۱۳۸۸ مهر ۲۸, سه‌شنبه

یک روز متاهلی

دیروز بعد از ظهر وقتی که خسته و کوفته اومدم و رسیدم تا نزدیکی خونه یادم افتاد که کلیدم رو تو شرکت جا گذاشتم ..... مجبور شدم برگردم ... اخه از اون دختر ها نیستم که با هر مشکلی که پیش میاد میرن خونه باباشون.....
رفتم و کلیدم رو از تو اتاقم برداشتم و دوباره اومدم سمت خونه.... تهران یه سرماخوردگی حسابی به من هدیه داده... البته الان در مراحل اولیه و انتخابی هستم احتمالا تا چند روز اینده به یک چهارم نهایی راه پیدا میکنم...
همیشه به رابین هود گفتم که وقتی از خونه میره بیرون ( رابین هود بعد از من میره سر کار... دیدی مادر.... دوره اخر الزمانه .... ) یه چراغی ... گردسوزی... فانوسی... چیزی روشن بگذار که وقتی ادم میرسه خونه دلش نگیره... و as usual (حال کردی انگلیسی رو) یادش میره.... من که تو یه خونه شلوغ و پر رفت و امد بزرگ شدم و همیشه هاش خانم تو خونه منتظرم بود تا بیام و بریم خرید یا هزار جای دیگه که هیچ وقت دلیلش رو ازش نپرسیدم چون فکر میکردم با هم بودن،شنونده بودن و هوایی تازه کردن بهانه اش است با یه خونه تاریک و نسبتا سرد روبرو میشم.... به خودم میگم دختر تو میتونی به این خونه گرما بدی.... چراغها رو روشن میکنم .... میرم تو اشپزخونه و مشغول کار میشم... تقریبا وقتی کارم تموم میشه روی مبل ولو میشم و تلویزیون رو روشن میکنم.. جناب رابین میاد و شام میخوریم (دست پخت خودمه ها!) و در این لحظه هواسم به تلویزیون جمع تر میشود.... بهنود شجاعی.... یاد پست جناب حاج اقا خشکه افتادم...
با این فکر بخواب رفتم که آیا الان اون مادر قاتل از خودش راضی است؟! براحتی خوابیده؟!! یا کابوس ان لحظه که صندلی را میکشد را میبیند؟؟؟!!!!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

رو دیوار من یادگاری نمی نویسی؟