۱۳۸۸ بهمن ۶, سه‌شنبه

روز بارانی

سکانس اول
دیروز از اون روزهای افتضاح بود..... به سختی اومدم سر کار چون میدونستم اگه خونه بمونم حالم بدتر میشه.... کلی با خودم کلنجار رفتم و کارهام رو انجام دادم... هی به خودم دلداری میدادم .
کلی انتظار کشیدم تا ساعت کاری تموم شد... دقیقا وقتی که کارتم رو کشیدم و میخواستم با یه عالمه خستگی مثل همیشه برم میدون صنعت و تو صف تاکسی ها خطی وایسم دیدم که موبایلم زنگ میزنه..... با بی حوصلگی برش داشتم .... هاش خانم بود...
هاش خانم: زنگ زدم حالت رو بپرسم.... بهتری؟!!
من: اره... شکر خدا... خوبم....
هاش خانم: زنگ زدم بگم بیای اینجا.... واست سوپ درست کردم... واسه رابین هم همون خورشتی که دوست داره....
من: نه مامان میخوام برم بخوابم.... خسته ام....( یه کمی خواستم خودم رو لوس کنم که حسابی نازم رو بکشه)
هاش خانم: لوس نکن خودتو.... پدرت گفته بیایی.... دلش واست تنگ شده.... اتاقت هم مرتب کردم که بری تو همون اتاق خودت استراحت کنی...

سکانس دوم:
میدون صنعت....
هیچ ماشینی پیدا نمیشه.... فقط دربست میرن.... چون شخصی هستن و رابین قسمم داده که سوار ماشین شخصی نشم همینطور زیر بارون وایسادم و دارم خیس میشم..... راه میافتم پیاده.... بی خیال قسم میشم.... دیگه اونقدر خیس شدم که سهم قسم رو هم ادا کردم... تقریبا هر ماشینی که میگذره و فکر میکنم که مسافر هم میزنه مقصدم رو میگم.... مرسییییییییییییییییییی... یه بنز سی ال اس.... تو دلم کلی امیدوار میشم.... میگم یادم باشه که یک مشت به دهان و یک لقد به ساق پای این بابک یاوه گو بزنم که میگه خانمهای متاهل رو از ظاهرشون میشه شناخت....

سکانس سوم:
خیس و خسته میرسم خونه هاش خانم.... میرم تو بغلش و یه چای داغ مهمونم میکنه.... میرم تو تخت خواب دوران مجردیم و پیش خودم میگم چقدر خوبه که ادم گاهی تو یه تخت خواب یک نفره بخوابه و لاحافش رو مثل ساندویچ دور خودش بپیچه....

پ.ن: با توجه و ناز کشی هاش خانم امروز تقریبا خوب خوب شدم!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

رو دیوار من یادگاری نمی نویسی؟