۱۳۸۸ مرداد ۴, یکشنبه

بسیج همگانی

دیروز بعد از یه روز پر از کار رفتم خونه....... کلا سر حال نبودم این چند روز خیلی هم دلیل موجهی واسش نداشتم... انتظار یه شربت خنک و یه استقبال گرم رو میکشیدم ولی مثل خیلی وقتها که انتظارهای ادمها بی جاست رفتم خونه و دیدم که تلویزیون روشنه و هیچ کسی هم خونه نیست........ تلویزیون رو خاموش کردم و رفتم تو اتاقم ... پیش خودم گفتم بد هم نیست یه استراحتی میکنم..... همین موقع صدای زنگ در.........
مریم اومده بود سر زده .... میدونستم که رفته دبی برای ماموریت کاری..... تعجب کردم ...... دیدم هنوز خونشون نرفته با کلی بار و بندیل اومده خونه ما...... گفتم مگه تو زندگی نداری؟! برو خونتون اول به خونه خودتون سر بزن عجب کاری کردم دوست تو شدم ها!....... دلم خیلی براش تنگ شده بود(دروغ چرا!)...... کلی گفتیم و خندیدیم و البته یه کمی هم درد و دل کردیم...... گفت خ....ه اومده بودم سوغاتی هاتو بدم... یه بسته واسم ادویل(قرص مسکن میگرن) اورده بود با یه عالمه شکلات که میدونه من اصلا نمیتونم ازشون چشم پوشی کنم......
ده دقیقه بعد.... دوباره زنگ در خونه.........
رابین هود بود...... گفت دیدم ماشین مریم دم دره گفتم حالا که مریم اومده خوشحالی و از این حال و هوای بیریخت دیروزی در اومدی من هم بیام....... گفتم نکنه با مریم قرار داشتی و من خبر نداشتم 'گفت قرار که داشتیم ولی ..... دیدم یه بسته کادوپیچ دستشه گفتم این چیه؟! گفت: واست کادو گرفتم به مناسبت دیدن دوست شفیقت... جاتون خالی دیدم یه پازل 5000 تیکه واسم گرفته........ کلی خوشحال شدم......
بعد از یه کمی صحبت فهمیدم که هاش خانم عامل نفوذی بوده و به صورت یک تماشاگر نما امار من رو به این دو تا داده و این برنامه از پیش برنامه ریزی شده بوده.... جاتون خالی ........ به لطف رابین هود و مریم حالم خیلی بهتر شد و امروز شدم همون نازنین همیشگی که پر از انرژیه.......
پ.ن: فکر نکنید که کادو گرفتم و شام ندادم ها!... کلی این سر حال اومدن خرج داشت واسم...
پ.ن2: من یه پازل درست کن حرفه ای هستم (لطفا بهم نخندید) عاشق اون لحظه ای هستم که اخرین تیکه اش رو جور میکنی و پازل تموم میشه............
پ.ن3: اینها رو گفتم که بدونید نازنین الان دقیقا رنگ خودش رو توی این زندگی پر از رنگ پیدا کرده.....
سرتان سبز و دلتان شاد

دلتنگی

اونقدر دلم تنگه که دیگه هیچی از دلم باقی نمونده.......
روزگار خوبی نیست رفقا.........
تنها میمونیم بدون اینکه بدونیم جرممون چیه؟!
میمیریم در آغوش پدرمون و هیچ چیز ازمون باقی نمونه جز مشتی خاک!
امروز اساسا حالم گرفته بود بخاطر اینکه شدیدا نگران یه دوست خوبم...... متن اخر خانم زیگزاگ هم بر علتهایمان اضافه شد........
این شد که شدم یه صندوقچه پر از دلتنگی.....
پ.ن: متن بهار(سلام تنهایی) با حال وهوایم ست شده است....... مرسی بهار جان

کار جدید

الحمد لل..........
به گزارش خانم زیگزاگ فقط قراره بلاگ فایی ها کوچ کنند .........
الحمد ال......... که این وظیفه کوچ از گردنمان افتاد......
خداییش کار سختیه...... یعنی من اون قدر ها وقتش رو ندارم.... خب چی کار کنم؟!
کارم توی شرکتمون خیلی سنگین شده ..... یه دو جین هم که بچه رو گاز دارم..... خب شما بودین وقت کوچ پیدا میکردین؟
ولی اگه وقت کوچ پیدا نکردین حتما اگه وقت کردین برام دعا کنین این هفته مصاحبه دارم برای یه کار جدید..........
یادتون نره ها!
پ.ن: زی زی جان کامنت این پست آخریت باز نمیشه...... ولی پست خیلی جالبی بود..
پ.ن٢: یک سوم وبلاگم روکوچ دادم........باور کنید راست میگم....ولی باز هم ترجیح میدم که تو پرشین بمونم.... حالا چرا میزنید؟! باشه بقیه اش رو هم تو چند روز آینده کوچ میدم...

کوچ و از این حرفها....

این روزها همه از کوچ حرف میزنن .........من خیلی به این کوچ اعتقادی ندارم ولی بخاطر همراهی با همه وبلاگ نویسان متعهد این کار رو انجام میدم....
من به پیشنهاد جناب خلاف جهت عقربه های ساعت به بلاگ اسپات رفتم .... سرویس دهیش خیلی خوبه و متعلق به گوگل است...
اینم ادرسش:http://rend-e-khalvatneshin.blogspot.com/
راستی........ قراره که نهم مرداد این کوچ انجام بشه....
فقط نمیدونم چه جوری باید لینکهام رو به اونجا ببرم؟
اگه کسی میدونه کمکم کنه..... از الان مرسی...... خدا یک در دنیا و صد در اخرت به شما مرحمت کند.......
یا حق

اشق

این متن رو خیلی دوست دارم یه جورهایی هر وقت که میخونمش یاد منزل پدر بزرگم تو یکی از محله های قدیمی تهران که تو یکی از پستهای قبلی هم در موردش نوشته بودم میافتم...... :

" هر وقت من یک کار خوب می‌کنم مامانم به من می‌گوید بزرگ که شدی برایت یک زن خوب می‌گیرم. تا به حال من پنج تا کار خوب کرده ام و مامانم قول پنج تایش را به من داده است. حتمن ناسرادین شاه خیلی کارهای خوب می‌کرده که مامانش به اندازه استادیوم آزادی برایش زن گرفته بود. ولی من مؤتقدم که اصولن انسان باید زن بگیرد تا آدم بشود، چون بابایمان همیشه می‌گوید مشکلات انسان را آدم می‌کند.

در عزدواج تواهم خیلی مهم است یعنی دو طرف باید به هم بخورند. مثلن من و ساناز دختر خاله مان خیلی به هم می‌خوریم. از لهاز فکری هم دو طرف باید به هم بخورند، ساناز چون سه سالش است هنوز فکر ندارد که به من بخورد ولی مامانم می‌گوید این ساناز از تو بیش تر هالیش می‌شود. در عزدواج سن و سال اصلن مهم نیست چه بسیار آدم‌های بزرگی بوده اند که کارشان به تلاغ کشیده شده و چه بسیار آدم‌های کوچکی که نکشیده شده.. مهم اشق است! اگر اشق باشد دیگر کسی از شوهرش سکه نمی‌خواهد و دایی مختار هم از زندان در می‌آید.

من تا حالا کلی سکه جم کرده‌ام و می‌خواهم همان اول قلکم را بشکنم و همه‌اش را به ساناز بدهم تا بعدن به زندان نروم. مهریه و شیر بلال هیچ کس را خوشبخت نمی‌کند. همین خرج‌های ازافی باعث می‌شود که زندگی سخت بشود و سر خرج عروسی دایی مختار با پدر خانومش حرفش بشود. دایی مختار می‌گفت پدر خانومش چتر باز بود. خوب شاید حقوق چتر بازی خیلی کم بوده که نتوانسته خرج عروسی را بدهد. البته من و ساناز تفافق کرده‌ایم که بجای شام عروسی چیپس خلالی نمکی بدهیم. هم ارزان تر است، هم خوشمزه تراست تازه وقتی می‌خوری خش خش هم می‌کند!

اگر آدم زن خانه دار بگیرد خیلی بهتر است و گرنه آدم مجبور می‌شود خودش خانه بگیرد. زن دایی مختار هم خانه دار نبود و دایی مختار مجبور شد یک زیر زمینی بگیرد. می‌گفت چون رهم و اجاره بالاست آن ها رفته اند پایین! اما خانوم دایی مختار هم می‌خواست برود بالا! حتمن از زیر زمین می‌ترسید. ساناز هم از زیر زمینی می‌ترسد برای همین هم برایش توی باغچه یک خانه درختی درست کردم. اما ساناز از آن بالا افتاد و دستش شکست.. از آن موقه خاله با من قهر است. قهر بهتر از دعواست. آدم وقتی قهر می‌کند بعد آشتی می‌کند ولی اگر دعوا کند بعد کتک کاری می‌کند بعد خانومش می‌رود دادگاه شکایت می‌کند بعد می‌آیند دایی مختار را می‌برند زندان! البته زندان آدم را مرد می‌کند. عزدواج هم آدم را مرد می‌کند، اما آدم با عزدواج مرد بشود خیلی بهتر است!
پ.ن: این متن رو یکی از دوستهای خیلی خوبم برام فرستاده بود! به نظر من که خیلی باحاله....... نظر شما چیه؟!

نماز سبز

صبح روز جمعه هاش خانم میگفت که بریم نماز جمعه و پدرم میگفت بیخیال خانم بریم فشم...
چند ساعت بعد....
من و هاش خانم در نماز جمعه و پدر و خواهر و برادرم در راه فشم.... قرار شد ما خودمون بریم... (پدرم کلا خیلی چیزی از نماز نمیدونه!!!)..
چقدر شلوغ بود... جالب اینکه بسیجیان مشتاق جناب هاشمی نماز صبح را هم در دانشگاه خوانده بودند که مبادا مردم سبز پوش به داخل دانشگاه وارد شوند ... با هزار مصیبت جای پارک پیدا کردیم... چندین خیابان ان طرف تر.. خیلی شلوع بود و همه از هر قشر و گروهی شرکت کرده بودند..... آفرین ملت ایران.... بعد از تمام شدن خطبه ها خیابانها خیلی شلوغ شد و میدان انقلاب واقعا مثل اوایل انقلاب شده بود .....( این گفته از هاش خانمه ها!!! چون اون موقع من اصلا نبودم)
بعد از کلی پیاده روی و خوردن گاز اشک آور و تهدید تونستیم به ماشین برسیم و حالا کی میتونست تا فشم رانندگی کنه؟!!!!
شب که تلویزیون داشت اغتشاش گران سبز رو نشون میداد دیدم که اصلا تصویر از بالا از جمعیت نماز جمعه بر خلاف هفته های پیش نگرفتند......... فکر کنم ترسیدند که نشان بدهند و ابرو و حیثیت واسشون نمونه.....
وای که چقدر این جاده فشم شلوغ بود... کسانی که مثل پدر من فکر میکنند و میگویند که دیگه کار تمومه و این مرده رو باید ۴ سال دیگه تحمل کرد کم نیستن ها!!!
پ.ن: هاش خانم واقعا حاج خانم نیست و اصلا ایران هم بدنیا نیامده و اصلیتا هم ایرانی نیست و برای اولین بار دیروز به نماز جمعه امد... خدایی دمش گرم!

شادیهای زندگی

" شادی خود را آنگاه که جانت به رویش لبخند میزند سیراب گردان- و هوس عاشقانه ات را انگاه که لبانت هنوز برای بوسیدن زیباست، و فشار آغوشت شادمانه.
زیرا بعدها خواهی اندیشید و خواهی گفت:- میوه ها در دسترس بودند، شاخه ها در زیر بارشان خم میشدند و می فرسودند، دهانم آماده بود و سرشار از هوس، اما دهانم بسته ماند و دستانم نتوانستند به سوی میوه ها دراز شوند چون برای دعا کردن به هم پیوسته بودند. و روح و جسم نومیدانه تشنه کام ماندند. زمان به نومیدی سپری شد"
خوب است که از زندگیمان همانطور که دوست داریم لذت ببریم........ و لذت های زندگی را همانطور که میخواهیم تجربه کنیم
پ.ن: مسافر عزیزم رسیده و امیدوارم که بتونم فردا ببینمش...

عید مردم هاست دیو گله داره!

یه وقتهایی میشه که یه حس غریبی رو تو دلت حس میکنی.. چاشنی اش هم میشه یه موزیک .. یه حس و یا حتی یه بوی خاص که یاداوره خاطرات دورته... دیروز از همین روزها بود... بهانه اش هم یک ترانه از آلبوم داروگ سعید نفیسی بود... یه حسی ته دل آدم رو چنگ میزنه... یه دفعه حس میکنی که میخواهی شانزده یا هفده ساله بشی.. عاشق بشی... تو حیاط مدرسه بشینی و ترانه داریوش زمزمه کنی.. تو خاطرات دوستات شریک بشی.. تو عاشق شدنشون.. تو شکست هاشون.. تو خنده هاشون....
گاهی حس میکنم که چه راه درازی و طی کردم و به اینجا رسیدم.. گاهی هم فکر میکنم که شانس اوردم و بعضی وقتها واقعا خداوند هوامو داشته... وگرنه من سر به هوا چه جوری میتونستم این همه راهو بیام در حالیکه اصلا حواسم به زمین زیر پایم نبوده؟!
نمیدونم چرا چند وقته که فقط این ترانه تو ذهنمه........
عید مردم هاست دیو گله داره
دنیا مال ماست دیو گله داره ....
پ.ن: این کامای کیبوردم نمیدونم چش شده که اصلا کار نمیکنه... مجبورم از نقطه های متوالی استفاده کنم.......
سرتان سبز و دلتان شاد

هجدهم تیر

پنجشنبه من و هاش خانم رفتیم خیابان امیر آباد در مقابل کوی دانشگاه... چه خبر بود!!! مردم همه حضور داشتند زن و مرد و پیر و جوان ....... تمام مدت مثل سیگاری های اصیل گوشه لبمان سیگار بود .... از ترسمان ماشین رو خیلی دورتر پارک کردیم... تمام کوچه های خیابان امیر اباد مردم اتش روشن کرده بودن و سر خیابانی که ندا شهید شده بود شمعهای مشکی و دسته گل بود....... خوب است که میداند فراموشش نمیکنیم ...... واقعا از حضور مردم لذت بردم ....... جوانها حتی با لذت کتک و باتوم میخوردند و مردم یک صدا هوووووووو میکردند ..... پلاکهای ماشین بود که کنده میشد بخاطر بوق زدن های ممتد و نیروی ضد شورش را با اتوبوس می اوردند که دانشجویان و هموطنان خود را سرکوب کنند....... شرمشان باد!!
وقتی برگشتیم دیدم تمام شیشه های ماشین خرد شده و یک دسته شکسته باتوم هم کنار ماشین افتاده.......... برادر بسیجی ام دستت درد نکند... اگر با شکستن شیشه ماشین من راحت شدی خوشحالم که ماشینم باعث شد که تو بتوانی زندگی راحتی داشته باشی...
شب که رسیدیم خونه بوی گاز و آتش میدادیم و صدایمان هم گرفته بود..... راستی... تلویزیون ملعون press t.v هم حضور داشت و از چهره های مردم کلوز آپ میگرفت... یادتان باشد ماشینشان سوزوکی ویتارا ی مشکی است....
پ.ن: خانم مسنی سر راه یکی از ضد شورشی ها ایستاد و به باتومش اشاره کرد و گفت با این مردم رو میزنی؟ مرد چیزی نگفت ولی خانم ادامه داد که خسته نباشی پسرم!! و نگاهی پر معنا به او انداخت
شرمشان باد!!

داستان دیروز

شب قبل مامان رابین هود زنگ زده بود که فردا حتما بیا خونه ما چون مراسم نمیدونم چی چی داریم..... میخوام عروسم رو به همه همسایه ها نشون بدم... این شد که مجبور شدم دیروز ساعت سه و نیم بعد از ظهر مرخصی بگیرم و برم خونه تا دوش بگیرم و حاضر بشم کلی گذشت و شانس اوردم که ما و رابین هود اینا حدودا یک ساله که همسایه هم شده ایم..... وگرنه فکر کنم ساعت نه شب میرسیدم خانه شان... دیدم یک دسته خانم نشسته اند و همگی در حال قران خواندن.... من هم خیلی ساکت نشستم یه گوشه کنار خواهر رابین ..... راستش تو دلم همه اش دنبال یه بهانه بودم که به قول هاش خانم یه بلاگیری از خودم در بیارم..... و این بهانه را خواهر زاده رابین هود دستم داد کلی با هم منچ و مار پله یواشکی بازی کردیم... باز هم حوصله ام سر رفت... با خواهر زاده رابین به بهانه ای از خانه بیرون امدیم و مشغول نرده بازی در راهرو شدیم.. یعنی از بالای نرده سر میخوردیم و پایین می آمدیم... من اونقدر دیر رفته بودم که فکر میکردم دیگه همه رسیده اند ولی مثل اینکه فقط یک نفر باقی مانده بود و او هیچ کسی نبود جز یه خانم دماغ عمل کرده که از دماغ فیل هم افتاده بود... با تعجب به من نگاه کرد و گفت : فکر میکردم بزرگ شدی حالا که ازدواج کردی دیگه ازاین بچه بازیها در نمیآری .. گفتم شما؟ گفت : بعدا میفهمی....
به بازیمون ادامه دادیم .... نیم ساعت بعد رفتم توی خونه و یواشکی از هاش خانم پرسیدم که اون خانم افاده ای کیه؟ گفت این دختر یکی از دوستای خانوادگی رابین هود ایناست که خیلی دوست داشتن با این خانواده وصلت کنن حتی یکی دو بار هم مادرش یواشکی به مامان رابین یه چیزهایی گفته ولی رابین گفته نه من فقط از یه نفر خواستگاری کردم و تا جواب نگیرم هم ول کن نیستم.....
صبر کردم تا مراسم به آخرش رسید........ اونجاش که همه دعا میکنن ها!..... آخر سر تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم برای شوهر کردن دخترهایی که خیلی دلشون میخواد ازدواج کنن ولی به دلایلی نمیشه صلوات.........

هوای غبار آلود

امروز هوای تهران غبار آلوده
امیدوارم غبارش به دلهامون ننشینه ..... امروز وقتی رسیدم به میدان محسنی خیلی تعجب کردم و دیدم که هیچ ماشینی در خیابانهای نیست و غبار تمام خیابان را گرفته است...... یاد فیلمهای وحشتناکی افتادم که شهر خالی از سکنه میشه!!!!...... در دلم گفتم کاش این غبار روی دلهامون ننشینه...... دومین چیزی که تو ذهنم اومد اینه که من واسه چی دارم میرم سر کار؟؟؟؟ تو همین فکر ها بودم که دیگه رسیدم دم در شرکتمون پیش خودم نقشه کشیدم که اگه جناب دکی ( مخفف دکتر) با ضم د بخونید) نبودن من هم از بند جیم استفاده کنم.... ولی........ متاسفانه همه در شرکت حضور بهم رسانیده بودند و به وظایف خطیر خود می پرداختند ...... آخه چرا ما اینقدر به کار اهمیت میدیم؟؟؟؟؟؟ این فکری بود که همه اش تو ذهنم می چرخید........ حالا خدا کنه که فردا حداقل تعطیل شیم.......
پ.ن١: مسافر عزیزی داشتیم که دیروز رسید و روز عیدمون رو واقعا با حضورش زیبا کرد
پ.ن٢: خلاصه تونستم برای روز عید یه عیدی برای جناب رابین بخرم...... تا الان نمیدونستم خرید واسه آقایون اینقدر سخته!!!!!!
پ.ن٣: یه مسافر عزیز دیگه هم امروز دارم........ امیدوارم تو این گرد و غبار به سلامت برسه!
همگی شاد و برقرار و پیروز باشید

دوستان

با بعضی از دوستان دوست داری بنشینی و چای بخوری....... اگر ظرفی شیرینی هم باشد که چه بهتر و با آنها بخندی و خوش بگذرانی..... کمتر پیش می آید که با انها درد و دل کنی چون خیلی در کنارشان راحت نیستی.......
ولی بعضی از دوستان برای درد و دل خوبند که با آنها چای بخوری... سیگار بکشی..... ساز بزنی.... بخندی و گریه کنی......
دوستان از این قسم در زندگی بسیار کمند ولی دوستان پر توقع که میخواهند فقط از تو رفع حاجتی بکنند و هر چه زودتر به راه خود ادامه دهند بسیار زیادند........ گاهی دلم میگیرد از این همه بی مهری ......
گاهی زن و شوهر هایی را در خیابان میبینم که میخندند در عین سادگی نه ماشینی دارند و نه وضع مالی خوبی ولی بی بهانه میخندند و از زندگی خود بی نهایت راضی هستند انگار که تمام اسمانها و زمین برای خوشبختی آنها آفریده شده است....
لبخندی میزنم و میگویم " کاش این مردم دانه های دلشان پیدا بود"
پ.ن:کلاس ورزش از هفته آینده شروع خواهد شد.... مدتی بود به علت تنبلی رها شده بود.... دعا کنید که دوباره تنبل نشم!
پ.ن: در مورد توقع های زیادی که از زندگیمون داریم و باعث میشن که از زندگیمون به اندازه کافی لذت نبریم شاید تو پست های بعدی بنویسم....

نامه ای از ویکتور هوگو

این نامه ویکتور هوگو رو خیلی دوست دارم........ خواستم بگذارمش تا با شما هم تقسیمش کنم و بگم که خوب بودن و مثبت زندگی کردن در تمام دنیا رسم خوشایندیست.......
قبل از هر چیز برایت آرزو میکنم که عاشق شوی ، و اگر هستی ، کسی هم به تو عشق بورزد ،و اگر اینگونه نیست ، تنهاییت کوتاه باشد ،و پس از تنهاییت ، نفرت از کسی نیابی.آرزومندم که اینگونه پیش نیاید .......اما اگر پیش آمد ، بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کنی.برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی ،از جمله دوستان بد و ناپایدار ........برخی نادوست و برخی دوستدار ...........که دست کم یکی در میانشان بی تردید مورد اعتمادت باشد .و چون زندگی بدین گونه است ،برایت آرزو مندم که دشمن نیز داشته باشی......نه کم و نه زیاد ..... درست به اندازه ،تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قراردهند ،که دست کم یکی از آنها اعتراضش به حق باشد.....تا که زیاده به خود غره نشوی .و نیز آرزو مندم مفید فایده باشی ، نه خیلی غیر ضروری .....تا در لحظات سخت ،وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است،همین مفید بودن کافی باشد تا تو را سرپا نگاه دارد .همچنین برایت آرزومندم صبور باشی ،نه با کسانی که اشتباهات کوچک میکنند ........چون این کار ساده ای است ،بلکه با کسانی که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر میکنند .....و با کاربرد درست صبوریت برای دیگران نمونه شوی.و امیدوارم اگر جوان هستی ،خیلی به تعجیل، رسیده نشوی......و اگر رسیده ای، به جوان نمائی اصرار نورزی ،و اگر پیری ،تسلیم نا امیدی نشوی...........چرا که هر سنی خوشی و ناخوشی خودش را دارد و لازم استبگذاریم در ما جریان یابد.امیدوارم سگی را نوازش کنی ، به پرنده ای دانه بدهی و به آواز یکسهره گوش کنی ، وقتی که آوای سحرگاهیش را سر میدهد.....چراکه به این طریق ، احساس زیبایی خواهی یافت....به رایگان......امیدوارم که دانه ای هم بر خاک بفشانی .....هر چند خرد بوده باشد .....و با روییدنش همراه شوی ،تا دریابی چقدر زندگی در یک درخت وجود دارد..به علاوه امیدوارم پول داشته باشی ، زیرا در عمل به آن نیازمندی.....و سالی یکبار پولت را جلو رویت بگذاری و بگویی :" این مال من است " ،فقط برای اینکه روشن کنی کدامتان ارباب دیگری است !و در پایان ، اگر مرد باشی ،آرزومندم زن خوبی داشته باشی ....و اگر زنی ، شوهر خوبی داشته باشی ،که اگر فردا خسته باشید ، یا پس فردا شادمان ،باز هم از عشق حرف برانید تا از نو بیآغازید ... اگر همه اینها که گفتم برایت فراهم شد ،دیگر چیزی ندارم برایت آرزو کنم ...
ویکتور هوگو

شب و میدان تجریش

دیشب میدان تجریش حسابی شلوغ بود .....با اینکه از سر کار رفته بودم خونه خواهرم و شب داشتم با پدرم میرفتم خونه ولی هنوز میدان تجریش شلوغ و پر از بسیجی و ضد شورش بود.....رفتم خونه و دیدم که هاش خانم حاضر شده میخواد بره به حلقه سبز بپیونده........منم که غیرتی کلا!!!!!!! گفتم مگه میشه بگذارم تنها بری؟!!!!!!!!!....
با هاش خانم رفتیم میدون تجریش دنبال مردم میکردن با موتور انگار که توی مسابقات موتور سواری جام بسیج شرکت کردن!.... منم که دست به فرارم خوبه (فکر کنم دیگه از پست های قبل معلوم شده !!!) دست هاش خانم رو میگرفتم و فرار میکردیم...... در حین فرار یه پیر مرد کت شلوار کراواتی گفت.......جوونها چرا فرار میکنین؟ بمونین جوابشون رو بدین..... یکی از جوونهایی که با ما داشت فرار میکرد گفت: حاجی تو انقلاب کردی ما وایسیم کتکش رو بخوریم؟!.......همه خندیدن......پیر مرد بیچاره گفت : حاجی خودتی!!!!!!!!!!
برگشتیم خونه و اخمهای آقای پدر تو هم بود گفت من شدم مثل کروبی رفتم حمام اومدم دیدم نه خانم هست نه دختره.........
واسش میوه پوست کندیم و سر به سرش گذاشتیم تا اخر سر رضایت داد.....
برقرار و پیروز باشید

متنهای اتفاقی 2

امروز این متن توی ایمیل باکسم بود.......دوباره از اون متنهایی بود که دلم با تک تک جمله هایش اروم گرفت.....
اینها سخنان ملاصدرا هستند که با گذشت سالها هنوز هم به درد من و تو و خیلیهایی که در طول روز به راحتی دل دیگران را میشکنند و دستشان را به خون بیگناهان الوده میکنند و از زندگی هیچ چیز نمی فهمند جز زور گویی و حق و ناحق کردن میخورد:
ملاصدرا می گوید :
خداوند بی‌نهایت است و لامکان و بی زمان
اما به قدر فهم تو کوچک می‌شود
و به قدر نیاز تو فرود می‌آید، و به قدر آرزوی تو گسترده می‌شود،
و به قدر ایمان تو کارگشا می‌شود،
و به قدر نخ پیر زنان دوزنده باریک می‌شود،
و به قدر دل امیدواران گرم می‌شود...
پــدر می‌شود یتیمان را و مادر.
برادر می‌شود محتاجان برادری را.
همسر می‌شود بی همسر ماندگان را.
طفل می‌شود عقیمان را.
امید می‌شود ناامیدان را.
راه می‌شود گم‌گشتگان را.
نور می‌شود در تاریکی ماندگان را.
شمشیر می‌شود رزمندگان را.
عصا می‌شود پیران را.
عشق می‌شود محتاجانِ به عشق را...
خداوند همه چیز می‌شود همه کس را.
به شرط اعتقاد؛ به شرط پاکی دل؛ به شرط طهارت روح؛
به شرط پرهیز از معامله با ابلیس.
بشویید قلب‌هایتان را از هر احساس ناروا!
و مغزهایتان را از هر اندیشه خلاف،
و زبان‌هایتان را از هر گفتار ِناپاک،
و دست‌هایتان را از هر آلودگی در بازار...
و بپرهیزید از ناجوانمردی‌ها، ناراستی‌ها، نامردمی‌ها!
چنین کنید تا ببینید که خداوند، چگونه بر سفره‌ی شما، با کاسه‌یی خوراک و تکه‌ای نان می‌نشیند و بر بند تاب، با کودکانتان تاب می‌خورد، و در دکان شما کفه‌های ترازویتان را میزان می‌کند
و "در کوچه‌های خلوت شب با شما آواز می‌خواند"
مگر از زندگی چه می‌خواهید،
که در خدایی خدا یافت نمی‌شود، که به شیطان پناه می‌برید؟
که در عشق یافت نمی‌شود، که به نفرت پناه می‌برید؟
که در سلامت یافت نمی‌شود که به خلاف پناه می‌برید؟
قلب‌هایتان را از حقارت کینه تهی کنیدو با عظمت عشق پر کنید.
زیرا که عشق چون عقاب است. بالا می‌پرد و دور...
بی اعتنا به حقیران ِ در روح.
کینه چون لاشخور و کرکس است.
کوتاه می‌پرد و سنگین. جز مردار به هیچ چیز نمی‌اندیشد.
بـرای عاشق، ناب ترین، شور است و زندگی و نشاط.
برای لاشخور،خوبترین، جسدی ست متلاشی .

همه یک صدا بگین آمین

به نام حضرت دوست
الحمد الله که این برنامه انتخابات تمام شد......حیف از جوانانی که کتک خوردند...از دست رفتند و خانواده هایشان را تنها گذاشتند.....
این روزها روزهای خیلی خاصی هستند هم شلوغ و هم پر از سر در گمی .....راستی نتیجه همه این مخالفتها چه شد؟!!!......چه بیهوده دل بسته بودیم به اینکه چیزی تغییر میکند و در محیطی بهتر زندگی خواهیم کرد....
رابین میگه تصور کن که این ا.ن رو باید چهار سال آزگار تحمل کنیم و من میگم اتفاقا اومدنش یه تیر خلاص میشه به این مملکت دیگه بالاتر از سیاهی که رنگی نیست؟!
رابین میگه تصور کن که امسال عید هم باید اینو تحمل کنیم که داره به ما عید رو تبریک میگه .....و آه میکشه و میگه خدا بخیر کنه با ارزش افزوده !
میگم بابا بیخیال مال دنیا!!!!!!!! میگه مگه میشه جلوی زنها بدون مال دنیا سر بلند کرد....میگم ببین بحث رو ناموسی نکن ها!
آخر سر یه فکری میکنم و میگم خدا بخیر کن این چهار سال رو...............
همگی بگین آمین!

حیاط خانه مادر بزرگ

به نام حضرت دوست

دوست دارم که چای از دیوار شیشه ای لیوان پیدا باشد. وقتی رنگش مثل آلبالوست یاد پدر بزرگم می افتم با چای آلبالویی در استکان کمر باریک مورد علاقه اش در دست که برایم شاهنامه میخواند در خانه ای در محله منیریه. خانه ای که دوران کودکیم در ان سپری شد از درختهای بلندش فقط یادمه که یکیشون گیلاس بود و دیگری گوجه سبز... من به همراه دختر خاله ها و دختر دایی و پسر دایی هایم انجا بازی میکردیم و همیشه سنجاقکی بود که دنبال ان بدوم و زمین بخورم .......مادر بزرگم همیشه روی پله سوم که خانه را به حیاط میرساند مینشست و ما را نگاه میکرد.....همیشه وقتی نگاهش به نگاه و حرکات من گره میخورد چیزی حس میشد که برای بچه های دیگه مصداق نداشت. شاید بخاطر اینکه من از همان روزهای اول زندگیم در بغل او بزرگ شده بودم...مادرم معلم بود و من هر روز صبحم را با او شروع میکردم....هنوز بوی بغل گرم و مهربانش را میتوانم در تنهایی هایم حس کنم....گاهی هنوز خواب بودم وقتی که مادرم مرا به خانه شان میبرد و من تا ساعت ها زیر پتوی مادر بزرگم در روزهای سرد زمستان میماندم و میخوابیدم....چه روزگاری بود...... هیچ کس نمی پرسید چرا اینطور فکر میکنی و چرا اینطور رفتار میکنی...فقط میگفتند چرا وقتی با خواهرت حرفت شد شیشه را شکستی......
دلم تنگه برای اون آغوش گرم ....برای اون نگاه محبت امیز و پر از لطف بیدریغ
دلم تنگه برای تمام بازیهای بچه گانه ام .......هنوز درد زانوهایم از گرفتن سنجاقک باقیست ولی ان زمان بخاطر سنجاقک تو دستم تحملش برام خیلی آسانتر بود ولی الان دیگه سنجاقک هم نیست
این روزها همه اش در فکر شعر زمستان اثر اخوان ثالث هستم

صبح و تویوتا کمری سفید

به نام حضرت دوست
امروز یه کمی خواب موندم برای همین فقط یه کرم زدم و لباس پوشیدم و از در خونه زدم بیرون ......خودمونیم خیلی هم لباسهای خاصی تنم نبود...بیشتر به این فکر میکردم که به جلسه صبحم برسم.
با کلی عجله کوچه و خیابون محلمون رو اومدم پایین یه دفعه متوجه شدم یه تویوتا کمری سفید داره پا به پای من میاد.......گفتم خدا بخیر کنه الان اگه یکی از همسایه ها یا رابین من و تو این وضعیت ببینه چی میگه..... این شد که سرم و انداختم پایین و شروع کردم با زیپ کیفم بازی کردن و موبایلم رو از تو کیفم در اوردم یعنی اینکه مثلا من میخواهم تلفن کنم ......تویوتای سفید هم وایساد، دنده عقب گرفت و گفت خانم نیروهای لباس شخصی تو میدون تجریش وایسادن شما هم کیفتون سبزه بهتون گیر میدن بیایید سوار شید من تا یه جایی برسونمتون......وقتی بهش نگاه کردم دیدم که یه پسر نهایتا ١٨ ساله است با یه عالمه ریش که کلی معلوم بود صبح روغن خرجش کرده بود.....بهش گفتم شما نگران کیف من هستید؟........گفت نه فقط نمیخوام که به خانم به این محترمی توهینی بشه.....یه کمی این ور اون ور رو نگاه کردم ببینم من و میگه.... بهش گفتم هر وقت به ننه ی جناب عالی جرات کردن توهین کنن به من هم میتونن توهین کنن البته سبیه رو هم بگذارید کنارشون که تنها نباشن........گفت این حرفها چیه خانم من دارم با شما محترمانه صحبت میکنم ببین جنبه نداری....گفتم برو اول لهجه ات را درست کن بعد بیا تهرون با دختر های تهرونی حرف بزن.......گفت از خدات باشه که سوار تویوتای من بشی.......دیگه هیچی نگفتم .......پیش خودم گفتم اگه تو سوار ماشین مدل بالا نشی پس من بشم؟! چند نفر رو لو دادی به بهای این ماشین...به چند نفر باتوم زدی و سر چند نفر داد کشیدی و خلاصه دل چند نفر رو شکوندی به بهانه این ماشین......
حتی تو جلسه امروز صبح هم تو فکر اون نوجوونی بودم که امروز دیدمش و تو دلم کلی به حالش دل سوزوندم....یعنی فقر باعث میشه که اینقدر ادم از ادمیت دور بیافته؟!
برادر بسیجی من تویوتای کمری ات مبارک باشه .......امیدوارم که بی ارزد به تمام چیزهایی که از دست دادی.......روزگار بهتری را برایت آرزو میکنم..
پ.ن: اصلا نمیخوام به لهجه های مختلف یا اقوام مختلف توهین کنم ......فقط خواستم بگم که خودش باشه و گذشته اش رو فراموش نکنه....بدونه که یه ایرانیه و باید پشتیبان ایرانی باشه نه اینکه مقابل هموطنش از هیچ تهدیدی فرو گذار نکنه!

من از خدا خواستم

من از خدا خواستم که پلیدی های مرا بزداید
خدا گفت : نه
آنها برای این در تو نیستند که من آنها را بزدایم. بلکه آنها برای این در تو هستند که تو در برابرشان پایداری کنی

من از خدا خواستم که بدنم را کامل سازد
خدا گفت : نه
روح تو کامل است . بدن تو موقتی است

من از خدا خواستم به من شکیبائی دهد
خدا گفت : نه
شکیبائی بر اثر سختی ها به دست می آید. شکیبائی دادنی نیست بلکه به دست آوردنی است

من از خدا خواستم تا به من خوشبختی دهد
خدا گفت : نه
من به تو برکت می دهم خوشبختی به خودت بستگی دارد

من از خدا خواستم تا از درد ها آزادم سازد
خدا گفت : نه
درد و رنج تو را از این جهان دور کرده و به من نزدیک تر می سازد
من از خدا خواستم تا روحم را رشد دهد
خدا گفت : نه
تو خودت باید رشد کنی ولی من تو را می پیرایم تا میوه دهی

من از خدا خواستم به من چیزهائی دهد تا از زندگی خوشم بیاید
خدا گفت : نه
من به تو زندگی می بخشم تا تو از همۀ آن چیزها لذت ببری

من از خدا خواستم تا به من کمک کند تا دیگران را همان طور که او دوست دارد ، دوست داشته باشم
خدا گفت : ... سرانجام مطلب را گرفتی
امروز روز تو خواهد بودآن را هدر نده
باشد که خداوند تو را برکت دهد...

برای دنیا تو ممکن است فقط یک نفر باشی ولی برای یک نفر، تو ممکن است به اندازۀ دنیا ارزش داشته باشی
داوری نکن تا داوری نشوی . آنچه را رخ می دهد درک کن و برکت خواهی یافت
پ.ن: همگی مواظب خودتون باشید و از جمع جدا نشوید
پ.ن ٢: هیچ وقت نقشتون رو تو زندگی کسایی که خیلی دوستون دارن نادیده نگیرید

۱۳۸۸ مرداد ۱, پنجشنبه

بسیجی و مکبث

سلام
امروز یه جو خیلی سنگین در هوای تهران حاکمه !
همه منتظر خبر های بد هستند، هیچ کسی حوصله نداره نه حوصله کار و نه حوصله هیچ چیز دیگری ......میدونی فکر میکنم یه حرکت جدید از طرف م.م باید شروع بشه مردم خیلی سردرگم و آشفته هستند .......همه تو دلشون پر از اشک و غمه و این اصلا برای جامعه ما خوب نیست...فیلم دختری که جلوی چشم پدرش از بین میره و عکس پسری که از شدت خونریزی میمیره از ذهنم پاک نمیشه ......خیلی دوست دارم بدونم تو لحظه ناب تنهایی وقتی که میخواهی سر بر بالین بگذاری در ذهنت چه میگذرد و در مورد خودت چه فکر میکنی؟...آن زمان که چاقو را بر قلب هموطنت فرو کردی چه حسی ته ته دلت داشتی؟........این روزها همه اش به فکر صحنه ای از نمایش مکبث اثر ویلیام شکسپیر هستم: زنی که پادشاه را کشته بود تا آخر نمایش لکه های خون بر دست خود میدید و در نهایت فقط با کشتن خودش توانست این لکه گناه را پاک کند....
فکر میکنم تو هم همان حس را داشتی وقتی که سر هموطن خود داد میزدی و باتوم خود را با قساوت قلب تمام بر تن و بدن هموطن خود فرو میاوردی.......
امیدوارم وقتی که خودت را در آینه مینگری تصویر در آینه حالش از تو بهم نخورد.....و اگر چنین شد خودت را هرگز در لحظات تنهاییت نبخشی .......
پ.ن: میدونم که امروز خیلی تلخ نوشتم ولی این حس درونیم بود البته نقش میگرن یار قدیمی ام را هم نباید نا دیده گرفت
پ.ن٢:عکسها و فیلمها رو میتونید تو وبلاگهای خانم زیگزاگ و خانم گلامور پیدا کنید

فواید ویتامین ب

این روزها عجب روزهای هشل هفتیه
توی شرکت بودیم و داشتیم اخبار میدان توپخانه رو به صورت آن لاین از خبر گزاری ها دنبال میکردیم .............اسوشیتد پرس ،بی بی سی و خیلی شبکه های دیگه داشتن این مراسم و راهپیمایی رو پوشش میدادن و خبرها و نظرهای مختلف میدادن ما هم کلی خوشحال بودیم چون آقای رئیس نیامده بود و ما داشتیم تو اینترنت با فیلتر شکن جولان میدادیم........
همین موقع یکی از دوستان پیشنهاد داد که ببینیم اخبار شبکه خبر چی داره میگه .....زنگ زدیم به مامان یکی از همکارها که همه کانالها رو دنبال میکنه .....حدس بزنید شبکه خبر چی داشت پخش میکرد..............نه حدس بزنید..............
"فواید ویتامین ب"
خجالت آوره وقتی که این همه مردم توی اون گرما تو خیابون وایسادن و دارن مخالفت میکنن و تمام خبر گزاریها به سختی دارن گزارش تهیه میکنن و خبرگزاری ما در مورد فواید ویتامین ب صحبت میکند
دیشب بچه های ٩ و ١٠ ساله تو محل ما داشتن الله اکبر میگفتن ........یکیشون ساکت وایساده بود بهش گفتم که تو چرا نمیگی ؟ گفت مامانم گفته نگم .....گفتم نه عزیزم واجب کفاییه که بگی به مامانت هم بگو که اگه نره میره جهنم....... دوید رفت خونه که به مامانش بگه و من و رابین فرار کردیم
راست میگن فرار یه پایه دعواست!
رابین میگه تو سرت درد میکنه واسه دردسر! فکر میکنم و میگم راست میگی......

ملاقات

داشتم به طنین صداهایی که پس از گذشت ساعت ها از یک ملاقات به گوش می آیند و حتی اگر شبی مثل آن شب گذشته و صبح شده باشد وادارت میکند که برگردی و دوباره از آن کوچه باغ بگذری تا به آن خانه برسی و منتظر بمانی که در باز شود گوش میدادم. فکر میکردم که این بار دست هایش را میگیرم و رها نمیکنم ، کوچه باغ پر شده بود از سایه روشن ها....
زنگ زدم چند بار، با مشت به در کوبیدم. در باز شد یا اینکه در باز بود. هیچکس در خانه نبود. هیچ چیز در خانه نبود. فقط عکس های دختر و پسر ناشناس در قاب های چوبینشان بر روی دیوار به جای مانده بود.
"ابوتراب خسروی، کتاب دیوان سومنات"
این چند سطر تماما بیانگر احساسات و خاطرات خوب زندگی من بودند..
گاهی میگویم که عجب قصه ایست این زندگی مگر میشود از سر بی حوصلگی کتابی را که خیلی وقت است خریده ای ولی وقت نکردی به ان نگاهی بیاندازی را برداری و اولین چیزی که بخوانی این خطوط باشد که با تمام قوا بر دلت چنگ بزنند و بخواهند حضور خود و خاطرات خوبت را به تو تحمیل کنند و مدتی تو را مبهوت باقی بگذارند
عجب قصه ایست این زندگی........
پ.ن: عجب حال و هوایی پیدا کرده خیابونهای تهران
پ.ن٢: نقشی جان نمیتونم برات کامنت بگذارم و مژده عزیز وبلاگت اصلا باز نمیشه
آخر همه این داستانها میخوام بگم که علیرغم همه این آشوبها و اتفاقاتی که تو زندگیمون میافته بیایید از این قصه شیرین لذت ببریم
سبز باشید و همیشه سبز

بازگشت به آینده

مطمئنم که همه فیلم بازگشت به اینده رو تمام نسخه هاشو دیدین ......چون تا حالا هزار دفعه فقط سیمای تکراری خودمان گذاشته.........نمیدونم این سیما این چرا اینقدر یکنواخت و تکراری هستند........
زندگی شده مثل این فیلم ......چند روز گذشته رو فقط تو گذشته ها سیر کردم .....واقعا از خودم خجالت میکشم ،امروز کلی تو آیینه اتاقم با خودم دعوا کردم،نمیدونم شاید برم و ازخودم شکایت هم بکنم!
میخوام همه چیز رو بسازم ،خودم رو و زندگی قشنگی که تا به امروز تجربه اش کردم رو حفظ کنم
سال ها دو برادر با هم در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود، زندگیمی کردند. یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند. پس ازچند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد و از هم جدا شدند.یک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد، مردنجـاری را دید. نجـار گفت:« من چند روزی است که دنبال کار می گردم،فکرکردم شاید شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید، آیا امکاندارد که کمکتان کنم؟برادر بزرگ تر جواب داد: « بله، اتفاقاً من یک مقدار کار دارم. به آن نهردر وسط مزرعه نگاه کن، آن همسایه در حقیقت برادر کوچک تر من است. او هفتهگذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و این نهر آب بینمزرعه ما افتاد. او حتماً این کار را بخاطر کینه ای که از من به دل دارد،انجام داده.سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت:« در انبار مقداری الوار دارم، از تومی خواهم تا بین مزرعه من و برادرم حصار بکشی تا دیگر او را نبینم.»نجارپذیرفت و شروع به اندازه گیری و اره کردن الوار کرد . برادر بزرگ تر بهنجار گفت:« من برای خرید به شهر می روم، اگر وسیله ای نیاز داری برایتبخرم. نجار در حالی که به شدت مشغول کار بود، جواب داد:« نه، چیزی لازم ندارم.»هنگام غروب وقتی کشاورز به مزرعه برگشت، چشمانش از تعجب گرد شد. حصاری درکارنبود. نجار به جای حصار یک پل روی نهر ساخته بود..کشاورز با عصبانیت رو به نجار کرد و گفت:« مگر من به تو نگفته بودم برایمحصار بسازی؟»در همین لحظه برادر کوچک تر از راه رسید و با دیدن پل فکرکردکه برادرش دستور ساختن آن را داده، از روی پل عبور کرد و برادر بزرگترشرا در آغوش گرفت و از او برای کندن نهر معذرت خواست..وقتی برادر بزرگ تر برگشت، نجار را دید که جعبه ابزارش را روی دوششگذاشته و در حال رفتن است..کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر، از او خواست تا چند روزی مهمان او وبرادرش باشد. نجار گفت:« دوست دارم بمانم ولی پل های زیادی هست که بایدآنها را بسازم!
تهران هم شده مثل این فیلم ..........همه تو خاطرات اول انقلاب گیر کردن
پ.ن : چه خبره این میدان محسنی(با لهجه فردوسی پور) حالا هی نقشی خانم بگه واسه چی میدون محسنی و دوست داری!
پ.ن ٢: دیشب توی اون همه بزن بزن میدان تجریش و پل پارک وی و به آتیش کشیدن بانک ها سیما داشت دستور آشپزی میداد ........عجب دل خجسته ای به قول هاش خانم : یکی میمرد از درد بی نوایی یکی مگفت خانم زردک میخواهی!
سبز باشید

یک روز پنجشنبه

همه چیز در یک روز پنجشنبه اتفاق افتاد در خانه پدری.
من در لباسی رسمی و با ارایش صورت و مدل موی رسمی در انتظار آینده ای که رسما رقم میخورد ولی هیچ چیز از ان نمی دانم
صورتهای خندان ، آرزوهای خوب ،دسته های گل و دعاهای خیر........
مغز من تهی از هر فکری فقط هر کاری که فکر میکنم باید انجام شود را انجام میدهد
بالاخره تمام میشود
و من خسته به تختخواب یک نفره تنهایی هایم میروم
دوباره احساس میکنم که چقدر دلم میخواهد بخوابم.......خوابی سنگین.......

طعم زندگی

طعم عشق...
طعم لمس شدن....
طعم لذتهای جسمی....
طعم دلشوره.....
طعم خواسته های دل.....
طعم زندگی با خاطرات خوب.......
طعم یادآوری خاطراتی که فراموش نمی شوند...
گرمای دل....
گرمای بوسه...
گرمای هماغوشی...
گرمای عشقی بی پروا....
حسها و طعم ها به زندگی من معنا میبخشند انقدر که هوش از سرم میرود و بی پروا هر آنچه در دل دارم میگویم
این است مستی زندگی بدون باده و شراب.........
مست باشید

متنهای اتفاقی

گاهی متنهای اتفاقی کاملا با زندگی اتفاقی شما جور در میایند.........به قول دوستی این اتفاقها هیچ کدام به خودی خود نیست.......راست میگفت. اینم یکی از اون متنهای اتفاقی:
از خدا پرسیدم: خدایا چطور می توانبهتر زندگی کرد؟ خدا جواب دادگذشته ات را بدون هیچ تاسفیبپذیر، با اعتماد زمان حالت رابگذران و بدون ترس برای آیندهآماده شو.ایمان را نگهدار و ترس رابه گوشه ای انداز . شک هایت را باورنکن و هیچگاه به باورهایت شکنکن. زندگی شگفت انگیز است فقطاگربدانید که چطور زندگی کنیدمهم این نیست که قشنگ باشی ، قشنگاین است که مهم باشی! حتی برای یکنفرمهم نیست شیر باشی یا آهو مهم ایناست با تمام توان شروع به دویدنکنی کوچک باش و عاشق.. که عشق می داند آئین بزرگ کردنت رابگذارعشق خاصیت تو باشد نه رابطهخاص تو باکسیموفقیت پیش رفتن است نه به نقطه یپایان رسیدنفرقى نمی کند گودال آب کوچکى باشىیا دریاى بیکران... زلال که باشى،آسمان در توست

نلسون ماندلا

این متن مثل یه قرص مولتی ویتامین واسه روحیه ام بود البته نباید نقش اس ام اس دیشب و نادیده گرفت
امروز صبح بی اختیار گفتم " من چه سبزم امروز و چه اندازه تنم هشیار است"
امروز صبح فهمیدم که همه کسانی را که تا دیروز دوستشان میداشتم امروزبه اندازه ارزش یک روز بیشتر دوست دارم
سبز باشید

جریان سیال ذهن

دروغ...یه عالم فکر که تو سرم میچرخه...میدان محسنی،ماشین مریم و هتل کالیفرنیا.. خانه ندا...قهوه و سیگار...خانه و اتاق خودم...یه شب طولانی...دیدن طلوع افتاب از پنجره اتاقم...سمینار...حواس پرتی...اینترنت و دلتنگی...
اینها کلماتی هستند که میتونم دو روز گذشته ام را باهاشون توضیح بدم.
گاهی که سعی میکنم زندگی رو تو کلمات خلاصه کنم میفهمم که زندگی چقدر بی ارزشه!
اون موقع است که ارزش عشقمو یه اس ام اس چند خطی و شنیدن چند تا کلمه از پشت تلفن رو میفهمم.
زندگی خیلی چیزهای زیبا و دوست داشتنی دیگه داره که من هیچ وقت ارزششون رو درک نکردم و یک روز تمام با فکر زشتی های این زندگی روح خود را ازردم.
پ.ن: بدترین گناه اینه که سلامت روحی و فکر ی و یک روز از یک نفر بگیرید و من دیروز مرتکب این گناه بزرگ شدم
پ.ن٢: اینو نگفتم که دعوام کنید ........اعتراف کردم!
همین

من و انتخابات

این روزها همه وبلاگها انتخاباتی شده........تلویزیون رو روشن میکنی و میبینی که همه اش در مورد انتخابات ..........این انتخابات دیگه داره میره رو اعصابم....امروز صبح تلویزیون رو روشن کردم که یه حس مثبت بگیرم دیدم یه آقای روحانی(رادیال بود،دور سفید) داره یکی از این کاندیدا های مردمی رو با امیرالمومنین مقایسه میکنه........استغفرال.... صبح اول صبح دهن ادم و باز میکنن.......
اومدم سر کار :
به هر وبلاگی سر میزنی حرف از سفیدو سبز و آبرنگی و خلاصه از این حرفهاست.... یاد دیشب افتادم که یه ساعت زیر پل پارک وی تو ترافیک گیر کرده بودم بخاطر اینکه طرفدارهای کروبی و میر حسین داشتن تبلیغ میکردن..........دوباره داشت آخر شبی دهن باز میشد که..............
خلاصه من دیشب کلی دعوا شدم بخاطر این طرفدارای این دو جناب محترم......آخه راستش ماشین آقای پدر رو پیچونده بودم که با مریم (این دفعه دوستم) بریم شام بیرون و یه گپ و گفتی داشته باشیم که با ابروان در هم کشیده اخر شب آقای پدر کوفتمون شد....
آقا ما اگه کاندیدا نخواهیم چی کار باید بکنیم؟!
نخواستیم آقا.........نخواستیم!

زنان ایرانی

دیشب بعد از اینکه رسیدم خونه رابین هود زنگ زد و گفت که یکی از دوستای صمیمی اش از سوئد اومده با خانومش و میخواد که باهم شام بریم بیرون.......راستش اصلا حوصله نداشتم یعنی فقط میخواستم که دوش بگیرم و بخوابم ، آخه تعطیلات که نبودم سرما خورده بودم در حد بوندس لیگا. ولی احساس کردم که اگه دعوتش رو قبول نکنم یه جورهایی بد میشه پس گفتم باشه و شروع کردم به حاضر شدن........
اومد دنبالم و با هم رفتیم دنبال دوستش(میلاد) و خانمش. خیلی همه چیز رسمی بود نا خودآگاه یاد صحبت دیروزم با یکی از دوستام افتادم که میگفت مهمونی رسمی اصلا نمی چسبه و من در جواب گفتم پس جای من خالی بوده تا از رسمی بودن دربیاد...
رابین هود و میلاد گرم صحبت با هم بودن و من مشغول اینکه یه موضوعی پیدا کنم که بهم خوش بگذره..........خلاصه این موضوع پیدا شد........در مورد نحوه آشنایی شون شروع کردیم به صحبت کردن و البته او هم از من همین سوالات رو میکرد...کم کم قضیه صورت بامزه ای به خودش گرفت و من فهمیدم که چقدر فرق بین زوجهای خارجی و مردها و ضعیفه های ایرانی هست.......اول کلی خندیدم ولی شب کلی بهش فکر کردم
تنهای چیزی که ما زنها توی زندگی مشترکمون یاد نمیگیریم اینه که برای خودمون ارزشی قایل نیستیم و همیشه خودمون رو در درجه دوم اهمیت قرار میدهیم . یاد گرفته ایم که بی هیچ چشم داشتی بی شائبه فداکاری کنیم تا جایی که این امر یک وظیفه برای ما تلقی میشود
گاهی دلم لک میزنه برای اینکه بتوانم خودم رو بی سانسور در اینه اتاقم ببینم...
پ.ن: دیشب ساعت ٢ خوابیدم و الان چشمهایم سرخ از خواب است
پ.ن ٢: حالا که خوب فکر میکنم میبینم که دیشب خیلی خوش نگذشت....رابین میگه تو ذاتا دوست داری به هر چیزی گیر بدی و خودت رو اذیت کنی

بازی پیشنهادی !


از بوی چمن زده شده خوشم میاد
از بوی نان سنگک تازه خوشم میاد
از خوردن قهوه با ندا خیلی خوشم میاد.
از مستی خوشم میاد
از قورمه سبزی مامانم که با یه دنیا عشق درست میکنه خوشم میاد
از اینکه تو زندگیم قوانین خودم رو دارم خوشم میاد
از آشپزی خیلی خوشم میاد(مخصوصا شیرینی پزی)
از پرواز خیلی خوشم میاد
از شنا کردن خوشم میاد
از تنیس خوشم میاد
از ترجمه کتابهایی که دوستشون دارم خیلی خوشم میاد
از خوندن کتاب عقاید یک دلقک اثر هاینریش بل خیلی خوشم میاد( تا حالا ١٠ دفعه خوندمش
از کار کردن توی یه محیط دوستانه خیلی خوشم میاد
از بوسیدن و در آغوش گرفتن کسانی که خیلی دوسشون دارم خیلی خیلی خوشم میاد
از هر جمله ای که بخواهد به یه نفر امید بده خیلی خوشم میاد
از صدای پای آب با صدای خسرو شکیبایی خوشم میاد
از پیاده روی بی هدف خوشم میاد
از خونه درختی خیلی خوشم میاد
از ماهیهام و مسعود(ایگوانای خونگیم) خیلی خوشم میاد
از انار خیلی خیلی خیلی خوشم میاد
پ .ن .از یه سری چیزهای دیگه هم که نمیتونم بگم................خیلی خوشم میاد

تا دل تنهایی تان تازه شود!

این متن و که یکی از دوستان خیلی خوبم برام فرستاده بود رو براتون میگذارم تا دل تنهایی تان تازه شود!
با خوندن این متن یه عالمه از خاطرات کودکیم زنده شده و به این فکر افتادم که "کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ .........." چقدر از دوران کودکیم دور افتاده ام و چقدر زندگی را بر خود سخت میگیرم و با این متن و یاد و خاطره دوران کودکیم کلی دل تنهاییم تازه شد.......
هر وقت من یک کار خوب می‌کنم مامانم به من می‌گوید بزرگ که شدی برایت یک زن خوب می‌گیرم. تا به حال من پنج تا کار خوب کرده ام و مامانم قول پنج تایش را به من داده است. حتمن ناسرادین شاه خیلی کارهای خوب می‌کرده که مامانش به اندازه استادیوم آزادی برایش زن گرفته بود. ولی من مؤتقدم که اصولن انسان باید زن بگیرد تا آدم بشود، چون بابایمان همیشه می‌گوید مشکلات انسان را آدم می‌کند.

در عزدواج تواهم خیلی مهم است یعنی دو طرف باید به هم بخورند. مثلن من و ساناز دختر خاله مان خیلی به هم می‌خوریم. از لهاز فکری هم دو طرف باید به هم بخورند،
ساناز چون سه سالش است هنوز فکر ندارد که به من بخورد ولی مامانم می‌گوید این ساناز از تو بیش تر هالیش می‌شود. در عزدواج سن و سال اصلن مهم نیست چه بسیار آدم‌های بزرگی بوده اند که کارشان به تلاغ کشیده شده و چه بسیار آدم‌های کوچکی که نکشیده شده.. مهم اشق است! اگر اشق باشد دیگر کسی از شوهرش سکه نمی‌خواهد و دایی مختار هم از زندان در می‌آید.

من تا حالا کلی سکه جم کرده‌ام و می‌خواهم همان اول قلکم را بشکنم و همه‌اش را به ساناز بدهم تا بعدن به زندان نروم. مهریه و شیر بلال هیچ کس را خوشبخت نمی‌کند. همین خرج‌های ازافی باعث می‌شود که زندگی سخت بشود و سر خرج عروسی دایی مختار با پدر خانومش حرفش بشود. دایی مختار می‌گفت پدر خانومش چتر باز بود. خوب شاید حقوق چتر بازی خیلی کم بوده که نتوانسته خرج عروسی را بدهد. البته من و ساناز تفافق کرده‌ایم که بجای شام عروسی چیپس خلالی نمکی بدهیم. هم ارزان تر است، هم خوشمزه تراست تازه وقتی می‌خوری خش خش هم می‌کند!

اگر آدم زن خانه دار بگیرد خیلی بهتر است و گرنه آدم مجبور می‌شود خودش خانه بگیرد. زن دایی مختار هم خانه دار نبود و دایی مختار مجبور شد یک زیر زمینی بگیرد. می‌گفت چون رهم و اجاره بالاست آن ها رفته اند پایین! اما خانوم دایی مختار هم می‌خواست برود بالا! حتمن از زیر زمین می‌ترسید. ساناز هم از زیر زمینی می‌ترسد برای همین هم برایش توی باغچه یک خانه درختی درست کردم. اما ساناز از آن بالا افتاد و دستش شکست.. از آن موقه خاله با من قهر است. قهر بهتر از دعواست. آدم وقتی قهر می‌کند بعد آشتی می‌کند ولی اگر دعوا کند بعد کتک کاری می‌کند بعد خانومش می‌رود دادگاه شکایت می‌کند بعد می‌آیند دایی مختار را می‌برند زندان! البته زندان آدم را مرد می‌کند. عزدواج هم آدم را مرد می‌کند، اما آدم با عزدواج مرد بشود خیلی بهتر است!

من . کیک توت فرنگی و موتسارت

این روزها از اون روزهای پر از حادثه است، چه چیزهایی که ادم نمی فهمه ها...
این روزها کلی چیز فهمیدم در مورد بچگی هام و اتفاق های اون موقع...
این بزرگترها کلی با آینده بچه هاشون بازی میکنن، خودمونیم ها...
دیشب داشتم فکر میکردم که آیا میشه بدون عشق و فقط با دوست داشتن زیر یه سقف زندگی کرد
آیا اینکه یه دوست قدیمی میگه عشق بعد از ازدواج اتفاق میافته راسته؟
آیا میشه با عشق زیر یه سقف زندگی نکرد و فقط دوست بود؟
چرا گاهی زندگی اینقدر زندگی سخت میشه و آدمها وقتی با هم آشنا میشن که یه کمی دیر شده؟
آیا میشه بر خلاف تمام سختی های زندگی ته دلت عشقتو حفظ کنی؟
آیا میشه برای اونی که دوستش داری همسر خوبی باشی؟
خلاصه اینقدر این سوالها تو ذهنم تکرار شد تا ..............دیگه چیزی یادم نمیآد
پ.ن: حالا اینها رو بی خیال ...........دیشب کیک توت فرنگی درست کردم....و مریم (خواهرم) واسم پیانو زد ..... تا دیشب نمیدونستم که میتونم موتسارت رو هم دوست داشته باشم و مریم بهم گفت که زندگی همیشه همینه گاهی چیز هایی رو دوست داشته میشی که قبلا حتی بهش فکر هم نمیکردی!
سرتان سبز و دلتان شاد

زندگی

سلام
سلام به شما، به خودم و به تمام کسانی که دارن یه دوره جدید رو تو زندگیشون آغاز میکنن.
دیشب یه برگ دیگه از زندگی من ورق خورد. از اینکه به این موضوع فکر میکنم دیگه داره حالم بد میشه. دیشب وقت خواب فکر کردم که دیگه با شب قبل خیلی فرق میکنم و خلاصه افتادم تو هچل زندگی.... به قول یه دوست: چه میشه کرد زندگیه....
دیشب یاد بچگی هام افتاده بودم،وقتی که خیلی راحت و بی تکلف زندگی میکردم، از درخت بالا میرفتم و دوچرخه سواری میکردم و میخوردم زمین و شب از درد زانوهام خوابم نمیبرد.......
دیشب دلم میخواست بعد از سالها عروسک بازی کنم گرچه هیچ وقت به این بازی خیلی علاقه مند نبودم ولی احساس کردم عروسکهام نمادی از ورق های گذشته زندگیم هستند
این ورق از زندگیم از نوع کاملا منطقیه هم از نظر شناخت و هم از نظر فرهنگی،اقتصادی،سیاسی و .........
خلاصه مطلب اینکه : خودم خواستم (یا شاید هم خیلی خودم نخواستم و شرایطش جور شد) که خ... بشم

۱۳۸۸ تیر ۳۰, سه‌شنبه

مردان و زنان

خانمها و آقایان درمورد هم پاسخ می دهند
آقایان پاسخ می‌دهند: برخی از خانم‌ها مثل چی هستند؟
خانم‌ها مثل رادیو هستند، هر چی می‌خواهند می‌گویند ولی هر چه بگویی نمی‌شنوند.
خانم‌ها مثل شبکه اینترنت هستند، از هر موضوعی یک فایل اطلاعاتی دارند.
خانم‌هامثل چسب دوقلو هستند، اگر دستشان با گوشی تلفن مخلوط شد، دیگر باید سیم را برید.
خانم‌ها مثل موتور گازی هستند، پر سر و صدا, کم سرعت , کم طاقت.
خانم‌ها مثل رعد و برق هستند، اول برق چشمهاشون می‌رسه، بعد رعد صداشون.
خانم‌ها مثل لیمو شیرین هستند، اول شیرین و بعد تلخ می‌شوند.
خانم‌ها مثل موبایل هستند، هر وقت کاری مهم پیش می‌آید در دسترس نیستند.
خانم‌ها مثل گچ هستند، اگر چند دقیقه مدارا کنید آنچنان سخت می‌شوند که هیچ شکلی نمی‌گیرند.
خانم‌ها مثل کنتور برق هستند، هر از چند سالی یکبار سن آنها صفر می‌شود.
خانم مثل فلزیاب هستند، هرگاه از نزدیکی طلافروشی رد می‌شوند عکس‌العمل نشان می‌دهند.
خانم‌ها خیلی زرنگ هستند، آنقدر جنگیدند تا جایزه صلح را گرفتند .

خانم‌ها پاسخ می دهند: برخی از مرد ها مثل چی هستند؟
مردها مثل « مخلوط کن » هستند: در هر خانه یکی از آنها هست ولی نمی‌دانید به چه درد می‌خورد.
مردها مثل « آگهی بازرگانی » هستند: حتی یک کلمه از چیزهائی را که می‌گویند نمی‌توان باور کرد.
مردها مثل « کامپیوتر » هستند: کاربری شان سخت است و هرگز حافظه‌ای قوی ندارند.
مردها مثل « سیمان » هستند: وقتی جایی پهنشان می‌کنی باید با کلنگ آنها را از جا بکنی.
مردها مثل « طالع بینی مجلات » هستند: همیشه به شما می‌گویند که چه بکنید و معمولاً اشتباه می‌گویند.
مردها مثل « جای پارک » هستند: خوب هایشان قبلا" اشغال شده و آنهایی که باقی مانده اند یا کوچک هستند یا جلوی درب منزل مردم.
مردها مثل « پاپ کورن » (ذرت بو داده) هستند: بامزه هستند ولی جای غذا را نمی‌گیرند.
مردها مثل « باران بهاری » هستند: هیچوقت نمی‌دانید کی می‌آیند، چقدر ادامه دارد و کی قطع می‌شود.
مردها مثل « پیکان دست دوم » هستند: ارزان هستند و غیر قابل اطمینان.
مردها مثل « موز » هستند: هرچه پیرتر می‌شوند وارفته تر می‌شوند.
مردها مثل « نوزاد » هستند: در اولین نگاه شیرین و با مزه هستند، اما خیلی زود از تمیز کردن و مراقبت از آنها خسته می‌شوید.

اعتماد بنفس

یه داستان خیلی جالب:
توماس هیلر، مدیر اجرایی شرکت بیمه عمر ماساچوست، (میو چوال) و همسرش در بزرگراهی بین ایالتی در حال رانندگی بودند که او متوجه شد بنزین اتومبیلش کم است. هیلر به خروجی بعدی پیچید و از بزرگراه خارج شد و خیلی زود یک پمپ بنزین مخروبه که فقط یک پمپ داشت پیدا کرد. او از تنها مسئول آن خواست باک بنزین را پر و روغن اتومبیل را بازرسی کند. سپس برای رفع خستگی پاهایش به قدم زدن در اطراف پمپ بنزین پرداخت.
او هنگامی که به سوی اتومبیل خود باز می گشت ، دید که متصدی پمپ بنزین و همسرش گرم گفتگو هستند. وقتی او به داخل اتومبیل برگشت ، دید که متصدی پمپ بنزین دست تکان می دهد و شنید که می گوید :" گفتگوی خیلی خوبی بود.."
پس از خروج از جایگاه ، هیلر از زنش پرسید که آیا آن مرد را می شناسد.او بی درنگ پاسخ داد که می شناسد. آنان در دوران تحصیل به یک دبیرستان می رفتند و یک سال هم با هم نامزد بوده اند.
هیلر با لحنی آکنده از غرور گفت :" هی خانم ، شانس آوردی که من پیدا شدم . اگر با اون ازدواج می کردی به جای زن مدیر کل، همسر یک کارگر پمپ بنزین شده بودی.
" زنش پاسخ داد: " عزیزم، اگر من با او ازدواج می کردم، اون الان مدیر کل بود و تو کارگر پمپ بنزین ."
نتیجه اخلاقی: یادمون باشه که اگه تو زندگی به جایی میرسیم نقش طرف مقابل رو کمرنگ جلوه ندیم

آندره ژید

ناتانائیل ، آرزو مکن که خدا را جز در همه جا در جایی دیگر بیابی.
هر آفریده ای نشانه خداوند است اما هیچ افریده ای نشان دهنده او نیست.
همین که افریده ای نگاهمان را به خویش معطوف کند ما را از راه افریدگار باز میگرداند.....
من نفس خود را شادمانه کیفر میدادم و اندیشه این که گناهم بی مکافات نمی ماند چنان مست غرورم میکرد که لذت کیفر برایم بیش از لذت خود گناه بود.
باید پندار "شایستگی" را از سر به در کرد، چه این سدی است در برابر حیات معنوی ما....
تردید در انتخاب راه، همه عمر رنجمان داد. چه میتوانم به تو بگویم؟ چون نیک بیاندیشی ، هر انتخابی هراس آور است: آزادیی که راهنمایش هیچ تکلیفی نباشد هراس آور است. این راهی است که باید در سرزمین اختیار شود که هیچ سوی آن شناخته نیست. در این سرزمین هر کسی به کشف "ویژه خویش" نائل میشود و به این نکته خوب توجه کن، این کشف را فقط برای خود انجام میدهد، به طوری که نا معلوم ترین نشانه ها در ناشناخته ترین نقاط آفریقا کمتر از آن ابهام امیز است....
ما همه میپنداریم که باید خدا را پیدا کنیم. اما افسوس که نمیدانیم در انتظار یافتن "او" دعاهایمان را به کدامین سو روانه کنیم. سر انجام به خود میگوییم که او در همه جا هست، هر جا که به تصور درآید و "نایافتنی " است، و بی هدف زانو میزنیم.
و تو ناتانائیل به کسی مانند خواهی بود که برای هدایت خویش در پی نوری میرود که خود بدست دارد.
هر جا بروی جز خدا نخواهی دید. منالک میگفت خدا همان است که در پیش روی ماست.
ناتانائیل همچنان که میگذری، به همه چیز نگاه کن، و در هیچ جا درنگ مکن. به خود بگو تنها خداست که گذرا نیست.
(آندره ژید،مائده های زمینی،ترجمه مهستی بحرینی)

راستی: دیشب موهای سفیدم و شمردم .............شده سه تا ...........فکر کنم نقش و نگار راست میگه دارم پیر میشم............باید یه فکری به حال تنهایی کرد.....

چای داغ در تابستان گرم

گاهی فقط یه چای داغ وسط تابستون میتونه عطش آدم و سیراب کنه!
اونهایی که خیلی تشنگی کشیدن این و میفهمن!
راستی خیلی دلم میخواست این جمله رو که از عباس معروفی عزیز است و برای کتاب تماما مخصوص براتون بگذارم تا شما هم مثل من احساس درد مشترک انسانیت رو تجربه کنید:
هر کس‌ که‌ از نظر عاطفی‌ نیروی‌ بیش‌تری‌ می‌گذارد بیش‌تر درد می‌کشد. طبیعی‌ است‌ که‌ بیش‌تر هم‌ جیغ‌ بزند. از رمان تماماً مخصوص
دلم یه چای داغ میخواد تو این تابستون گرم.........
"سعی کن اهمیت در نگاه تو باشد نه در آنچه به آن مینگری" آندره ژید
نویسنده ای که کتابش همیشه کنار تخت خوابمه و حتما قبل از خواب چند سطر یا صفحه از کتاب مائده های زمینی رو میخونم
این کتاب پر از آرامشه مخصوصا وقتی که احتیاج مبرم بهش داری میتونی حسابی ازش انرژی بگیری و یه حسه عالی و تجربه کنی..............
دیروز پر از پرسه های بی هدف بود. هم کولر رو سرویس نکرده بودیم و هوا خیلی گرم بود هم من حوصله تو خونه موندن و نداشتم این شد که بعد از کلاس ورزش تا خونه پیاده رفتم و دم غروب که رسیدم خونه اصلا حواسم به خودم نبود طوری که نماز مغرب رو سه دفعه خوندم و پیش خودم گفتم الان خدا میگه بخوره تو سرت این نماز مزخرفت....
دیشب خلاف شبهای دیگه خیلی به تلویزیون گذشت و بخاطر همین خیلی بیشتر حرصم دراومد..............
این تلویزیون بدبخت پر بود از شعارهای صد تا یه غاز که هم قدیمی شدن و هم باعث توهین به خود کاندیدا ها میشدن.........
خلاصه که اخر شب این آندره ژید بود که تونست یه آرامش نسبی به من بده و من و تا صبح از این زمین پر نیرنگ جدا کنه
سرتان سبز و دلتان شاد

روز جمعه

عجب روزی بود این روز جمعه
اصلا از پنجشنبه تمام بی نظمی ها شروع شد. در حال چت کردن با یه دوست خیلی خوب بودم که بعد از کلی تلاش پیداش کرده بودم که یهو کامپیوتر خراب شد........ هی خاموش و روشن میشد.......... خلاصه که تنها کاری که تونستم بکنم این بود که از برق بکشمش تا خیلی جن زده نشده.
این بود که مجبور شدم به جمع مهمانهای اخر هفته مامانم که من بهش میگم (هاش خانم) بپیوندم.
البته مامانم همیشه از این اسمی که روش گذاشتم شاکیه و میگه: بچه های مردم به مامانشون میگن مامی یا .......... بچه سر به هوای ما میگه هاش خانم حالا باز حاج خانم بود یه چیزی..............
در هر حال مجبور شدم که از اتاقم دل بکنم و برم به مهمانهای هاش خانم بپیوندم که همه یه جورهایی منتظر این هستند که خلاصه من زیر بار زندگی مشترک برم و ....... زبانم لال ازدواج کنم...........البته خیلی هم کنجکاو و یا فضول هستند که بدانند ان بنده خدا کدام به تیر غیب گرفتار شده ای است و هی میگن: خانم شما که تحصیلاتت رو کامل کردی و خدا رو شکر تونستی کاری و که دوست داری و پیدا کنی پس چرا اینقدر این دست و اون دست میکنی
و در جواب من لبخندی میزنم و میگم بابا من هنوز بچه ام .........دلتون میاد!
بعد از اینکه مهمانهای مامان رفتند زنگ زدم به پسر کامپیوتر چی که بیاد و این زبان بسته را درست کنه اونم ناز کرد و گفت که باید ببینه که کی وقت داره خلاصه که باید منتظر زنگ حضرت همایونی بمونم!
روز جمعه دل تو دلم نبود که اون دوستی که دیروز با چه شوق و ذوقی داشتم با هاش حرف میزدم الان چه فکری در مورد من و بی مسئولیتی من میکنه
در این گیر و دار بود که پدر جان محترم همه ما رو به باغ لواسان پدر رابین هود جوان برد..... که اصلا با حال و هوای من جور در نمیامد
خلاصه که با یه عالمه سردرگمی و دلشوره شب به خونه اومدم و خوشحال بودم که روز جمعه کسل کننده و پر از دلشوره خلاصه تموم شده
امروز اصلا روز خوبی نیست
همه امروز حالشون گرفته است . همکارهام و یکی دو تا از دوستام
گاهی ادم خیلی دلش میگیره از اینکه میبینه مورد قضاوت غلط دوستان و آشناهاش قرار میگیره.
این موضوعی که هیچ وقت نتونستم باهاش کنار بیام
اینکه ادمها به خودشون این جرات و حق رو میدن که هر جور راحتن در مورد ادم قضاوت کنن.
حالا هی بگید که دنیا اونقدر که فکر میکنی بد نیست، اعتماد کن دختر جان.......
آخه عزیز من به نظر شما کی الان لیاقت اعتماد کردن داره؟
نه دیگه شما بگید............

خاطرات

خیلی بده که گاه ما آدمها به خودمون بیخود و بی جهت این حق رو میدیم که به زندگی کسانی که یه وقتی میشناختیمشون سرک بکشیم به بهانه اینکه هم یه هیجانی برای خودمون دست و پاکنیم و هم بتونیم شاید اشتباهات گذشته رو جبران کنیم.
حالا هر کی هم که بهمون بگه
بابا جان اون آدم با آدم امروزی فرق میکنه نباید مزاحمش بشی .......... اصلا شاید دیگه تو رو دوست نداره ، تو که نباید وجودت رو بهش تحمیل کنی و بدتر از اون زندگی شو بهم بزنی .........شاید تونسته به سختی یه جو برای خودش آرامش جور کنه و در کنارش از زندگیش لذت ببره
گوشمون بدهکار نیست که نیست
و گوشی تلفن رو بر میداریم و بهش زنگ میزنیم و برای مدتی طولانی ذهنش رو درگیر میکنیم و اصلا به روی خودمون هم نمی اریم که مشکلی ایجاد کردیم...........
این میشه که یه شب تا صبح خاطرات خودمون رو براش زنده میکنیم و صبح که میشه
اون از همیشه بیشتر از ما متنفره........
کاش میدونستیم که کی دوستای خوبی برای هم باشیم
و کی به پای عشقمون وایسیم
و کی همدیگر رو فراموش کنیم

سلام دوباره

سلامی دوباره به همه شما دوستان خوبم
مرسی که وقتی نبودم اومدید و به وبلاگم سرزدید
راستی...........
تو این سفر یاد گرفتم که با توجه به ظاهر افراد قضاوت نکنم
خیلی دلم برای دوستای خوبم تنگ شده بود و این خلاف انتظار خودم از روحیاتم بود
تازه فهمیدم که دل کندن اونقدرها که فکر میکردم اسون نیست
با بهترین آرزوها ، داستان زیر رو به همه شما مخصوصا یه نفر که خیلی دلم براش تنگ شده بود تقدیم میکنم
خانمی با لباس کتان راه راه وشوهرش با کت وشلوار نخ نما شده خانه دوز در شهر بوستن از قطار پایین آمدند و بدون هیچ قرار قبلی راهی دفتر رییس دانشگاه هاروارد شدند
منشی فورا متوجه شد این زوج روستایی هیچ کاری در هاروارد ندارند و احتمالا شایسته حضور در کمبریج هم نیستند
مرد به آرامی گفت : «مایل هستیم رییس را ببینیم .»
منشی با بی حوصلگی گفت:« ایشان تمام روز گرفتارند»
خانم جواب داد : «ما منتظر خواهیم شد»
اما این طور نشد. منشی به تنگ آمد و سرانجام تصمیم گرفت مزاحم رییس شود، هرچند که این کار نامطبوعی بود که همواره از آن اکراه داشت.
وی به رییس گفت:
شاید اگر چند دقیقه ای آنان راببینید، بروند!
رییس با اوقات تلخی آهی کشید و سرتکان داد. معلوم بود شخصی با اهمیت او وقت بودن با آنها را نداشت به علاوه از اینکه لباسی کتان و راه راه وکت وشلواری خانه دوز دفترش را به هم بریزد،خوشش نمی آمد.
رییس با قیافه ای عبوس و با وقار سلانه سلانه به سوی آن دو رفت.
خانم به او گفت:
ما پسری داشتیم که یک سال در هاروارد درس خواند. وی اینجا راضی بود اماحدود یک سال پیش در حادثه ای کشته شد شوهرم و من دوست داریم بنایی به یادبود او دردانشگاه بنا کنیم.
رییس تحت تاثیر قرار نگرفته بود اما یکه خورده بود. با غیظ گفت خانم محترم ما نمی توانیم برای هرکسی که به هاروارد می آید و می میرد، بنایی برپا کنیم اگر این کار را بکنیم ، اینجا مثل قبرستان می شود.
خانم به سرعت توضیح داد: آه ، نه نمی خواهیم مجسمه بسازیم فکر کردیم بهتر باشد ساختمانی به هاروارد بدهیم!
»رییس لباس کتان راه راه و کت و شلوار خانه دوز آن دو را برانداز کرد و گفت«:
یک ساختمان! می دانید هزینه ی یک ساختمان چقدر است؟ ارزش ساختمان های موجود در هاروارد هفت و نیم میلیون دلار است!
خانم یک لحظه سکوت کرد. رییس خشنود بود. شاید حالا می توانست از شرشان خلاص شود.
زن رو به شوهرش کرد و آرام گفت: آیا هزینه راه اندازی دانشگاه همین قدر است؟ پس چرا خودمان دانشگاه راه نیندازیم ؟
شوهرش سر تکان داد. قیافه رییس دستخوش سر درگمی و حیرت بود. آقا و خانم "لیلاند استفورد" بلند شدند و راهی پالوآلتو در ایالت کالیفرنیا شدند، یعنی جایی که دانشگاهی ساختند که نام آنها رابرخود دارد.
دانشگاه استنفورد، یادبود پسری که هاروارد به او اهمیت نداد...

مسافر

امشب دیگه دارم میرم و تا دوشنبه هم بر نمیگردم. دلم برای همه تون تنگ میشه (دروغ چرا دلم برای بعضی ها خیلی تنگ میشه ولی برای بعضی ها هم اصلا دلم تنگ نمیشه).
حالا بگذریم................
دارم میرم مشهد برای سمینار،آخه یه مقاله مشترک با استادم در مورد ادبیات انگلیسی و نقد پسا استعماری و نشانه های آن در فرهنگ و جامعه امروزی ارایه کردیم و باید در سمینار حضور داشته باشیم و مقاله مان را ارایه بدیم.امشب که داشتم وسایلم رو جمع میکردم به این فکر افتادم که سخته از زندگی فقط یه کوله بار برداری و راه بیافتی!
نمیدونم ارایه این مقاله به پیشرفت و تعالی این مرز و بوم کمک بیشتری میکنه و میتونه موقعیت ما رو در دنیای امروز بهتر کنه یا دعایی که میخوام در حق همه دوستان و آشنایان بکنم. البته احساس میکنم که بعضی از دوستام به این دعا بیشتر احتیاج دارن مثل ش و ن. ولی امیدوارم که هر دوشون هم مقاله و هم زیارت و دعا پر بار و پر از نتیجه باشن اولی برای ایران زمین و دومی برای تمام کسانی که چه در ایران زندگی میکنند و چه در خارج از ایران ولی همیشه دلشون با سرزمین پارسیه.
بهترین آرزو ها رو برای همه تون دارم
نازنین

این داستان جالبیه که با اینکه میدونم ممکنه تکراری باشه ولی همیشه از خوندنش لذت میبرم و خواستم اونو با شما هم تقسیم کنم

سلام،
امروز یه روز خیلی خوبه، گاهی وقتها یه چیز خیلی کوچیک تو زندگی به آدم کلی آرامش و امید میده. "من چه سبزم امروز و چه اندازه تنم هشیار است". خیلی خوبه که همیشه آفتاب درخشان و آسمان دل آدمی آبی و لب آدمی پر گل باشه.
خدایا متشکرم بخاطر تمام خوبی هات و به خاطر تمام آدمهای خوبی که اطرافم هستن.
راستی............... میدون محسنی و دوست دارم چون تو کوچه سوم خیابان بهروز بزرگ شدم و از بچگی به نظرم یه رنگ دیگه میومد.
با بهترین آرزوها برای همه کسایی که هنوز خودشون و فراموش نکردن:
خدایا چرا من؟‎
درسی که آرتور اشی به دنیا داد
قهرمان افسانه ای تنیس ویمبلدون ‎(Arthur Ashe) آرتور اشی به خاطر خون آلوده ای که درجریان یک عمل جراحی درسال ۱۹۸۳دریافت کرد به بیماری ایدز مبتلا شد ودر بسترمرگ افتاد او ازسراسر
دنیا نامه هائی از طرفدارانش دریافت کرد‎.
یکی از طرفدارانش نوشته بود :
چراخدا تورا برای چنین بیماری دردناکی انتخاب کرد؟
آرتور در پاسخش نوشت :
دردنیا ۵۰ میلیون کودک بازی تنیس را آغاز می کنند
۵میلیون یاد می گیرند که چگونه تنیس بازی کنند
۵۰۰هزارنفر تنیس رادرسطح حرفه ای یادمی گیرند
۵۰هزارنفر پا به مسابقات ‏می گذارند ۵هزارنفر سرشناس می شوند
۵۰ نفر به مسابقات ویمبلدون راه پیدامی کنند
۴ نفربه نیمه نهائی می رسند و دونفر به فینال
وآن هنگام که جام قهرمانی را روی دستانم گرفته بودم

هرگز نگفتم خدایا چرا من؟
وامروز هم که ازاین بیماری رنج می کشم هرگز نمی توانم بگویم خدایا چرا من؟

من که میدانم

این داستان جالبیه که با اینکه میدونم ممکنه تکراری باشه ولی همیشه از خوندنش لذت میبرم و خواستم اونو با شما هم تقسیم کنم
من که می دانم:
پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند . پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازتو عکسبرداری شود تا مطمئن شویم جائی از بدنت آسیب دیدگی یا شکستگی نداشته باشد "پیرمرد غمگین شد، گفت خیلی عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست .پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند :او گفت : همسرم در خانه سالمندان است. هر روز صبح من به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. امروز به حد کافی دیر شده نمی خواهم تاخیر من بیشتر شود !یکی از ستاران به او گفت : خودمان به او خبر می دهیم تا منتظرت نماند .پیرمرد با اندوه ! گفت : خیلی متأسفم. او مرا فراموش کرده است . چیزی را متوجه نخواهد شد ! او حتی مرا هم نمی شناسد !پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟پیرمرد با صدایی گرفته،به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است !

سیاست و خردل

هر روز که به انتخابات نزدیکتر میشیم حال و هوای سیاسی در این وبلاگ بیشتر میشه.
این یه داستان خیلی جالبه که به این حال و هوا خیلی میخوره:
خردل


اورده اند که در کنفرانس تهران روزی چرچیل، روزولت و استالین بعد از
میتینگ‌های پی در پی آن روز تاریخی! برای خوردن شام با هم نشسته
بودند. در کنار میز یکی از سگ‌های چرچیل ساکت نشسته بود و به آنها
نگاه میکرد، چرچیل خطاب به همرهانش گفت؛!
چطوری میشه از این خردل تند به این سگ داد؟ روزولت گفت من بلدم و مقداری گوشت برید و خردل را داخل گوشت مالید و به طرف سگ رفت و گوشت را جلوی دهانش گرفته و شروع به نوچ نوچ کرد، سگ گوشت را بو کرد و شروع به خوردن کرد تا اینکه به خردل رسید، خردل دهان سگ را سوزاند و از خوردن صرف نظر کرد
بعد نوبت به استالین رسید. استالین گفت هیچ کاری با زبون خوش پیش نمیره
و مقداری از خردل را با انگشتهایش گرفته و به طرف سگ بیچاره رفته و با
یک دستش گردن سگ را محکم گرفته و با دست دیگرش خردل را به زور به
داخل دهان سگ چپاند، سگ با ضرب زور خودش را از دست استالین رهانید
و خردل را تف کرد
در این میان که چرچیل به هر دوی آنها میخندید بلند شد و گفت؛ دوستان هردوتاتون سخت در اشتباهید! شما باید کاری بکنید که خودش مجبور بشهبخوره، روزولت گفت چطوری؟ چرچیل گفت نگاه کنید! و بعد بلند شد و باچهار انگشتش مقداری از خردل را به مقعد سگ مالید، سگ زوزه کشان درحالی‌ که به خودش میپیچید شروع به لیسیدن خردل کرد! چرچیل گفت دیدید چطوری میتوان زور را بدون زور زدن بمردمان اعمال کرد

تشکر


نامه ی تشکر آمیز همسریبه همسرش

متشکرم:
برای همه وقت هایی که مرا به خنده واداشتی.
برای همه وقت هایی که به حر ف هایم گوش کردی.
برای همه وقت هایی که به من شهامت و جرأت دادی.
برای همه وقت هایی که با من شریک شدی.
برای همه وقت هایی که با من به گردش آمدی.
برای همه وقت هایی که خواستی در کنارم باشی.
برای همه وقت هایی که به من اعتماد کردی.
برای همه وقت هایی که مرا تحسین کردی.
برای همه وقت هایی که باعث راحتی و آسایش من هستی.
برای همه وقت هایی که گفتی "دوستت دارم"
برای همه وقت هایی که در فکر من بودی.
برای همه وقت هایی که برایم شادی آوردی.
برای همه وقت هایی که به تو احتیاج داشتم و تو با من بودی.
برای همه وقت هایی که دلتنگم بودی.
برای همه وقت هایی که به من دلداری دادی.
شنیدی برای همه وقت هایی که در چشمانم نگریستی و صدای قلبم را
به خاطرهمه این ها، هیچ وقت فراموش نکن که::
همیشه برای گوش دادن به حرف هایت آمادگی دارم.
همیشه پشتیبانت هستم.
من مثل کتابی گشوده برایت خواهم بود.
فقط کافی است چیزی از من بخواهی، بلافاصله از آن تو خواهد شد.
می خواهم اوقاتم را در کنار تو باشم.
من کاملاً به تو اطمینان دارم و تو امین من هستی.
در دنیا تو از هر چیزی برایم مهمتر هستی.
همیشه دوستت دارم، چه به زبان بیاورم چه نیاورم.
همین الان در فکر تو هستم.
تو همیشه برای من شادی می آوری به خصوص وقتی که لبخند بر لب داری.
من همیشه برای تو این جا هستم و دلم برایت تنگ است.
هر وقت که احتیاج به درد و دل داشتی روی من حساب کن.
تو در تمام ضربان های قلبم حضور داری.

این نامه تشکر آمیز جالبی بود به این نامه میگن نامه تشکر آمیز جادویی. امتحان کنید حتما جواب میده.

دل نوشته

کم کم داره این صفحات به دل نوشته تبدیل میشه
دیشب خیلی شب سختی بود. همیشه همینطوره وقتی که واقعیت جلوی چشمم با گستاخی خودش رو به عرضه میگذاره حالم بد میشه.
دیشب دلم برای خودم تنگ شده بود. با وجود اینکه یاد گرفتم که چطوری زندگی کنم که همیشه شاد باشم و با مشکلات رو در رو مواجه بشم ولی گاهی هم خسته میشم و دوست دارم یه نفسی تازه کنم.
فکر کنم که سفر مشهدی که در پیش رو دارم فرصت خوبی برای رهایی از مشکلات زندگی و کارم باشه و تنها چیزی که خیلی دلم براش تنگ میشه وبلاگمه و میدان محسنی که به نظر من زیباترین جای دنیاست.

دختران شهر و روستا

دختران روستا به شهر فکر می کنند !

دختران شهر در آرزوی روستا می میرند !

مردان کوچک به آسایش مردان بزرگ فکر می کنند !

مردان بزرگ در آرزوی آرامش مردان کوچک می میرند !

کدامین پل در کجای جهان شکسته است

که هیچ کس به خانه اش نمی رسد !!!!!!!!!!!

گاهی یه متن کوچیک میتونه همه اون چیزی که تو دل آدمه بیان کنه. گاهی هیچ چیزی
نمیتونه آدم رو راضی کنه و گاهی هم اصلا آدم نمی دونه که چی میخواد. گاهی فقط یک
سیب میتونه دل تنهایی آدم و تازه کنه

قلب

دیروز خیلی روز سختی بود. بایکی از دوستان خیلی خوبم یکمی حرفمون شد. البته تقصیر خودم بود مثل همیشه و میدونم که اون اصلا قصدی برای ناراحت کردن من نداشت. فقط میخواست که از مشکلاتی که میتونه در آینده برای من پیش بیاد جلوگیری بکنه. دیشب خیلی اتفاقی این داستان رو خوندم و الان به همون دوست خوبم و تمام خواننده های وبلاگم تقدیم میکنم.
امیدوارم که همیشه همه دوستای خوب در کنار هم بمونم علیرغم تمام مشکلات.
امیدوارم خدا یه دوست به خوبی دوست من قسمت همه تون بکنه.
سرتان سبز و دلتان شاد.
روزی مردجوانی وسط شهری ایستاده بود وادعا می کرد که زیباترین قلب دنیا را در تمام آن منطقه دارد.جمعیت زیادی جمع شدند. قلب او کاملا سالم بود وهیچ خدشه ای بر آن وارد نشده بود. پس همه تصدیق کردند که قلب او به راستی زیباترین قلبی است که تاکنون دیده اند.مرد جوان در کمال افتخار و وبا صدایی بلندتر به تعریف از قلب خود می پرداخت. ناگهان پیرمردی جلو جمعیت آمد و گفت: اما قلب تو به زیبایی قلب من نیست. مرد جوان وبقیه جمعیت به قلب پیرمرد نگاه کردند . قلب او با قدرت تمام می تپید. اما پر از زخم بود. قسمت هایی از قلب او برداشته شده و تکه هایی جایگزین آنها شده بود، اما آنها به درستی جاهای خالی را پرنکرده بودند وگوشه هایی دندانه دندانه درقلب او دیده می شد . دربعضی نقاط شیارهای عمیقی وجود داشت که هیچ تکه ای آنها را پرنکرده بود …
مردم با نگاهی خیره به اومی نگریستند وبا خود فکر می کردند که این پیرمرد چطور ادعا می کند که قلب زیباتری دارد. مردجوان به قلب پیرمرد اشاره کرد و خندید و گفت: تو حتما شوخی می کنی ! قلبت رابا قلب من مقایسه کن، قلب تو تنها مشتی زخم و خراش وبریدگی است . پیرمرد گفت درست است . قلب تو سالم به نظر می رسد اما من هرگز قلبم را با قلب تو عوض نمی کنم. می دانی هرزخمی نشانگر انسانی است که من عشقم را به او داده ام . من بخشی از قلبم را جدا کرده ام وبه او بخشیده ام . گاهی او هم بخشی از قلب خود را به من داده است که به جای آن تکه بخشیده شده قرار داده ام ، اما این دو عین هم نبوده اند.گوشه هایی دندانه دندانه بر قلبم دارم که برایم عزیزند ، چرا که یادآور عشق میان دو انسان هستند . بعضی وقتی ها بخشی از قلبم را به کسانی بخشیده ام اما آنها چیزی از قلب خود را به من نداده اند این ها همین شیارهای عمیق هستند گرچه دردآورند، اما یادآورعشقی هستند که داشته ام. امیدوارم که آنها هم روزی بازگردند و این شیارها ی عمیق را با قطعه ای که من در انتظارش بوده ام پر کنند پس حالا می بینی که زیبای واقعی چیست ؟ مرد جوان بی هیچ سخنی ایستاد . در حالی که اشک از گونه هایش سرازیر می شد به سمت پیرمرد رفت . از قلب جوان و سالم خود قطعه ای بیرون آورد و با دست های لرزان به پیرمرد تقدیم کرد. پیرمرد آن را گرفت و در قلبش جای داد و بخشی از قلب پیر و زخمی خود را در جای زخم قلب مرد جوان گذاشت . مرد جوان به قلبش نگاه کرد، سالم نبود ولی از همیشه زیبا تر بود

پدر و پسر

پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود ، با تعجب دید که تخت کاملا مرتب و همه چیز جمع و جور شده. یک پاکت هم به روی بالش گذاشته شده و روش نوشته بود «پدر».
با بدترین پیش داوری های ذهنی پاکت رو باز کرد و با دستان لرزان نامه رو خوند :
پدر عزیزم، با اندوه و افسوس فراوان برایت می نویسم. من مجبور بودم با دوست دختر جدیدم فرار کنم، چون می خواستم جلوی یک رویارویی با مادر و تو رو بگیرم. من احساسات واقعی رو با دوست دختر جدیدم پیدا کردم، او واقعاً معرکه است، اما می دونستم که تو اون رو نخواهی پذیرفت، به خاطر تیزبینی هاش، خالکوبی‏هاش ، لباسهای تنگ موتور سواریش و به خاطر اینکه سنش از من خیلی بیشتره اما فقط احساسات نیست، پدر. اون حامله است.
اون گفت ما می تونیم شاد و خوشبخت بشیم. اون یک تریلی توی جنگل داره و کُلی هیزم برای تمام زمستون. ما یک رؤیای مشترک داریم برای داشتن تعداد زیادی بچه.
اون چشمان من رو به روی حقیقت باز کرد که ماریجوانا واقعاً به کسی صدمه نمی زنه. ما اون رو برای خودمون می کاریم، و برای تجارت با کمک آدمای دیگه ای که توی مزرعه هستن، برای تمام کوکائینها و اکستازیهایی که می خوایم.
در ضمن، دعا می کنیم که علم بتونه درمانی برای ایدز پیدا کنه، تا عشق من بهتر بشه. اون لیاقتش رو داره. نگران نباش پدر، من 15 سالمه، و می دونم چطور از خودم مراقبت کنم. یک روز، مطمئنم که برای دیدارتون بر می گردیم، اونوقت تو می تونی نوه های زیادت رو ببینی. با عشق، پسرت
پاورقی : پدر ، هیچ کدوم از جریانات بالا واقعی نیست ، من خونه همسایه بالایی هستم فقط خواستم بهت یادآوری کنم چیزهای بدتری هم هست نسبت به کارنامه مدرسه که رو میزمه.
دوست دارم ! هر وقت برای اومدن به خونه امن بود ، بهم زنگ بزن
خوبه که قدر لحظه ها و ارزشهای زندگی رو بدونیم . از زندگی استفاده کنیم بخاطر اینکه از نعمت زندگی برخورداریم. زندگی نه درسه و نه کار . زندگی سیبی است گاز باید زد با پوست.

بهترین راه حل

پادشاهی می خواست نخست وزیرش را انتخاب کند...
چهار اندیشمند بزرگ کشور فراخوانده شدند. آنان را در اتاقی قرار دادند، پادشاه به آنان گفت:
«در اتاق به روی شما بسته خواهد شد و قفل اتاق، قفلی معمولی نیست و با یک جدول ریاضی باز خواهد شد، تا زمانی که آن جدول را حل نکنید نخواهید توانست قفل را باز کنید. اگر بتوانید مسئله را حل کنید می توانید در را باز کنید و بیرون بیایید»...
پادشاه بیرون رفت و در را بست...
سه تن از آن چهار مرد بلافاصله شروع به کار کردند. اعدادی روی قفل نوشته شده بود، آنان اعداد را نوشتند و با آن اعداد، شروع به کار کردند.
نفر چهارم فقط در گوشه ای نشسته بود!
آن سه نفر فکر کردند که او دیوانه است. او با چشمان بسته در گوشه ای نشسته بود و کاری نمی کرد. پس از مدتی او برخاست، به طرف در رفت، در را هل داد،باز شد و بیرون رفت!!!
و آن سه تن پیوسته مشغول کار بودند. آنان حتی ندیدند که چه اتفاقی افتاد که نفر چهارم از اتاق بیرون رفته!
وقتی پادشاه با این شخص به اتاق بازگشت، گفت: «کار را بس کنید. آزمون پایان یافته و من نخست وزیرم را انتخاب کردم».
آنان نتوانستند باور کنند و پرسیدند: «چه اتفاقی افتاد؟ او کاری نمی کرد، او فقط در گوشه ای نشسته بود. او چگونه توانست مسئله را حل کند؟»
مرد گفت: «مسئله ای در کار نبود. من فقط نشستم و نخستین سؤال و نکته ی اساسی این بود که آیا قفل بسته شده بود یا نه؟ لحظه ای که این احساس را کردم فقط در سکوت مراقبه کردم. کاملأ ساکت شدم و به خودم گفتم که از کجا شروع کنم؟ نخستین چیزی که هر انسان هوشمندی خواهد پرسید این است که آیا واقعأ مسأله ای وجود دارد، چگونه می توان آن را حل کرد؟ اگر سعی کنی آن را حل کنی تا بی نهایت به قهقرا خواهی رفت؛ هرگز از آن بیرون نخواهی رفت. پس من فقط رفتم که ببینم آیا در واقعأ قفل است یا نه و دیدم قفل باز است».
پادشاه گفت: «آری، کلک در همین بود. در قفل نبود. قفل باز بود. من منتظر بودم که یکی از شما پرسش واقعی را بپرسد و شما شروع به حل آن کردید؛ در همین جا نکته را از دست دادید. اگر تمام عمرتان هم روی آن کار می کردید نمی توانستید آن را حل کنید. این مرد، می داند که چگونه در یک موقعیت هشیار باشد. پرسش درست را او مطرح کرد».
این دقیقا مشابه وضعیت بشریت است، چون این در هرگز بسته نبوده است! خدا همیشه منتظر شماست. انسان مهم ترین سوال را از یاد برده است...
و سوال این هست: من که هستم...!؟
این داستان به نظر من خیلی جالبه چون گاهی ما ادمها دنبال چیزی در زندگی مون هستیم که از رگ گردن هم بهمون نزدیکتره فقط باید حسش کنیم و بهش ایمان بیاریم.

معرفی رند خلوت نشین

سلام به همه دوستان و خوانندگان
من نازنین هستم و اسم وبلاگم را از کتابی به نام "رند خلوت نشین" نوشته دکتر عبدالحسین زرین کوب که در مورد زندگی شاعر نامی پارسی حافظ است، الهام گرفته ام. امیدوارم که از وبلاگم خوشتون بیاد.لطفا اگه پیشنهاد و یا انتقادی دارید حتما برام پیغام بگذارید و راستی.................. نظری هم اگه داشتید خوشحال میشم بخونم.
با بهترین آرزوها برای تک تک شما دوستان و خوانندگان عزیز
نازنین

۱۳۸۸ تیر ۲۹, دوشنبه

اسباب کشی

این اولین پستمه که اینجا میگذارم ......... امیدوارم که هرچه زودتر اسباب کشی تموم شه
فقط نمیدونم چه جوری دوستام رو لینک کنم؟؟؟؟؟؟
.......تا نهم مرداد
.......یا حق