۱۳۸۸ آبان ۴, دوشنبه

اولین دوست پسر

اولین باری که بحث دوست پسر به صورت خیلی جدی پیش اومد کلاس اول دبیرستان بودم...
اون سالها (یعنی دقیقا وقتی که خیلی به بودنش احتیاج داشتیم)پدرم ایران نبود... بخاطر یه سری مسائل کاری.... هاش خانم هم که معلم بود و مشغول کار... البته نه اینکه حواسش به ما نباشه ها!....
اون سالها یه دوست خیلی خوب داشتم به نام سارا... و دوست پسر سارا اولین دوست پسر واقعی و جدی بود که تا اون روز سراغ داشتم.. تقریبا هر روز صبحمون با خاطرات سارا شروع میشد... که دیروز با مهدی چه طوری صحبت کردن... کجا رفتن؟.. مهدی چی گفته؟!.. چی پوشیده؟!!...و خیلی چیزهای دیگه... همه ما یه جورهایی به رابطه سارا و مهدی دلبسته بودیم... و از اونجا که من تا اون موقع ترس بسیار عجیبی از دوست پسر داشتم.. رابطه سارا برای همه جمع دوستی اون موقع، مخصوصا من، دیدن و لمس کردن یه تجربه از نزدیک بود.... تا اونجا که وقتی فهمیدیم عکس مهدی روی تبلیغ وسایل ورزشی "تن آرا" هستش.. همه باهم پول گذاشتیم و یکی از این دستگاههای مزخرف رو واسه سارا خریدیم...
یه روز که همه دوستان تو حیاط دبیرستان جمع شده بودیم سارا ازمون خواست که باهاش همفکری کنیم و بگیم که چی کار کنه تا از این بلا تکلیفی در بیاد... اون موقع سوم دبیرستان بودیم... مهدی هم الحق پسر خوب و سر به راهی بود... پس از روزها مشورت و همفکری به این نتیجه رسیدیم که سارا موضوع رو با مامانش مطرح کنه و از مامانش برای خواستگاری اجازه بگیره.. اون روز بعد از ظهر با چه دلشوره ای بر همه ما گذشت...
فردا.... سارا مدرسه نیومد.... فهمیدیم که با مادرش حسابی حرفشون شده.. مادرش (که از مذهبی های خیلی سفت و سخت بودن) با ازدواجشون مخالفت کرده بود..
دیروز سارا رو اتفاقی تو خیابون دیدم... مهدی هم همراهش بود... هنوز دوست بودن... و هنوز مادر سارا مخالف بود...
پ.ن: از انجا که یادم می آید هاش خانم به من و مریم میگفت که پسرها فقط به فکر سواستفاده جنسی تو دوستی هاشون هستن..... گاهی فکر میکنم اگه مریم قبل از ازدواجش حداقل یه تجربه دوستی ساده داشت .... اینقدر تو انتخابش اشتباه نمیکرد....

۱۳۸۸ آبان ۲, شنبه

رابین هود های خیالی

من و مریم تا قبل از دانشگاه همدیگر رو میشناختیم ولی با هم دوست صمیمی نبودیم وقتی که یه دانشگاه و یه رشته قبول شدیم دوستیمون خیلی عمیق تر و صمیمی تر شد.
تو همون روزهای اول با ندا هم دوست شدیم و علت دوست شدنمون هم این بود که ندا از نظر تیپ و قیافه مثل خودمون بود... نه اینکه فکر کنید که ما خیلی خوش تیپ بودیم ها! نه....ما سه تاییمون اهل لباس ها و تیپ ها اجق وجق نبودیم.... با یه مانتوی ساده و یه مقنعه ساده و تقریبا بدون ارایش دانشگاه میرفتیم..... اگه یه سری به دانشگاه ازاد اسلامی واحد تهران مرکز واقع در زعفرانیه زده باشید منظورم رو از تیپهای اجق وجق میفهمید...
اون موقع ها ندا یکی دو سالی میشد که مادرش رو از دست داده بود و پدرش هم فکر تجدید فراش بود و از انجا که نمیخواست زندگی قبلی و بعدیش با هم قاطی بشن و البته ندا هم ابش با خانم پدرش تو یه جوی نمیرفت پدرش براشون(ندا و خواهرش) دوتا آپارتمان تو خیابون یوسف اباد خریده بود... البته از انجا که ندا خیلی دختر با هوش و فراستی بود این موضوع رو تقریبا یک ترم از ما مخفی نگه داشته بود که مبادا یه وقتی بخاطر شناخت ناکافی در موردش فکر بدی بکنیم یا فکر کنیم که خونه ندا خونه مجردی هستش و.....
از ترم دوم خونه ندا شد پاتق فرهنگی برای ما و دوستیمون هر روز عمیق تر و صمیمی تر میشد.... چه روزگاری بود... هنوز هم گاهی هوس خونه ندا، پیانو زدنش، قهوه و سیگار کشیدن هامون به سرم میزنه... الحق که یکی از بهترین دوران زندگیم همان دوستی سه نفره بود... من و مریم و ندا....(البته الان هم گاهی اینطور دور هم جمع میشیم... شاید ماه یه بار...)
اون موقع ها هر کدوممون یه رابین هود خیالی داشتیم...
ندا میگفت: من دوست دارم رابین هود زندگیم خوشگل باشه...
مریم میگفت: نه من اصلا خوشگلی واسم مهم نیست ولی اصلا مرد کچل رو نمیتونم تحمل کنم
و من میگفتم: هیچ کدوم از اینها اهمیتی نداره... مرد باید خوش هیکل و قد بلند و چهار شونه باشه...
و البته این موضوعی بود که همیشه به اون میخندیدیم.... وقتی که از بحثهای فلسفی خسته میشدیم...(الان که فکر میکنم میبینم که خیلی هم شوخی نبوده!)
چند سال گذشت....
مدیونید اگه الان فکر کنید که ما هر سه تامون به اون چیزی که میخواستیم رسیدیم..
ندا چند سال پیش ازدواج کرده و الان هم یه دختر خوشگل داره... شوهرش هم اصلا خوشگل نیست..
من هم که ازدواج کردم و مدیونید اگه فکر کنید جناب رابین هود هیکل و قد و بالایش مثل جرج کلونی است...
مریم هنوز ازدواج نکرده چون تمام خواستگارهایش و تمام کسانی که به او پیشنهاد ازدواج میدهند به طرز باورنکردنی کچلند!
نتیجه اخلاقی: لطفا رابین هود فرضی در ذهنتان نداشته باشید ... چون هرگز رابین هود فرضی به حقیقت زندگی ارتباطی پیدا نخواهد کرد....

۱۳۸۸ مهر ۲۸, سه‌شنبه

یک روز متاهلی

دیروز بعد از ظهر وقتی که خسته و کوفته اومدم و رسیدم تا نزدیکی خونه یادم افتاد که کلیدم رو تو شرکت جا گذاشتم ..... مجبور شدم برگردم ... اخه از اون دختر ها نیستم که با هر مشکلی که پیش میاد میرن خونه باباشون.....
رفتم و کلیدم رو از تو اتاقم برداشتم و دوباره اومدم سمت خونه.... تهران یه سرماخوردگی حسابی به من هدیه داده... البته الان در مراحل اولیه و انتخابی هستم احتمالا تا چند روز اینده به یک چهارم نهایی راه پیدا میکنم...
همیشه به رابین هود گفتم که وقتی از خونه میره بیرون ( رابین هود بعد از من میره سر کار... دیدی مادر.... دوره اخر الزمانه .... ) یه چراغی ... گردسوزی... فانوسی... چیزی روشن بگذار که وقتی ادم میرسه خونه دلش نگیره... و as usual (حال کردی انگلیسی رو) یادش میره.... من که تو یه خونه شلوغ و پر رفت و امد بزرگ شدم و همیشه هاش خانم تو خونه منتظرم بود تا بیام و بریم خرید یا هزار جای دیگه که هیچ وقت دلیلش رو ازش نپرسیدم چون فکر میکردم با هم بودن،شنونده بودن و هوایی تازه کردن بهانه اش است با یه خونه تاریک و نسبتا سرد روبرو میشم.... به خودم میگم دختر تو میتونی به این خونه گرما بدی.... چراغها رو روشن میکنم .... میرم تو اشپزخونه و مشغول کار میشم... تقریبا وقتی کارم تموم میشه روی مبل ولو میشم و تلویزیون رو روشن میکنم.. جناب رابین میاد و شام میخوریم (دست پخت خودمه ها!) و در این لحظه هواسم به تلویزیون جمع تر میشود.... بهنود شجاعی.... یاد پست جناب حاج اقا خشکه افتادم...
با این فکر بخواب رفتم که آیا الان اون مادر قاتل از خودش راضی است؟! براحتی خوابیده؟!! یا کابوس ان لحظه که صندلی را میکشد را میبیند؟؟؟!!!!

فرهنگ ایرانی

یه دوستی دارم به نام آزیتا. انگلستان زندگی میکنه و شوهرش هم انگلیسی هستش.

تونستیم با هم هماهنگ کنیم و همدیگر رو تو اسپانیا ببینیم... شوهرش ادبیات انگلیسی میخونه و در دانشگاه بریستول هم تدریس میکنه و از اونجایی که عاشق زبانهای جدید هستش- و تمام تیر و طایفه خانمش ایرانی هستن و وقتی دور هم جمع میشن فارسی صحبت میکنن و او هم مثل اینکه شاهد مسابقات پینگ پنگ است فقط چشمش بین چهرها سرگردان است- تصمیم میگیره که فارسی یاد بگیره.... و الحق که خیلی خوب هم یاد گرفته ..... یکی از سرگرمی های ما سر میز صبحانه در اسپانیا این بود که به این انگلیسی تلفظ کلمات فارسی را یاد بدهیم و اولین کلمه پیشنهادی من فکر میکنید چی بود؟؟؟ نه ......... واقعا فکر میکنید که از کلمات ساده ای مثل نان و آب و ... استفاده کردم.... نه دوستهای خوبم از انجا که من همیشه دوست دارم سر به سر این انگلیسی موذی بگذارم اولین کلمه پیشنهادی من قسطنطنیه بود

راستش نمیدونم که اصلا املا شو خودم درست نوشتم یا نه؟!!! ولی مطمئنم که وقتی کسی مریض باشد و بخواهد رندانه کسی را اذیت کند حتما مثل من میشود....

بگذریم......

این اقا که اسمش جرالد است در حالت عادی و در زبان انگلیسی اصلا غیبت نمیکند... البته چونکه این موضوع اصلا در فرهنگشان تعریف نشده است... ولی وقتی که به زبان شیرین فارسی صحبت میکند، به طور ناخود اگاه به فرهنگ غنی ایرانی هم سوییچ میکند و از انجا که غیبت کردن رکن لا ینفک فرهنگ ایرانی است پس از ان تبعیت کرد و لذتی لایتناهی از ان میبرد.
همچنان که من و آزیتا در خیابان قدم میزنیم و خوشحالیم از اینکه میتونیم در مورد همه نظر بدیم در حالیکه هیچ کس نمفهمه ما چی میگیم جرالد به ازیتا اشاره میکند و میگوید:( نه حالا حدس بزنید که این انگلیسی موذی چه میخواهد بگوید.....):
اوه آزیتا ببین این خانمه چقدر چاقه!!!!!
من و ازیتا:
نتیجه اخلاقی: چاقی زنان در تمام ممالک دنیا بحث مورد علاقه اقایان است.....
پ.ن: فکر میکنم این ژانویه که ازیتا و جرالد به ایران بیایند جرالد به من بگوید: اوه نازنین چقدر چاق شدی...
پ.ن 2: در این مدت به صورت صعودی با احتساب 3% ارزش افزوده وزن اضافه کرده ام....

۱۳۸۸ مهر ۲۰, دوشنبه

مکالمه ای به سبک رابین هود

لوکیشن یک: من و رابین هود در مرکز خرید یک نارگیل تازه در دستمان که قرار است دوتایی بخوریمش.
رابین هود: به چی فکر میکنی؟
من: فکر رو که بلند بلند به زبون نمیارن.... اگه بگیش میشه حرف دیگه فکر نیست.
رابین: راستی.... قبلا ها یه کارهایی میکردی.....
من: مثلا؟؟؟
رابین: نمیدونم.. نماز میخوندی.... گاهی با خودت و خدای خودت خلوت میکردی... در اتاقت رو می بستی و کسی جرات نمیکرد بیاد تو تا خودت از خلوتت بیرون نمی اومدی...
من: خیلی وقته که باهم حرفمون شده.... دعوا ناموسیه لطفا دخالت نکن....
رابین: من جدی میگم.... حالا هی شوخی کن
من: اولا من هم جدی میگم دوما اینکه من واسه کسی نماز نمیخوندم که الان بخوام به کسی هم نخوندنش رو توضیح بدم....
رابین: توضیح نمیخوام... حس میکنم پشت تمام خنده هات یه سرگشتگیه....
من: ( سکوت)
رابین: نگفتی به چی فکر میکردی؟؟!!!!
من: به اینکه وقتی خیلی به من فکر میکنی اونقدر مثل احمدی نژاد جو گیر میشی که همه نارگیل رو میخوری و واسه من هیچی نمیگذاری.....
نتیجه اخلاقی: با اقایون در هیچ غذایی شریک نشید چون اخرش گشنه میمونین...
پ.ن: سینا برگشته پیش خواهرم (قانونی و دادگاهی) .... حالا هر روز صبح با هم میرن از خونه بیرون... سینا به مدرسه و مریم به سر کار .....
پ.ن٢: جواب ازمایش سرطان مامان هم منفیه... یعنی توده بدخیم نبوده....
پ.ن ٣: هفته دیگه از تهران براتون پست میگذارم......