.م باید شروع بشه مردم خیلی سردرگم و آشفته هستند .......همه تو دلشون پر از اشک و غمه و این اصلا برای جامعه ما خوب نیست...فیلم دختری که جلوی چشم پدرش از بین میره و عکس پسری که از شدت خونریزی میمیره از ذهنم پاک نمیشه ......خیلی دوست دارم بدونم تو لحظه ناب تنهایی وقتی که میخواهی سر بر بالین بگذاری در ذهنت چه میگذرد و در مورد خودت چه فکر میکنی؟...آن زمان که چاقو را بر قلب هموطنت فرو کردی چه حسی ته ته دلت داشتی؟........این روزها همه اش به فکر صحنه ای از نمایش مکبث اثر ویلیام شکسپیر هستم: زنی که پادشاه را کشته بود تا آخر نمایش لکه های خون بر دست خود میدید و در نهایت فقط با کشتن خودش توانست این لکه گناه را پاک کند....
فکر میکنم تو هم همان حس را داشتی وقتی که سر هموطن خود داد میزدی و باتوم خود را با قساوت قلب تمام بر تن و بدن هموطن خود فرو میاوردی.......
امیدوارم وقتی که خودت را در آینه مینگری تصویر در آینه حالش از تو بهم نخورد.....و اگر چنین شد خودت را هرگز در لحظات تنهاییت نبخشی .......
پ.ن: میدونم که امروز خیلی تلخ نوشتم ولی این حس درونیم بود البته نقش میگرن یار قدیمی ام را هم نباید نا دیده گرفت
پ.ن٢:عکسها و فیلمها رو میتونید تو وبلاگهای خانم زیگزاگ و خانم گلامور پیدا کنید

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

رو دیوار من یادگاری نمی نویسی؟