۱۳۸۸ مرداد ۴, یکشنبه

داستان دیروز

شب قبل مامان رابین هود زنگ زده بود که فردا حتما بیا خونه ما چون مراسم نمیدونم چی چی داریم..... میخوام عروسم رو به همه همسایه ها نشون بدم... این شد که مجبور شدم دیروز ساعت سه و نیم بعد از ظهر مرخصی بگیرم و برم خونه تا دوش بگیرم و حاضر بشم کلی گذشت و شانس اوردم که ما و رابین هود اینا حدودا یک ساله که همسایه هم شده ایم..... وگرنه فکر کنم ساعت نه شب میرسیدم خانه شان... دیدم یک دسته خانم نشسته اند و همگی در حال قران خواندن.... من هم خیلی ساکت نشستم یه گوشه کنار خواهر رابین ..... راستش تو دلم همه اش دنبال یه بهانه بودم که به قول هاش خانم یه بلاگیری از خودم در بیارم..... و این بهانه را خواهر زاده رابین هود دستم داد کلی با هم منچ و مار پله یواشکی بازی کردیم... باز هم حوصله ام سر رفت... با خواهر زاده رابین به بهانه ای از خانه بیرون امدیم و مشغول نرده بازی در راهرو شدیم.. یعنی از بالای نرده سر میخوردیم و پایین می آمدیم... من اونقدر دیر رفته بودم که فکر میکردم دیگه همه رسیده اند ولی مثل اینکه فقط یک نفر باقی مانده بود و او هیچ کسی نبود جز یه خانم دماغ عمل کرده که از دماغ فیل هم افتاده بود... با تعجب به من نگاه کرد و گفت : فکر میکردم بزرگ شدی حالا که ازدواج کردی دیگه ازاین بچه بازیها در نمیآری .. گفتم شما؟ گفت : بعدا میفهمی....
به بازیمون ادامه دادیم .... نیم ساعت بعد رفتم توی خونه و یواشکی از هاش خانم پرسیدم که اون خانم افاده ای کیه؟ گفت این دختر یکی از دوستای خانوادگی رابین هود ایناست که خیلی دوست داشتن با این خانواده وصلت کنن حتی یکی دو بار هم مادرش یواشکی به مامان رابین یه چیزهایی گفته ولی رابین گفته نه من فقط از یه نفر خواستگاری کردم و تا جواب نگیرم هم ول کن نیستم.....
صبر کردم تا مراسم به آخرش رسید........ اونجاش که همه دعا میکنن ها!..... آخر سر تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم برای شوهر کردن دخترهایی که خیلی دلشون میخواد ازدواج کنن ولی به دلایلی نمیشه صلوات.........

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

رو دیوار من یادگاری نمی نویسی؟