۱۳۸۸ بهمن ۱۱, یکشنبه

فرازی چند بر سخنان مریم ها:

به مناسبت دهه فجر و ایام الله خمینی ای امام دیدیم که خیلی وقت است به مریم ها گیر نداده ایم. این شد که خواستیم فرازی از سخنانشان را بگوییم تا شما هم در این ایام مبارک و میمون دلتان شاد شود و کللن حال کنید و ایضن شناختی بیشتر از این دو مریم زندگی ما پیدا کنید.
من ومریم تو مغازه اقای رزاقی(سوپر مارکت سر محل)
مریم: اقا میشه لطفا یه ماست چیککه ای بدید
من: ببخشید؟
آقای رزاقی: این کلمه اختراعی خواهرتونه.... ترکیبی از چکیده و کیسه ای
من: یالعجب.........

تو یه مهمونی خانوادگی:
من :یه روز یه ترکه داشته با دوست دخترش قایم موشک بازی میکرده، دختره میگه بازی سر چی؟!! ترکه: اگه منو پیدا کردی هر بلایی خواستی سر من بیار اگه هم نتونستی پیدا کنی من زیر پله هام...
مریم: وا .... مگه قایم موشک بازی نمیکردن.... پس چرا گفته من زیر پله هام؟!!!

تو دانشگاه ، در حال بالا رفتن از پله ها و رسیدن به جلسه امتحان:
مریم: نازنین؟!
من : بله؟!!
مریم: میشه خلاصه بگی کللن این بحث مارکسیسم و تاثیر اون بر روی ادبیات دوره خودش و دوره بعدش چی میگه؟!! (یه چیزی تو مایه های کل کتاب)
من: چیز خیلی مهمی نمیگه. احتمالش خیلی کمه که سوال بیاد ولی اگه سوال اومد بهت میگم که چی بنویسی....

دم در مغازه جواهر فروشی:
مریم: من عاشق این انگشتر های سولاریوم هستم...
من: کدومها رو میگی؟!!
مریم: همونها که یه برلیان درشت وسطش داره... کنارش هم برلیانهای ریز...
من: منظورت سولیتره دیگه؟!!!
مریم: به حاشیه گیر نده.... مهم اینه که تو فهمیدی منظور من چیه.....

حالا هی بگید که من به این مریم ها گیر ندم.

۱۳۸۸ بهمن ۹, جمعه

پله پله تا.....

امده ایم اینجا که کلی پز بدهیم..... البته نه با "رای" شما!!!...
کلی حال کردیم از پنجشنبه و جمعه ای که با درایت و هوش و ذکاوت برای خودمان به بهترین نحو رقم زدیم.....
پله اول: پنجشنبه پس از یک خواب درست و حسابی و یک صبحانه رژیمی حوالی ظهر حضرتمان را به بانک رسانیدیم !!! نوبت گرفتیم و دیدیم که دقیقا شونزده نفر جلوی ما در صف هستند... قیافه بس معصومی به خودمان گرفتیم و اه کشان نشستیم... در همین هنگام یه اقای مهربون امد و نوبتش را که همان لحظه صدا کردند به من دادند و بساط شادی و شعف را در دل کوچک ما به راه انداختند....
پله دوم: به ارایشگاه رفتیم مطابق رسم هر پنجشنبه... باور بفرمایید که کللن کارمان ده دقیقه هم طول نکشید و قیمتش هم شد 1500 تومان.....
پله سوم: توانستیم پس از یک سال قرار ملاقاتی را با سمیه و سمیرا( از دوم راهنمایی دوست هستیم) فیکس کنیم.... این کار یه موفقیت بزرگه در نوع خودش.... چون فقط سالی یکبار قمر در برج خوبی قرار میگیرد و وقت و ساعت یاری میکند و این سه یار راهنمایی در کنار هم جمع میشوند....انقدر که در این یک سال زندگیمان انقدر تغییر کرده بود خودمان و روحیه مان تغییر نکرده بود . این شد که به یه پیتزا فروشی در نزدیکی محل قرار رفتیم که بعدها فهمیدیم همان هشت میلیمتری است و یکساعتی را در انجا گذراندیم.... گاهی فقط گوش میدادیم.... گاهی انچنان میخندیدم که اگر رستوران خلوت نبود کلی خجالت باید میکشیدیم... و گاهی هر سه با هم حرف میزدیم......
پله چهارم: صبح زود روز جمعه توانستیم و موفق گردیدیم که جناب رابین هود را از رختخواب کنده و به حلیم فروشی خیابان اسکندری بفرستیم و خودمان بقیه خوابمان را ببینیم....
پله پنجم: توانستیم در ان برف روز جمعه جناب رابین هود را برای بازدید از چند گربه پرشین تا جاجرود بکشانیم و بعد به این نتیجه برسیم که هیچ کدامشان اصیل نیستند و برگردیم و برای اینکه حضرتشان ناراحت نشوند ناهار هم به رستوران برویم تا ما یک جمعه تنبلی را بگذرانیم .......
پله ششم: بعد از ظهر جمعه را به خواندن کتابی از ناصر الدین شاه عزیزمان بگذرانیم و کلی از دست خط و نثر ایشان لدت ببریم و همچنان در جو ایشان باشیم و تصمیم بگیریم که خاطرات پنجشنبه و جمبه رویاییمان را شنبه بنویسیم.....

پ.ن: ناهار منزل هاش خانم نرفتیم و این شد که ناهاری که مخصوص ما پخته شده بود را شب، علیرغم اضافه وزن 5 کیلوییمان میل فرمودیم... و بعد از ان هی دست بر شکم مبارک کشیدیم و اخیش گفتیم و بسی از دست پخت هاش خانم تعریف نمودیم....

۱۳۸۸ بهمن ۷, چهارشنبه

مرد و زن


مرد در اغوش زن دراز میکشد.... بدنش غرق در عرق است....
زن ، مرد را در اغوش میگیرد...
مرد به زن و فرزندان خود فکر میکند.... دلش برایشان میسوزد...
زن به شوهر خود فکرمیکند... بی هیچ ترحمی.... در دل میگوید : او هم اکنون در کنار منشی اش خوابیده است... غرق در عرق....
مرد با اعتقاداتش درگیر است....
زن در دل با خود میگوید : بازهم مثل هزاران سال پیش، همچون مادر خویش حوا، توانست او را فریب دهد...
تقصیر او نیست طبیعتش اغوا کننده است.....

۱۳۸۸ بهمن ۶, سه‌شنبه

روز بارانی

سکانس اول
دیروز از اون روزهای افتضاح بود..... به سختی اومدم سر کار چون میدونستم اگه خونه بمونم حالم بدتر میشه.... کلی با خودم کلنجار رفتم و کارهام رو انجام دادم... هی به خودم دلداری میدادم .
کلی انتظار کشیدم تا ساعت کاری تموم شد... دقیقا وقتی که کارتم رو کشیدم و میخواستم با یه عالمه خستگی مثل همیشه برم میدون صنعت و تو صف تاکسی ها خطی وایسم دیدم که موبایلم زنگ میزنه..... با بی حوصلگی برش داشتم .... هاش خانم بود...
هاش خانم: زنگ زدم حالت رو بپرسم.... بهتری؟!!
من: اره... شکر خدا... خوبم....
هاش خانم: زنگ زدم بگم بیای اینجا.... واست سوپ درست کردم... واسه رابین هم همون خورشتی که دوست داره....
من: نه مامان میخوام برم بخوابم.... خسته ام....( یه کمی خواستم خودم رو لوس کنم که حسابی نازم رو بکشه)
هاش خانم: لوس نکن خودتو.... پدرت گفته بیایی.... دلش واست تنگ شده.... اتاقت هم مرتب کردم که بری تو همون اتاق خودت استراحت کنی...

سکانس دوم:
میدون صنعت....
هیچ ماشینی پیدا نمیشه.... فقط دربست میرن.... چون شخصی هستن و رابین قسمم داده که سوار ماشین شخصی نشم همینطور زیر بارون وایسادم و دارم خیس میشم..... راه میافتم پیاده.... بی خیال قسم میشم.... دیگه اونقدر خیس شدم که سهم قسم رو هم ادا کردم... تقریبا هر ماشینی که میگذره و فکر میکنم که مسافر هم میزنه مقصدم رو میگم.... مرسییییییییییییییییییی... یه بنز سی ال اس.... تو دلم کلی امیدوار میشم.... میگم یادم باشه که یک مشت به دهان و یک لقد به ساق پای این بابک یاوه گو بزنم که میگه خانمهای متاهل رو از ظاهرشون میشه شناخت....

سکانس سوم:
خیس و خسته میرسم خونه هاش خانم.... میرم تو بغلش و یه چای داغ مهمونم میکنه.... میرم تو تخت خواب دوران مجردیم و پیش خودم میگم چقدر خوبه که ادم گاهی تو یه تخت خواب یک نفره بخوابه و لاحافش رو مثل ساندویچ دور خودش بپیچه....

پ.ن: با توجه و ناز کشی هاش خانم امروز تقریبا خوب خوب شدم!

۱۳۸۸ بهمن ۴, یکشنبه

گربه پرشین

چند وقت پیش یه طوطیه خیلی خوشگل خریدم....( حتما تا الان متوجه شدین که من چقدر حیوون بازم).... از جمله حیواناتی که در کنار مسعود و اکواریوم(اونهایی که تو فیس بوک هستن هر دو شون رو دیدن) رابین حاضر به پذیرشش در خانه شد....
این اقای طوطی بسیار مودب بود.... روی شونه می نشست.... از دست شما غذا میخورد.... خیلی هم اگه ازت خوشش میومد گوش و لبتو بوس میکرد..... کلی با هم دوست بودیم و یاد گرفته بود که با مسعود و ماهی ها هم کنار بیاد... تا اینکه یه روز مامان سمیه( یکی از دوستهای صمیمی دوران دبیرستان) این طوطی رو دید .... بخاطرمریضی قلبی و عملی که تازه روی قلبش انجام داده بود و اینکه بعد از ازدواج سمیه تنها شده بود، یک دل نه صد دل عاشق این طوطی ما شد.... خلاصه که مجبور شدیم این طوطی را دو دستی تقدیم هاش خانم سمیه اینا بکنیم که هم از تنهایی در بیاید و هم به طوطی ما رسیدگی بیشتری شود..... این شد که طوطی چند هفته ای هست که منو ترک کرده و تو خونه هاش خانم سمیه اینا در حال عیش و نوش و خوشگذرانی است.....
از انجا که دیگر طوطی ای نیست که با ان بازی کنیم در به در به دنبال یک عدد گربه پرشین چین چیلا میگردیم که جایگزین جناب طوطی کنیم....تازه فهمیدیم که نسل گربه پرشین در ایران رو به انقراض است و اصلها و ارجینالهایش در اکراین یافت میشود..... (گربه مون رو هم دزدیدن).... چقدر قیمتهایشان بالا است... ما هم که اصلا جز خوشه و این چیزها نیستیم که بخواهیم ازا ین هزینه هنگفتی که بهمان تخصیص میابد یک عدد گربه پرشین ناز نازی بخریم.... این است که فعلا در منزل تنها میمانیم تا شاید دولت عدالت محور و مهرگستر به ما هم کمک هزینه خرید گربه اعطا کند!!!



پ.ن: سرما خورده ام.... صدایم گرفته است.... گلویم هم گرفته است... چند روزی هست که نازنین همیشگی نیستم.... باخودم مبارزه میکنم.... دوست دارم چشم در چشم مشکلاتم بدوزم انقدر که از رو ببرمشان....
طرح خوشه از دیشب بر روی نروهایم با کفشهای پاشنه بلند صناری راه میرود.... چه میکنند با مردم.؟!! چقدر جیبهایشان گشاد است..... من و رابین اصلا جز این طرح نیستیم.... فکر میکنم خانواده ما را اصلا بازی نداده اند.....
خسته ام..... یه ادویل میخورم و سعی میکنم بخوابم...
...

۱۳۸۸ بهمن ۲, جمعه

حس های پنهانی

پدرش به تازگی فوت کرده بود. بر خلاف خودش پدری مومن و با ایمان داشت. زنش را که تازه با هم عقد کرده بودند و از خانواده بزرگ و اسم و رسم داری بود را به بهانه ای در خانه پدر مرحومش گذاشته بود و با ماشین زنش به سرعت به سمت خیابان تخت طاوس که حالا شده خیابان مطهری میرفت.
توی راه به این فکر میکرد که ایا ازدواجش درست بوده ؟!! موقعیت مالی زنش براش خیلی مهم بود ، تازه تونسته بود که به کمک پدرزنش یه مغازه تو یکی از بهترین پاساژ های شهر رو به راه کنه، حالا که خوب فکر میکنه میبینه که عاشق زنش نیست و با اینکه زن خوشگلی هستش و خیلی ها به خاطر این انتخاب بهش تبریک گفتن ولی میتونه فقط در حد بخور و نمیر دوستش داشته باشه.... با خودش میگه: چرا هیچ وقت دلم براش نمی تپه؟!!! ته دلش به خودش میگه: تو از بچگی هم ادم هرزه ای بودی.!
خلاصه میرسه به دبیرستان دخترونه. اونجا منتظرش وایساده با همون مانتو شلوار سرمه ای..... حتما تو کیفش یواشکی لوازم ارایش اورده مدرسه که تونسته یه ارایش ملایمی هم بکنه..... به خودش میگه: به این میگن عشق.... همونی که دلم واسش میتپه!
به سرعت خودشون رو به خونه میرسونن.....
زنش تازه تمام اثاث نوش رو تو خونه چیده..... میدونه که زنش الان داره تو مجلس ترحیم پدرش گریه میکنه..... تو دلش میگه: گور پدرش .... الان بهترین وقته.... اگه الان نشه دیگه هیچ وقت نمیشه.....
دختره اماتور تر از این حرفهاست....بهانه میاره که گناه داره.... به زنت خیانت نکن..... خیلی وقتشو میگیره تا بتونه به همه چیز راضیش کنه....
و درست وقتی که همه چیز بر وفق مرادش میشه.....
صدای کلید رو میشنوه که داره تو در میچرخه....

۱۳۸۸ دی ۲۸, دوشنبه

گذر عمر

اون موقع ها که بچه بودم از پسرها زیاد خوشم نمیومد.... بیشتر با اقایونی که میان سال بودن دوست داشتم صحبت کنم... این بود که همیشه دوستای پدرم من و به شیرین زبونی میشناختن....
وقتی نوجون شدم.... از پسرهای عینکی خوشم میومد...
وقتی دبیرستان رسیدم..... از پسرهای هیکلی خوشم میومد....
وقتی که سنم دیگه از بیست سال گذشت ......... باز هم از اقایون میان سال خوشم میومد........ حالا دوستای پدرم که دیگه سنی ازشون گذشته میان و از شیرین زبونی های اون موقع تعریف میکنن.


پ.ن: هاش خانم رو مرخص کردن.... تقریبا توی ازمایش خونش همه چیز به صورت بلد نشون داده شده... چون بیشتر از حد مجازه..... مرسی بخاطر تمام دعاها و انرژی های مثبتتون......
پ.ن2: جرج کلونی همچنان در صدر جدول ایستاده است.....

۱۳۸۸ دی ۲۶, شنبه

تنهایی


از چهارشنبه شب هاش خانم حالش بد شده و تو بیمارستان مهر بستری شده..... وقتی پنجشنبه صبح مریم این خبر رو بهم داد هنوز خواب بودم... به سرعت خودم رو رسوندم بیمارستان و وقتی دیدم روی تخت خوابیده، بی اختیار تمام خاطراتی که ازش دارم برام زنده شد....
اون وقتها که بچه بودم و من و میبرد میگذاشت خونه مامانش و بعد میرفت مدرسه... اون وقتهایی که بخاطر شغل پدرم مجبور شدیم چند وقتی توی هند تنها زندگی کنیم.... اون وقتهایی که میرفتم موسسه ملی زبان و اصلا دوست نداشتم که کسی بیاد دم در موسسه دنبالم و توی راه یه جا با هم قرار میگذاشتیم.... اون وقتهایی که منو میبرد دکتر و ساعتها توی مطب دکتر کلانی تو میدون فاطمی منتظر میمونیدیم و سعی میکرد که من حوصله ام سر نره.... حالا همون دکتر کلانی دکتر خودش شده..... یاد اون سالهایی افتادم که بدون پدرم تمام جور و سختی روزگار رو میکشید و یه تنه هم مامان بود برامون و هم بابا.... یاد اون شبی که اخرین شب حضور مجردیم تو خونه پدری بود.... چقدر راحت و اروم اشک میریخت و چمدونم رو میبست زنی که تو سخت ترین شرایط و موقعیت ها مثل کوه ایستاده بود.....
اون روز برای اولین بار حس کردم که اگر حتی یک لحظه وجودش و نفس گرمش رو حس نکنم چقدر تنها میشم....

۱۳۸۸ دی ۲۳, چهارشنبه

بحث فراکسیون


من و مریم (خواهرم) هیچ شباهت ظاهری و اخلاقی به هم نداریم. البته لازم به ذکر نیست که من خیلی بهترم (بحث اردیبهشت که یادتونه؟!!) . این تفاوت اونقدر زیاده که هر جا میریم و هر کسی که ما رو میبینه فکر میکنه که دو تا دوستیم چون مریم کاملا شبیه خانواده هاش خانم ایناست و من هم که میدونین دختر بابام هستم!!!
بنابراین یکی از بحث های داغی که در خانواده همیشه مطرح بوده است سر راهی بودن یکی از ما هاست! که باز هم احتیاج به تذکر نیست که این مریم هست که تو یه سبد دم در خونه پدرم این اگذاشتنش و گرنه من که معلومه دختر بابام هستم! حالا این موضوع رو داشته باشین.

روزهای پنجشنبه من در آرایشگاه، ناهار خونه هاش خانم، استخر و خرید خلاصه میشه. اون هفته بر خلاف هفته های گذشته به مریم(دوستم) گفتم بیا ناهار بریم رستوران حسن رشتی سر خیابون منوچهری. من عاشق این رستورانم وگاهی اینجا رو با بهترین رستورانهای تهران عوض نمیکنم.
رفتیم رستوران و با کلی رشوه به گارسون تونستیم یه میز خالی واسه خودمون دست و پا کنیم. سر میز که نشستیم و منتظر غذا بودیم که گفتم : مریم من اینقدر گاهی با اینجا حال میکنم که تو یه رستوران شیک و حسابی حال نمیکنم......
مریم: گفتم از اون اول تو به کلاس این خانواده نمیخوری؟!! بچه سر راهی ها اغلبشون همین طورن.... یه حس نوستالژیکی گاهی بهشون غلبه میکنه!!!
من: یعنی تو دوستت رو به خواهر دوستت میفروشی؟!!!
مریم: اره خب.... وقتی بحث فراکسیون پیش میاد دیگه دوستی معنا نداره!!!

پ.ن: این روز به نام سالگرد اتفاق و همدلی دو مریم نام گرفت.
پ.ن ٢:اصلا حالا که اینطور شد برای تنویر افکار عموم اعلام میکنم که هر هفته میرم به هوای انجام یه کاری..... اصلا دوست ندارم تو ارایشگاه زیاد معطل شم بخاطر همین هر دفعه میرم یه کاری انجام میدم و بعد فلنگ رو میبندم...مثلا یک هفته مو کوتاه میکنم و هفته بعد ناخن و هفته بعد ......حالا حتما باید مسایل ناموسیم رو هم بگم؟!!

۱۳۸۸ دی ۲۰, یکشنبه

رابین و کار خانه

من: من خیلی تو این خونه خسته میشم... چرا همه کارهای خونه رو من باید انجام بدم؟!!
رابین: خب من کمکهای بزرگی به تو میکنم ولی تو اصلا نمی بینیشون یا نمیخوای که ببینیشون.
من: مثلا چی کار میکنی؟!
رابین: صبحها دستمال دماغی هام رو جمع میکنم میریزم سطل اشغال.

۱۳۸۸ دی ۱۹, شنبه

روضه


حول و حوش بعد از ظهر بود که زنگ زد:
نازنین سریع ماشین رو بردار ، چادر سر کن و بیا به این ادرس: میدون ونک، خیابون ملاصدرا، برج (بیب)
من: اتفاق خاصی افتاده؟
اون: آره تو خونه شیرین اینا هستم، مامان و باباش رفته بودن مسافرت اومده بودم بهش سر بزنم که این همسایه های فضول زنگ زدن و لو مون دادن.
من: عجب.... شدی مدافع حقوق بشر؟! از کی تا حالا تو نگران تنهایی افراد و حال واحوالشون میشی ؟!!
اون: بیخیال دیگه!.... زود باش بیا ... اوضاع درامه...

یک ربع بعد...
موبایلم زنگ میخوره....
من: دیگه چی شده؟! گرفتنت؟!!
اون: نه بابا.... اومدی دم در و زنگ خونه رو زدی بگو حاج خانم بیا دیگه روضه دیر شد!
من:

پنج دقیقه بعد...
زنگ و زدم و تو ماشین منتظرم.....
از دور یه خانم چادری قد بلند میاد که حسابی کیپ و تیپ روشو گرفته... تا میشینه تو ماشینه میگه برو نازنین برو....
میگم: خاک بر سرت... از مردی خیری ندیدی چادر سر میکنی؟!! تماشاگر نما! مزدور اجنبی!
میگه: این تنها فکری بود که به ذهنم رسید از راه پله اضطراری چند طبقه اومدم پایین، بعد چادر سر کردم با اسانسور اومدم و با هزار ترس و لرز از جلوی ماشین نیرو انتظامی گذشتم....
من: چی شد که تو این فکرت من نقش راننده رو بازی کردم؟!!
اون: اخه از تو کله خر تر سراغ نداشتم........ چادر سر کردن هم سخته ها!! بیخود نیست این چادری ها جاشون تو بهشته!!!

۱۳۸۸ دی ۱۲, شنبه

تاهل یا تملک؟!!

مرد: من میخوام عید با دوستای کاریم برم تایلند.... البته سفر بیزینسی هستش و واسه کار داریم میریم....
زن: اوهوم.... پس من چی کار کنم؟!!
مرد: شمار برو خونه پدرت تا تنها نمونی....
زن: خب من هم با دوستام میرم مسافرت....
مرد: نه عزیزم... شما تا من اجازه ندم نمیتونی از کشور خارج بشی
................................
مرد:حالا که وضع مالیمون خوب شده به نظرم بهتره که سر کار دیگه نری.... هم واسه خودت خوبه و هم واسه زندگیمون....
زن: حالا که من تو کارم جا افتادم....... حالا که دارم پیشرفت میکنم و کارم رو دوست دارم؟!!
مرد: اره عزیزم..... تا من اجازه ندم تو نمیتونی به کارت ادامه بدی.... میدونی که؟!
..............................
مرد: حاضری یه چشم نداشتی ولی مرد بود؟!
من : حاضرم چشمتو در بیارم تا مرد شی!