۱۳۸۸ اسفند ۹, یکشنبه

چی کاره میشدم؟!! میشدی؟!!

اگه من الان تو این شرکت کار نمیکردم و همه شرایط هم اماده بود برای اینکه کاری دیگر انجام دهم:
1:کتاب فروش میشدم: یه کتاب فروشی مثل کتابفروشی هاشمی، البته بهش چند تا صندلی ونیمکت راحت هم اضافه میکردم تا اون دانشجوهایی که نمیتونن واسه هر کتابی هزینه کنن بشینن و سر صبر و راحت کتاب رو بخونن و بعد تصمیم بگیرن که به دردشون میخوره یا نه؟!!!
حتما اون اقا تپله که قبلا تو همین کتابفروشی کار میکرد و راهنمای کتابخونی من تو دوران دبیرستان بود رو پیدا میکردم و دوباره ازش میخواستم که بهم کتاب معرفی بکنه... از اون کسایی هستش که به اندازه یه دنیا دلم براش تنگ شده ولی متاسفانه به غیر از ادرس اون کتابفروشی هیچ ادرس دیگه ای ازش نداشتم.
2:راننده میشدم: حتما همسر یا دوست پسری (بستگی به شرایطم داشت) انتخاب میکردم که ترانزیت داشته باشه و البته قبول کنه که من هم با خودش ببره.. و من حتما به امر جهانگردی مشغول میشدم.
3:محقق میشدم: میرفتم مدت زیادی در هند ، چین و بعد یونان زندگی میکردم و کلی در مورد رسم زندگیشان میخواندم و تحقیق میکردم و لذت میبردم و بعد یک کتاب تحقیقی مینوشتم که کف همه ببرد.
4:مهندس/دکتر میشدم:حتما الکترونیک یاد میگرفتم و یه دستگاهی میساختم که هم جارو کند و هم طی بکشد و البته با کنتزل از را ه دور کار کند و ماهی یک دفعه کل خانه را بشوید و بسابد و بروبد. البته شاید دکترای مغز و اعصاب میخواندم و این برنامه را به جای تمام بازی های کامپیوتری در ذهن رابین هود جای میدادم. طوری که او همانطور که نیاز به بازی کامپیوتری را در خود حس میکند نیاز به خانه تکانی را هم درخود ماهی یکبار حس کند.5:غواص حرفه ای میشدم: حتما فیلمبرداری مستند در زیر اعماق ابها را یاد میگرفتم و به دوردست ترین ساحلهای دنیا میرفتم و تجربه های نو می اموختم.6:کوهنورد میشدم: حتما به تبت میرفتم و با اورست باهم طلوع خورشید را میدیدیم (آخه نه اینکه الان با دماوند دیدم)
7:گل فروش میشم: زیبا ترین گلها را به محبوبترین افراد زندگیم با یه عالمه ارزوی خوب هدیه میدادم
8: دیلر میشدم: توی یه کازینوی خیلی شیک کار میکردم... یاد میگرفتم چه جوری مثل پل نیومن ورقها رو بر بزنم.
آخر سر هم بازنشسته میشدم... می نشستم روی یه مبل راحتی و کتاب مورد علاقه مو ورق میزدم و گاهی هم دستی بر سر گربه پرشین عزیزم میکشیدم ... چای دیشلمه میخوردم.... سیگار برگ نازک میکشیدم... گاهی روی همان کاناپه چرت میزدم.... لپ تاپی میخریدم و به تمام وبلاگهایی که دوست داشتم سر میزدم.....


پ.ن: نمیدونم دوست دارین یه بازی حسابش کنین یا نه؟!! ولی همه دوستهای خوبم دعوتن که اگه خواستن ادامه بدن...

۱۳۸۸ اسفند ۷, جمعه

الهی قربونت برم مادر!!!

به دعوت بهار عزیزم که جرات ندارم- به قول فرنگی ها (Who Dare?) - رو حرفش حرف بزنم تن به این بازی به عفت و بی ناموسیه قربون صدقه میدهم ....
اول از همه به رسم اردیبهشتی ها، الهی قربون خودم برم که از صبح تا شب کار میکنم و بعد که خونه میام با اینکه کار چشمگیری نمیکنم ولی وجدان درد میگیرم که چرا مثل زنهای دیگه خونه تکونی نمیکنم...
الهی قربون این معاون مدیر عاملمون برم که سالاد الویه مامانش رو تو ظرف گوش پاک کن اورده و داره میخوره...
الهی قربون اون دوستهای خوبم برم که همیشه گپ زدن باهاشون خیلی مزه میده، ...
الهی قربون مریم (خواهرم) برم که وقتی میره تو جکوزی، اب سرد میریزم روش...
الهی قربون سینای عزیزم بشم که با یه شکلات کیندر میتونم به قلب کوچیکش راه پیدا کنم....
دوباره الهی قربون سینای عزیزم بشم که با داییش میره فوتبال و همه خوراکی های خودش و بقیه رو میخوره....
الهی قربون هاش خانم بشم که پدرم واسه سوپرایز رفته واسش ماشین لباسشویی خریده و اون تو دلش خوشش نیومده ...
الهی قربون اون گربه پرشین اسموکیه که دیروز تو مغازه امیر پر طلا دیدم بشم که اینقدر بامزه بود و هی میخواست دم مرغهای بهشتی رو بکشه و دمار از روزگارشون در بیاره...
الهی قربون همه اون دلهای تنگ و ابری برم که دلشون واسه یه جمع خانوادگی تنگ شده...
الهی قربون پدر باحال رابین هود بشم که اینقدر باحال و مثبته و هر کار که میخوام بکنم مثل پدر خودم ازم حمایت میکنه...
الهی قربون مریم (دوستم ) بشم که همه کسایی که بهش پیشنهاد میدن یه جورایی اسکل از آب در میان...
آخر سر هم به رسم اردیبهشتی ها : الهی قربون خودم برم که تمام ماه رو کار میکنم و اخرش از حقوقم هیچی واسم باقی نمیمونه و تقریبا همه اش میره پای قسط.....
پ.ن: قربون صدقه رابین هود هم نمیرم.... از قدیم گفتن نباید زیاد قربون صدقه مرد بری ، پر رو میشه دیگه نمیتونی جمعش کنی.
پ.ن2: دوستهای خوبم همه دعوتید، نخ سوزن خانمها: گندم، مریم، نارسیس و نقشی ( میدونم از قبل دعوت شده) و از جمعات اقایون : رایان، خشکه مقدس و خلاف جهت عقربه های ساعت( اونم میدونم که قبلا دعوت شده).
پ.ن3: شاهین جان شما هم دعوتی... ولی چون وبلاگ نداری و تو سفر هم هستی، میتونی تو وبلاگ خودم بنویسی به اسم خودت با حفظ تمامی حقوق چاپ میکنم...
پ.ن 4: همگی بازی را با حفظ رعایت شئونات اسلامی انجام بدین... از پذیرفتن خانمهای بد حجاب و اقایون حیظ هم معذوریم..

۱۳۸۸ اسفند ۵, چهارشنبه

تعریف خیانت

برنامه "هزار شاید و باید" رو گاهی نگاه میکنم..
شاید دلیلش این باشه که مجری برنامه تو پیش دانشگاه معلم زبانم بوده. اون موقع تونستم باهاش به راحتی ارتباط برقرار کنم ، با اینکه چادری سفت و سختی بود ولی لحن عامرانه و دوستانه اش باعث شد که خاطره اش رو تو ذهنم نگه دارم. اون موقع ازدواج نکرده بود، بگذریم که برنامه های قدیمی ترش که مصاحبه هایی از قبل برنامه ریزی نشده بود و روند مصاحبه کللن بستگی به هوش و خلاقیت مصاحبه گر داشت خیلی بهتر از این یکی است.. یعنی از این مصاحبه ها نبود که یه ورق کاغذ میگذارن جلوشون و از روش یه سری سوال میپرسن. - هر چه میگذره این شلنگ آب رو خیلی قوی تر تو برنامه های تلویزیونی میگیرن انگار نه انگار که سال اصلاح الگوی مصرفه.!!!-
دیروز در حالیکه داشتم تو ذهنم خودم رو توجیه میکردم که دیگه نمیخوام بعد از عید سر کار برم ، از طرفی هم عید که خونه نیستیم، پس در نتیجه همون بعد از عید خونه تکونی می کنم، و از طرفی هم مشغول درست کردن پازل هاش خانم رابین هود اینا بودم، دیدم که کارشناس این برنامه -که ماشاالله، هزار الله اکبر بزنم به تخته واسه خودش خانم و کارشناسی است- داره در مورد بحث شیرین خیانت صحبت میکنه.
"بله ..... به نظر من در جامعه کنونی هر کاری که زن انجام بده و بدونه که نمیتونه اونو به شوهرش بگه و اگه بگه شوهرش خیلی ناراحت میشه ، خیانته....."

فک کن!!!

پ.ن: حیف که نمی شود به خانمها دیو]بیب[ گفت.... وگرنه حتما یه دونه نثارش میکردم....
پ.ن2: پازل سفارشی هم قبول میکنیم.... پازل پاره پاره خود را به ما سپرده و در حداقل زمان ممکن یک تابلو تحویل بگیرید

۱۳۸۸ اسفند ۳, دوشنبه

زیبایی

به مریم (خواهرم) میگم: امروز یکی از من سوال کرد که تو خوشگل تری یا من؟!!!
مریم: اگه به تو باشه که میگی، خودت کاترین زتا جونزی و من زن نلسون ماندلا...

پ.ن: برو در خونه خودتون بازی کن ، پی نوشت نداره!

۱۳۸۸ اسفند ۲, یکشنبه

فرصت

گاهی وقتها فکر میکنم که اگه یه جورهایی از لحظه مرگمون با خبر میشدیم ، فرصت باقی مونده رو حتما یه جور دیگه زندگی میکردیم.... به دور از همه روزمرگی ها... دیگه روزهامون مثل روزهای قبلمون نبود، حداقل سعی میکردیم به اون ارزوهایی که داشتیم و بهش نرسیدیم فکرکنیم... یا اون آرزوی هایی رو که میتونیم و خیلی دور نیست رو بدست بیاریم.
دیروز داشتم فکر میکردم که چه کارهایی تا الان دوست داشتم انجام بدم و ندادم:
1: پرواز..... از اون پروازها که از یه ارتفاع خیلی بلند از هلیکوپتر میپری پایین و کل آدمهای زیر پات حتی به اندازه یه ارزن هم نیستن
2: گرفتن دکترای رشته خودم... یا حداقل اینکه یه بار بتونم با خود نادین گوردیمر در مورد داستان Karma صحبت کنم
3: گرفتن مدرک Pedi غواصی... طوری که بتونم هر جای دنیا که خواستم غواصی کنم... ازاد ازاد... بدون کلاه ... طوری که موهام توی آب راحت و باز باشن
4: از تهران تا چالوس با موتور برم( تو تابستون البته)
5: از همه بچه گربه های گربه قهوه ای محلمون نگهداری کنم ، تا اینقدر واسه خاطر بچه هاش با گربه های بزرگتر در نیوفته...
6: واسه رابین هود یه مرسدس مک لارن بخرم و تورنادو رو بگذاریم تا یه کمی استراحت کنه
7: کلاس شیرینی پزی برم، یه کیک شکلاتی بپزم که پر از شکلات و گردو باشه...
8: این زبان فرانسه نصف و نیمه ام رو ادامه بدم، طوری که وقتی France 24 نشون میده من همه حرفهای اقای مرجی رو بفهمم
9: به هر بهانه ای هست اسباب سفر مریم ها به فرانسه رو جور کنم، در اخر هم هر دوتاشون رو بغل کنم و بگم که دوستشون دارم و حلالم کنن که خیلی اذیتشون کردم
10: سینا رو به بزرگترین شهر بازی دنیا می بردم و میذاشتم هر اتیشی که میخواد بسوزونه

پ.ن: دوستی میگفت اگه حتی میدونستیم که کی میخوایم بمیریم باز هم صبح بلند میشدیم و میرفتیم سر کار و زندگی قبلیمون رو ادامه میدادیم، ما عادت کردیم به روزمرگی ، به معمولی بودن.
پ.ن2: بعضی از ارزوهام خیلی بزرگ نیستن... بعضی ها رو میتونستم انجام بدم.... نمیدونم تا کی میخوام درگیر روز مرگی باشم؟!!!

۱۳۸۸ اسفند ۱, شنبه

یه جمعه باحال!


یه روز خوب و باحال داشتی تا حالا؟!!! مطمئنم که داشتی...
دیروز یه روز خیلی خوب و باحال بود... از چند وقت پیش یه جنبش الو اسفناج به خاطر اون پست الو اسفناج و شی واز راه افتاده بود... تصمیم گرفتم که الو اسفناج درست کنم و با شی واز دوستام رو مهمون کنم که یه وقتی به بیمارستان کارشون نکشه... این شد که خواستیم پنجشنبه همه نهار دور هم جمع بشیم... زنونه و بی دردسر...
به پیشنهاد یکی از دوستان قرار نهارمون لغو شد و کللن قرارمون شد واسه جمعه ساعت پنج ونیم بعد از ظهر تو لابی هتل .نه اینکه دهات زندگی میکنیم ، نمیدونیم که سرخیابون خدامی از ولیعصر رو بستن این شد که رابین هود منو تو اون بارون با کفش پاشنه بلند و ارایش از تورنادو انداخت پایین تا من تا محل قرار رو پیاده گز کنم.
مریم(خواهرم) زودتر از من رسیده بود و یکی از دوستان هم جلوی در تو ماشین منتظر بودن....
یه جمع خیلی خوب.... خیلی صمیمی.... همه ورزشکار ... مدیونید اگه فکر کنید با قهوه هامون تو حیاط هتل کنار استخر سیگار کشیدیم....
نقشی عزیزم هم همراه مهمون گرامیش اومد و به فاصله چند دقیقه هم صاحب وبلاگ نگارش هم از راه رسید... واقعا دختر نازنینی هستش.... البته در اینکه من دختر نازنینی هستم که بحثی نیست.... (او که هچ)
یه جمع خوب و صمیمی... باور کنید که تو این مهمونی ثابت شد که من در مورد مریم ها یاوه گویی نمیکنم....
همه دارن بستنی سفارش میدن... مریم میگه: وا... چرا نوشیدنی گرم تو منو شون ندارن؟!!! میگم: مریم جان ورق بزن...
میگه: وا... نوشیدنی ها گرم رو چرا گذاشتن پشت صفحه؟!!!....
پ.ن: بعید میدونم مریم وبلاگم رو بخونه.... ولی وقتی بچه ها گفتن من چند تا پست بهش اختصاص دادم... گفتم خودم میدونم این چه اتیشپاره ایه.....
پ.ن2: برگشتنی یکی از دوستان ما رو رسوند که وقتی پیاده شدیم من و مریم هر دو مون گفتیم اینا چقدر صمیمی و باحال بودن
پ.ن 3: از این گردهمایی عکس تهیه شده است ولی قسم ناموس خورده ایم که در وبلاگ و فیس بوک نگذاریم... ما هم که بی ناموس نیستیم!!! یه چیزهایی حالیمون میشه.....
پ.ن۴: با پاشنه های بلند( مثل همیشه) همچین در ان محیط با کلاس زمین خوردم که خودم از خنده غش کردم..... دوست خوبم و تمام کسانی که خندید من راضی هستم ... خنده ها حلالتان باد....
در اخر از همه شرکت کنندگان که این دعوت را لبیک گفتن و خانواده محترم رجبی تشکر میکنم.
صلوات

یه جمعه باحال!


یه روز خوب و باحال داشتی تا حالا؟!!! مطمئنم که داشتی...
دیروز یه روز خیلی خوب و باحال بود... از چند وقت پیش یه جنبش الو اسفناج به خاطر اون پست الو اسفناج و شی واز راه افتاده بود... تصمیم گرفتم که الو اسفناج درست کنم و با شی واز دوستام رو مهمون کنم که یه وقتی به بیمارستان کارشون نکشه... این شد که خواستیم پنجشنبه همه نهار دور هم جمع بشیم... زنونه و بی دردسر...
به پیشنهاد یکی از دوستان قرار نهارمون لغو شد و کللن قرارمون شد واسه جمعه ساعت پنج ونیم بعد از ظهر تو لابی هتل .نه اینکه دهات زندگی میکنیم ، نمیدونیم که سرخیابون خدامی از ولیعصر رو بستن این شد که رابین هود منو تو اون بارون با کفش پاشنه بلند و ارایش از تورنادو انداخت پایین تا من تا محل قرار رو پیاده گز کنم.
مریم(خواهرم) زودتر از من رسیده بود و یکی از دوستان هم جلوی در تو ماشین منتظر بودن....
یه جمع خیلی خوب.... خیلی صمیمی.... همه ورزشکار ... مدیونید اگه فکر کنید با قهوه هامون تو حیاط هتل کنار استخر سیگار کشیدیم....
نقشی عزیزم هم همراه مهمون گرامیش اومد و به فاصله چند دقیقه هم صاحب وبلاگ نگارش هم از راه رسید... واقعا دختر نازنینی هستش.... البته در اینکه من دختر نازنینی هستم که بحثی نیست.... (او که هچ)
یه جمع خوب و صمیمی... باور کنید که تو این مهمونی ثابت شد که من در مورد مریم ها یاوه گویی نمیکنم....
همه دارن بستنی سفارش میدن... مریم میگه: وا... چرا نوشیدنی گرم تو منو شون ندارن؟!!! میگم: مریم جان ورق بزن...
میگه: وا... نوشیدنی ها گرم رو چرا گذاشتن پشت صفحه؟!!!....
پ.ن: بعید میدونم مریم وبلاگم رو بخونه.... ولی وقتی بچه ها گفتن من چند تا پست بهش اختصاص دادم... گفتم خودم میدونم این چه اتیشپاره ایه.....
پ.ن2: برگشتنی یکی از دوستان ما رو رسوند که وقتی پیاده شدیم من و مریم هر دو مون گفتیم اینا چقدر صمیمی و باحال بودن
پ.ن 3: از این گردهمایی عکس تهیه شده است ولی قسم ناموس خورده ایم که در وبلاگ و فیس بوک نگذاریم... ما هم که بی ناموس نیستیم!!! یه چیزهایی حالیمون میشه.....
پ.ن۴: با پاشنه های بلند( مثل همیشه) همچین در ان محیط با کلاس زمین خوردم که خودم از خنده غش کردم..... دوست خوبم و تمام کسانی که خندید من راضی هستم ... خنده ها حلالتان باد....
در اخر از همه شرکت کنندگان که این دعوت را لبیک گفتن و خانواده محترم رجبی تشکر میکنم.
صلوات

۱۳۸۸ بهمن ۲۸, چهارشنبه

حاچ آقا

از همون اول که با رابین هود و پدر و مادرش وارد بازار روز فریدونکنار شدیم، هی گفتم من میخوام برم اون جا که نوشته صنایع دستی ترکمن....وسطهای بازار بودیم که دیدم پدر رابین هود با دست اشاره میکنه که بیا اینجا....
دیدم که دقیقا زیر تابلوی "صنایع دستی ترکمن" یه خانمی بساط کرده و یه عالمه شورت و سوتین هم گذاشته واسه فروش... از همه نوع و رنگش.... مشکی، صورتی، سفید، فنر دار، ابری ، ژله ای و.....
پدر رابین (با یه خنده شیطنت امیز): عروس جان بیا... اینم صنایع دم دستی که میخواستی.
من:
پ.ن: گاهی پدر رابین را خیلی بیشتر از خودش دوست دارم..... رابین میگه: از بچگی ات هم عاشق مرد های سن و سال دار بودی... دروغ با شما نیست، راست میگه.
پ.ن: گاهی واسه اذیت کردن به پدر رابین میگم: حاچ اقا.... اونم به من میگه: نازنین سادات.... (راستی .... گفته بودم سید هستم؟!)

۱۳۸۸ بهمن ۱۹, دوشنبه

بیمارستان


این یکی ، دو روز که نبودم جناب رابین هود مریض شده بودن..... تا دیر وقت تو بیمارستان بودیم... بگذریم که این اهالی بیمارستان کیان دیگه همه ما رو میشناسن..... نه اینکه زود به زود دلمون واسشون تنگ میشه، اینه که همه دکتر ها و پرستارها اشنا هستن.
تو بیمارستان.....
من: خدایی اگه عیب و ایراد دیگه ای هم داری بگو... من طاقت شنیدنش رو دارم...
رابین: زن هم بود زنهای قدیم... با هزار عیب و ایراد شوهرشون میساختن... میرفتن هوو میاوردن سرشون باز هم ابرو داری میکردن....
من: آخی... تو با این همه عیب و ایراد همین یکی هم واست زیاده.... همین امروز و فرداست که مهریه ات رو بدم و بفرستمت خونه بابات...
رابین: بنده خدا!!! الان شوهر مردنی با یه عالمه عیب و ایراد اکازیونه... خبر نداری..... همه زنها دنبال همچین مردی میگردن...
من: روسریم رو میکشم جلو... حسابی حچاب میکنم... با یه عالمه ناز و غمزه میگم: خدا نکنه حاج اقامون اینا... حالا من هیچی.. تکلیف این بچه که تو شیکممه چی میشه؟!!
رابین: اگه این زبون رو نداشتی که .....
من: جرات داری ادامه بده؟!!!!
رابین: هیچی .... همون قضیه مهریه ام و خونه بابام و اینا....

پ.ن: رابین هود بهتر شده است.... مرسی از "تو" دوست خوب و عزیزم بخاطر نگرانی هایت.... از همین وبلاگستان و راه دور میبوسمت...

۱۳۸۸ بهمن ۱۳, سه‌شنبه

سرخوشی


در خونه رو که باز میکنم میبینم که جناب رابین هود کلی به ما حال دادن و چراغ توالت رو روشن گذاشتن... فکر میکنم چرا حالا توالت؟!!.... میام یه قهوه واسه خودم دم میکنم و یه تکه کیک هم میگذارم کنارش... نوار فرامرز اصلانی عزیزم را که از کلکسیون هاش خانم کش رفته ام را میگذارم.... از اون نوارهای قدیمی واسه دوره دانشجویی هاش خانم است... از شنیدن این نوار بیشتر از هزارتا سی دی و دی وی دی لذت میبرم.... همچنان که کارهام رو انجام میدم با ریتم اهنگ شروع به حرکات موزون میکنم و زیر لب میخونم..... "اگه یه روز برسی سفر... بری ز پیشم بی خبر..." حال میکنم واسه خودم....
خورشت الو اسفناج درست میکنم... خورشت مورد علاقه خودم است.... برای شام رابین هود میگذارم.... برای فردا ظهر خودم هم ایضن... تو دلم میگم این خورشت الو اسفناج میدونی با چی میچسبه؟!!!.....
هاش خانم زنگ میزند... کلی با جیغ جیغ براش تعریف میکنم که امروز چه اتفاقهایی افتاده... میگوید " الهی بمیرم دخترم کللن سرخوشه!!"
دوش میگیرم.....لباسی رو که دوست دارم میپوشم.. آرایش میکنم.... ناخنهایم را سوهان میکشم.... دستهایم را کرم میزنم.....
رابین هود از راه میرسد.... تو دستش یه بسته است به سادگی به دستم نمیدهد..... درش را باز میکنم.... خدایا همونی که تو دلم گقته بودم میچسبه.... یه "شی واز" ..... میپرم بغلش و میبوسمش...
کلی تعریفی از جنگل شروود دارد.... بعد از پایان تعریفی ها فرصت پیدا میکنم که بهش بگم:
" راستی.... چراغ توالت رو روشن گذاشته بودی..." (گفتم ازش تشکر کنم بلکه تشویق بشه دفعه بعد چراغ اشپزخونه رو روشن بگذاره)...
میگه: جدی!! یادم رفته بود ، موبایلم زنگ زد یادم رفت خاموشش کنم....

پ.ن: صبح اول وقت رفتیم شرکت قرار بود از همه "ازمایش خون و بعضی مایعات بدن"( به جون خودم عین عبارتشونه) بگیرن...
پ.ن 2: دو سه شبی بود که کمبود خواب داشتم... حالا هی فکر بد بکن!! نه خواهر من، نه برادر من، اینجانب در حال درست کردن پازل جدیدم بودم تا ساعت 2 صبح... با این حال سر حال بودم و رفتم ازمایش خون و بعضی مایعات بدنم رو دادم...
پ.ن: پی نوشت ها رو گذاشتم تا شما هم بگید: "آخی ... جوون مردم ... چقدر سرخوشه!!"

چشمهای اقیانوسی

پشتش از فشار کار خم شده است، اول جوانی.
به سرعت ظرفهای غذا را در سینی هایشان میچیند، میداند که به محض اینکه پایش را داخل بخش بگذارد کلی سرش غرغر میکنند که چرا غذا را دیر اورده است. تقصیری ندارد، دست تنهاست. دختری که به او کمک میکرد چند روزی میشود که تسویه حساب کرده و رفته است. گفته بود که کار بهتری پیدا کرده ولی او میدانست که شوهر بد دلی دارد و اوست که دیگر نمیگذارد سر کار بیاید.
پیش خود میگوید:"دلم برایش تنگ شده است، کلی تو راه خونه میخندیدم ، تو اتوبوس ، مترو و پیاده رو" و بعد پیش خودش میگوید"شاید هم بهتر شد که رفت ، چون چشماش رنگی بود و همه به اون نگاه میکردن"
چشم رنگی که میگه یاد مادر بزرگش میافته، چشماش رنگی بود، رنگ عمیق ترین جای دریا، همون جا که تو فیلمهای شبکه چهار غواصها شیرجه میزنن توش. بعد از ظهر های تابستان چای تازه دم میکرد در حیاط و من هم چیزی میگرفتم تا در کنار هم ساعتی بگذرانیم. خوب که در چشمانش دقت میکردی میتوانستی رنج، غم، فاصله، خستگی و............... امید رو ببینی.
با اون امید بود که من هر روز صبح زودتر از همه از خواب پا میشد و کارش رو شروع میکرد... به امید اینکه بره خونه شون ویه بار دیگه امید رو تو چشماش ببینه....