۱۳۸۸ شهریور ۷, شنبه

مهمانی دیشب

دیشب از طرف شرکت به میهمانی افطاری دعوت شده بودیم...
.
جالب بود از این نظر که مدیران و تمام کارکنان همه در کنار هم قرار گرفته بودند... دیسیپلین های همیشگی نبود و همه با همسران تشریف فرما شده بودند.... من و رابین هود هم رفته بودیم... شب خوبی بود... جای همگی خالی.... و یه چیز دیگه که خیلی جالب بود شخصیت همکارها توی مهمونی بود که تقریبا با شخصیت توی شرکتشون خیلی فرق میکرد البته یه کمی هم بخاطر این بود که همه با همسران محترم و محترمه بودند.... مدیران یه کمی از حالت رسمی در اومده بودن و کارمندان یه کمی بیشتر رسمی شده بودند.....
یه چیز دیگه که خیلی جالب بود اینکه جمعیت روزه دار خیلی کم بودن ولی همه سر افطار حاضر شده بودند... فکر میکنم تعداد روزه دارها به ده نفر هم نمی رسید.... عجب رسمیه ها!!! اخه چرا وقتی ادم روزه نیست باید از وقت افطار بره؟؟!!!.... هاش خانم میگه اینطوری بی احترامی میشه ..........

یادتونه که قبلا گفته بودم یه مدیر فضول داریم.... اونم اومده بود... وقتی دیدمش دهانم مثل دهن غول چراغ جادو در کارتن علاالدین باز موند..... با کت و شلوار و پیراهن استین کوتاه و یه کراوات خیلی شیک........ و البته یه خانواده خیلی مدرن... باورم نمیشد... اخه ظاهرش تو شرکت شبیه بسیجیان پیرو خط امامه...
..
پ.ن: ساعت شش و نیم صبح با رابین هود رفتیم فشم.... دیشب هم که دیر خوابیدم ... اینه که الان مثل تمام کارمند های خوب به دنبال یه فرصت استثنایی هستم تا در اتاقم رو به بهانه ای ببندم و یه چرتی بزنم....

پ.ن٢: اتفاقهای بد این چند روز (مثل فوت شدن مادر بزرگ نقش و نگار و پدر استاد معروفی ) باعث شده که هر روز دم اذان مغرب برای داشتن روزگاری بهتر دعا کنم..

خداوندا ما را به خودمان وا مگذار و به دلهایمان ارامش عطا کن!

سرتان سبز و دلتان شاد

۱۳۸۸ شهریور ۲, دوشنبه

فعلا عنوان نداره!

این روزها چند تا اتفاق افتاده که باعث بشه بفهمم چقدر رفتار انسانها در اینکه چگونه دیگران باهاشون رفتار کنن تاثیر داره....
اولیش این بود:

یه دوست خانوادگی قدیمی از کشور شیطان بزرگ (امریکا) به ایران اومده... تقریبا هم سن پدر من هستند و بیشتر از سی سال است که مقیم انجا بوده و زوجه اختیار کرده و صاحب چهار فرزند(در امریکا چهار فرزند عجیب نیست؟؟؟؟) در ینگه دنیا میباشد که هیچ کدام بویی از ایرانی بودن نبرده اند زیرا مادری ینگه دنیایی داشته اند.....
ایشان پس از اینکه ۶ سال پیش از همسر محترمه شان جدا میشوند و به رتق و فتق امور بچه ها میپردازند ..... حال که ان چهار فرزند عزیز به سر و سامان رسیده اند خود نیز قصد به سر و سامان رسیدن دارد......... درست حدس زدید..... تجدید فراش!
در روزهای اول اقامتشان در ایران خودشان میگفتند خانمی میخواهند حدود ۴٠ سال....

چند هفته بعد.....

با خانمی نامزد کردن ٢٢ ساله!!!!!!!!!!!!
!
تازه میگفتند پیشنهاد هایی با سنین کمتر هم داشته است؟!!!

وقتی با خانمش ملاقات کردم فهمیدم که ایشون شیفته شهری هستند که جناب اقای محترم انجا زندگی میکنند ........ یعنی: لاس وگاس.....
این خانم محترمه باید این اقای پا به سن گذاشته و شکم گنده را به مدت ۵ سال تحمل کند به بهای امریکا رفتن.... حالا هی بگویید مرگ بر امریکا.... الان حتما میگویید شاید دختره از یک خانواده فقیر و پر جمعیت است و این راه مفری میشود برای رسیدن به اینده ای بهتر ........ ولی خیر پدر این دختر خانم جواهر فروش است و ایشان فقط یک برادر دارند.........

وقتی دیدمش یخ کردم..... پاهام به زمین چسبید...... نمیدونم چه جوری میخواد این ۵ سال رو تحمل کنه؟!!!‌ و به چه قیمتی؟!... خودش میگه در یک نگاه عاشق شده ولی عمق چشماش چیز دیگه ای میگه....
...
و در مقابل جناب اقای محترم چه اعتماد به نفسی پیدا کرده بودند.... نوعی منت گذاشتن تو رفتار همایونی شون موج میزد........
راستش رو بخواهید حالم بد شد.... مهمونی زهر مارم شد....

رابین میگه: عزیزم خود دختره با علم بر تمام این قضایا باز هم تن به این ازدواج داده تو چرا حرص میخوری........

راستش با اینکه رابین کنارم بود ولی دوست نداشتم نگاه همایونیشون روی من بیافته.
..
پ.ن: عید رمضان همه مبارک....... تو این ماه حس میکنم یه هاله نور دورم پدید میاد... باور کنید توهم نزدم... فامیل احمدی نژاد هم نیستم.... ولی تو این ماه حس میکنم تمام چیزهای بد ازم دور میشه و همه چیز مثبته....

دعاهایتان مستجاب...
سرتان سبز و دلتان شاد

۱۳۸۸ مرداد ۲۸, چهارشنبه

عادتهای غیر متعارف من

سلام
به پیشنهاد یکی از دوستان وبلاگی میخوام چند تا از عادتها و خصوصیات اخلاقیم رو که یه کمی نا متعارفه بنویسم....

١. از دوچرخه های مدرن و دنده ای بدم میاد و عاشق دوچرخه های سنتی هستم مخصوصا دوچرخه باغبان محلمون.... عاشقشم... نه عاشق باغبونه ها... عاشق دوچرخه اش که سیاهه و همیشه پر از گله....

٢. وقتی به استخر و دریا میرسم اختیار از کف میدهم و فقط سه سوت وقت میخواهد که به آب بزنم...

٣. اگه سوار تاکسی بشم و کسی که کنارم میشینه کار بدی بکنه مثل اینکه هی دستش رو به دستم بزنه حتما با پشت دست تو دهنی نوش جان میکنه!!!! اینو اونهایی که با من بیرون اومدن به چشم دیدن... میگید نه؟!... حیف که مریم وبلاگ نداره وگرنه ادرسش رو میگذاشتم تا حداقل ١٠ مورد واستون نام ببره....

٣. وقتی که از شخصی لجم میگیره یا حرصم در میاد... باید شانس بیاره که خیلی باهاش صمیمی نباشم چون حتما چند تا مشت و گاز نوش جان خواهد کرد....

٤. بر خلاف همه خانمها نمیتونم لباسی رو واسه مهمونی نگه دارم.... همه لباسهام رو میپوشم و هیچ چیزی رو استفاده نکرده نمیگذارم....

٥. از فیلم هندی خوشم نمیاد و وقتی جملات خیلی عاشقانه میشنوم مغزم errorrrrrrrrrrrr میده........

پ.ن:پیشنهاد میکنم به این بازی وبلاگی بپیوندید

پ.ن2:اینها فقط چند تا از خصوصیات اخلاقی غیر متعارف من بودن.... بعدا بیشتر با هم اشنا میشیم....
ای وای..... یادم رفته بود.... اخرین اخلاقم رو که میدونم خیلی نا متعارفه و اگه بخونید حتما باور نمیکنید اینه که:

من حلیم رو با آبلیمو میخورم.... میدونم که باور نمیکنید ولی میتونید همین روزها به صرف افطاری دعوتم کنید تا باور کنید.....

۱۳۸۸ مرداد ۲۶, دوشنبه

هزار و یک فکر

دیدین یه وقتهایی یه تلفن چقدر حال و هواتون رو عوض میکنه؟!
دیشب از اون شب ها بود و از اون تلفنها..... در حال دیدن بازی یوونتوس و میلان بودم... حسابی رو مبل ولو شده بودم و داشتم واسه خودم کیف میکردم .... هیچ کس هم همراهم نبود واسه تلویزیون دیدن این شد که این تلفن هم حسابی کیفمون رو کوک کرد... بعد از این تلفن هزار تا فکر تو سرم بود.... اخر سر نفهمیدم نتیجه بازی چی شد...؟؟؟
به خودم گفتم که خدا اخر بازی رو بخیر بگذرونه... فکر میکنم تا چند روز اینده اعلام کنن که خاتمی و موسوی با کمونیست های روسیه سرو سری داشته اند... یا در ترور ناصرالدین شاه... خدا را چه دیدید شاید هم در شروع جنگ ایران و عراق....
فکر هزارمی هم این بود که دنبال یه کار جدید هستم ... دعا کنید که این کار جدید جور شه.. اخه از شرکت خودمون خیلی بزرگتره و کارش هم به کار الانم که در مورد نفت و گاز و پتروشیمی هستش مربوطه....
فکر ٩٩٩ ام اینه که واییییییییییی چقدر کار دارم که باید انجام بدم .... هنوز ترجمه ام را هم تموم نکردم.....
فکر٩٩٨ ام اینکه ..... خیلی خصوصیه نمیتونم بگم...... باور کنید.. انتظار ندارید که همه هزار و یک فکر و بگم......

۱۳۸۸ مرداد ۲۵, یکشنبه

بازگشت رند خلوت نشین

اول سلام چون اسم خداست....
من از سفر برگشتم... هوا خیلی خوب بود و جای همگی خالی بود......
.
تصمیمات مهم تو این سفر گرفته شد ... با همفکری مامان و بابای رابین و هاش خانم و پدر من .... قرار شد به اصرار من و رابین بعد از ماه رمضان بریم یه سفر و بعدش با یه مهمونی خانوادگی کوچیک همه چیز رو اعلام کنیم... این سفر فرصت خوبی بود برای شناخت بهتر رابین هود... البته ما از بچگی تو خونه های هم بزرگ شده بودیم ولی وقتی پای ازدواج میاد وسط اخلاقهای جدیدی رو هر کسی رو میکنه که تا قبل از اون اصلا فکر نمیکردی وجود داشته باشه... حالا این اخلاقها واسه من که تا قبل از پیشنهاد رابین هود فقط بهش به چشم یه همسایه و دوست قدیمی نگاه میکردم و اصلا به یکسری از اخلاقهاش دقت نداشتم بیشتر هم میشه....
خوشحالم که دوستهای خوبی دارم و خوشحالم که بر خلاف همیشه که جنس مذکر رو نمیتونستم تحمل کنم (به مدت زیاد) این دفعه در کنار رابین احساس بهتری دارم.... نه اینکه هندی وار عاشقش شده باشم ها! از این فکر ها نکنید چون به همین راحتی ها این اتفاق نمیافته که من کسی رو خیلی دوست داشته باشم...... یا احیانا بخواهم عاشقش بشوم.....
پ.ن: از همه دوست جون ها و از همه کسایی که برای وبلاگ من وقت میگذارن و من و میخونن و البته بیشتر منت میگذارن و کامنت هم میگذارن تشکر میکنم و میگم که مخلصصصصصصصصصصیییییییییممممممم و دوستون دارم یه دنیا! از همه کامنت های تبریک هم ممنون..... الهی همتون پیر شید ننه!!!!!!! خلاصه منم فرستادین به دیار باقی... نه دیار با یار...
پ.ن ٢: دادگاه دیشب خیلی احمقانه و مضحک بود ...... چرا تو این دادگاهها همه از روی کاغذ اعترافاتشون رو میخونن.... فکر کنم قبلش یه کلاس دیکته گذروندن... نه؟!
سرتون سبز و دلتون شاد

۱۳۸۸ مرداد ۱۹, دوشنبه

سفر

امشب یا فردا صبح عازم سفر هستم...
من و خانواده با جناب رابین و خانواده شان..... خانه مان را چیده ایم .... اونهایی که تو فیس بوکم هستند دیدن.... قرار نیست که عروسی بگیریم.... یعنی من اصلا از این لوس بازیها خوشم نمیاد... قراره یه سفر دو هفته ای برویم... بعد از ماه رمضان که میشه اخرهای شهریور.....
امیدوارم که به همگی خوش بگذره.... و یه تابستون خوب برای همه باشه....
سرتون سبز و دلتون شاد

۱۳۸۸ مرداد ۱۸, یکشنبه

لحظه بیداری

" و من رویا را تنها تا زمانی دوست دارم که ان را واقعیت بپندارم. زیرا زیباترین خوابها هم با لحظه بیداری برابری نمیکند" آندره ژید ، مائده های زمینی
زندگی رویای زیباییست خصوصا اگر راه و رسم ان را بلد باشی و بدانی که دقیقا ریش هایت در کجا به عمق رفته است.... گاهی حس میکنم در یک رویا قدم میزنم که همه چیزش بر وفق مراد نیست ..... بیداری را بیشتر دوست میدارم چون همیشه دوست داشته ام چشم در چشم حقیقت بدوزم حتی اگر تلخ باشد....
و دقیقا در همان لحظه است که میفهمم زندگی شیرین است با وجود تمام تلخی هایش...

۱۳۸۸ مرداد ۱۷, شنبه

وقتی دلت تنگ میشه!

گاهی یه تلفن خوب حال ادم رو خیلی عوض میکنه .... دوست داری بپری بغل همون دوست قدیمی که تو پست قبلی ازش نوشتم و ببوسیش و بگی که چقدر دلت براش تنگ شده بوده و کاملا احساست رو بهش توضیح بدی..... البته این روش انسانهای عادی است نه من که غیر عادی هستم... پس اینطور میشه که یه دوستی که دلت یه ذره شده بود واسش بهت زنگ میزنه از قضای روزگار خیلی نمیتونی باهاش راحت صحبت کنی... حتی نمیتونی بگی که چقدر دوستش داری و چقدر نگرانش بودی و چقدر دوست داشتی صداشو بشنوی؟!
این میشه که اون فکر میکنه دوستیش دیگه مثل قبل نیست برات و این میشه که ...............

برای همه دوستهام بهترین ارزو ها رو دارم ...... مخصوصا برای اونهایی که الان به اتفاقهای خوب بیشتر احتیاج دارند....

دوست عزیزم تا دو هفته دیگه میره....... و من توی یک ماهی که تا الان اینجا بوده فقط تونستم یک بار به اندازه چند ساعت ببینمش.... حیف شد.... میدونم وقتی بره حسابی دلم براش تنگ میشه...

۱۳۸۸ مرداد ۱۲, دوشنبه

دلم دوست جونم رو میخواد.....
دیروز با هم صحبت کردیم ولی کلی دلم براش تنگ شده... واسه اینکه با هم درد و دل کنیم و سر به سرم بگذاره و چند تا مشت و یک گاز محکم مهمونش کنم ....
خیلی دلم برای شیطنت هاش تنگ شده و نمیدونم چرا اینقدر دلم هواشو کرده....
دوست صمیمی خیلی ندارم ولی این دوستهای صمیمیم رو خیلی دوستشون دارم....
دوست عزیزم ...... خیلی دلم برات تنگ شده و دلم هوای اون روزهای پر از خنده رو کرده...
پ.ن: مرسی از اینکه همه حال دندونم رو میپرسین... شکر خدا بهترم.. چهار شنبه باید برم بخیه هاشو بکشم...
پ.ن١: دیشب طبق گفته های رابین هود میدان ونک خیلی شلوغ بوده... حیف که من نتونستم برم....
پ.ن٢: من هم اینجا رو آپ میکنم و هم بلاگ اسپات رو ... چون بعضی از دوستان گفتن اونجا کامنت گذاشتن خیلی سخته .... یه کمی هم کار توی اون محیط واسه من سخته... ولی اونجا رو هم دوست دارم....
مادرانه نوشت: نقطه جان بیشتر مراقب خودت باش .... پست هاتو که میخونم خیلی نگرانت میشم.... بهترین ارزو ها رو برات ارزومندم...

۱۳۸۸ مرداد ۱۱, یکشنبه

من هم میخواهم

من تا دیشب نمیدانستم زندان اینقدر خوب است؟!
شما میدانستید؟!

از نظر اعتقادی:
با ادم بحث میکنن... استدلال میارن... قانع میکنن... تازه ... کلا ادم متحول میشه...

حالا از نظر جسمی:
از ادم پذیرایی میکنن... اصلا به ادم قرص نمیدن... اصلا رفتار خشن نمیکنن.. هرکی هم که میگه تو زندان به ادم سخت میگذره دروغ میگه.... میخواهد جو سالم زندان را خراب کند....

از نظر روانشناسی:
انهایی که قاطی کرده اند کاملا درست میشن... در اتاق تنهایی به گناه های خود فکر میکنند و جرات اعتراف پیدا میکنند... با خود شان رو راست میشوند... کودک درونشان را در بین میله های زندان ازاد می بینند و خلاصه اینکه آدم میشوند و تمام عقده ها و کامپلکس هاشون بر طرف میشه....

خلاصه رفقا دیشب خیلی دلم هوایی شد.....



پ.ن: اینجا که میگن زندان نیست که بهشت موعوده..... کاش جای اینکه چهار سال وقتم را در دانشگاه ازاد و سه سال وقتم را در شهید بهشتی میگذراندم یه ماهه یه سری به این بهشت موعود میزدم.....

پیشنهاد: همه دانشگاهها را تعطیل کنیم بریم اوین به دانش پژوهی و علم اندوزی

سرتان سبز و دلتان شاد

۱۳۸۸ مرداد ۱۰, شنبه

بابا صداقت

بابا اعتماد به نفس.....
بابا صداقت...
بابا راستگویی... باقلوا.... ترنگبین....
ما چی کار کنیم با این همه صداقت که در فضای مملکت اسلامی مون موج میزنه..... من که دارم خفه میشم..... کمک... کمک....
یکی اینجا نیست....
اوه.... حالا بهتر شد... برنامه ابطحی و عطریانفر که تموم شد من هم یه نفس راحت کشیدم ... اخه با اون همه موج صداقت نمی تونستم نفس بکشم.... خب چی کار کنم؟!
خبر رسیده که خیلی از هموطنانمان هم دچار خفقان شده اند... تازه خیلی ها هم در اوین از فرط صداقت زیاد مننژیت گرفتن؟!
من تا الان نمیدونستم که وزارت اطلاعات ایران اینقدر عقب مونده است که بعد از ده سال میفهمه یه نفر با موساد قرار ملاقات گذاشته....
فکر میکنم این تاخیر ها در فهمیدن به خاطر اینه که موج اعتماد مملکت را فرا گرفته ......
من که شخصا به همه اعتماد دارم.... ولی یه کمی به کارمندهای این شرکت مشکوکم اخه چند تاییشون مانتو های مخملی و سبز گاهی می پوشند.... گفتم اینو به وزارت اطلاعات عقب موندمون بگم شاید به کارش بیاد....

پ.ن: خدایی این ابطحی خوش تیپ تر نشده بود..... شده بود مثل انتونیو باندراس..... نه نشده بود؟!
پ.ن1: دیشب خیلی ازاین حرصم گرفت که اینها در مورد مردم ایران چی فکر کردن که همچین برنامه ای پخش میکنن؟!


سرتان سبز و دلتان شاد

پنجشنبه دندان گیر

سلام به همه........
من دندونم رو جراحی کردم خلاصه........
خیلی جالب بود.... دکتره میخواست من نبینم داره چی کار میکنه من هم بر وبر داشتم توی عینکش رو نگاه میکردم... اخر گفت تو داری به چی نگاه میکنی؟ گفتم اقای دکتر از تو عینکتون معلومه که دارید چی کار میکنین؟! گفت دختر تو از اون فضولهایی ها!
تو دلم گفتم اگه فضول نبودم که مدیر بازرگانی نمیشدم........ نمیدونم چرا همه مدیر ها فضول هستن؟!
خلاصه اینکه من پنجشنبه نتونستم سرکار برم و برم مصلی .... رابین رفته بود و وقتی برگشت فقط تعریف میکرد تا حرص من در بیاد...
اینم ار شانس منه؟!
ولی واسه همه کسایی که پنج شنبه حضور داشتن سری سبز و دلی شاد ارزو کردم.......

پ.ن: لپ راستم شده اندازه یه دستمبو.......
پ.ن2: با این لپ باد کرده با اعتماد به نفس زیاد تازه سینما هم رفتم..... همه کسایی که دیشب سینما ازادی بودن و یه خانم با یه لپ اندازه دستمبو بودن مژده بدم که من رو ملاقات کردن و خیلی خوشحال باشن.........
پ.ن3: دیدی چه اعتماد به نفسی دارم...
پ.ن4:نقطه جان کامنت شما کار نمیکنه! حالا من چی کار کنم که میخوام با هات صحبت کنم؟!