۱۳۸۸ تیر ۳۰, سه‌شنبه

پدر و پسر

پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود ، با تعجب دید که تخت کاملا مرتب و همه چیز جمع و جور شده. یک پاکت هم به روی بالش گذاشته شده و روش نوشته بود «پدر».
با بدترین پیش داوری های ذهنی پاکت رو باز کرد و با دستان لرزان نامه رو خوند :
پدر عزیزم، با اندوه و افسوس فراوان برایت می نویسم. من مجبور بودم با دوست دختر جدیدم فرار کنم، چون می خواستم جلوی یک رویارویی با مادر و تو رو بگیرم. من احساسات واقعی رو با دوست دختر جدیدم پیدا کردم، او واقعاً معرکه است، اما می دونستم که تو اون رو نخواهی پذیرفت، به خاطر تیزبینی هاش، خالکوبی‏هاش ، لباسهای تنگ موتور سواریش و به خاطر اینکه سنش از من خیلی بیشتره اما فقط احساسات نیست، پدر. اون حامله است.
اون گفت ما می تونیم شاد و خوشبخت بشیم. اون یک تریلی توی جنگل داره و کُلی هیزم برای تمام زمستون. ما یک رؤیای مشترک داریم برای داشتن تعداد زیادی بچه.
اون چشمان من رو به روی حقیقت باز کرد که ماریجوانا واقعاً به کسی صدمه نمی زنه. ما اون رو برای خودمون می کاریم، و برای تجارت با کمک آدمای دیگه ای که توی مزرعه هستن، برای تمام کوکائینها و اکستازیهایی که می خوایم.
در ضمن، دعا می کنیم که علم بتونه درمانی برای ایدز پیدا کنه، تا عشق من بهتر بشه. اون لیاقتش رو داره. نگران نباش پدر، من 15 سالمه، و می دونم چطور از خودم مراقبت کنم. یک روز، مطمئنم که برای دیدارتون بر می گردیم، اونوقت تو می تونی نوه های زیادت رو ببینی. با عشق، پسرت
پاورقی : پدر ، هیچ کدوم از جریانات بالا واقعی نیست ، من خونه همسایه بالایی هستم فقط خواستم بهت یادآوری کنم چیزهای بدتری هم هست نسبت به کارنامه مدرسه که رو میزمه.
دوست دارم ! هر وقت برای اومدن به خونه امن بود ، بهم زنگ بزن
خوبه که قدر لحظه ها و ارزشهای زندگی رو بدونیم . از زندگی استفاده کنیم بخاطر اینکه از نعمت زندگی برخورداریم. زندگی نه درسه و نه کار . زندگی سیبی است گاز باید زد با پوست.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

رو دیوار من یادگاری نمی نویسی؟