۱۳۸۸ مرداد ۱, پنجشنبه

بازگشت به آینده

مطمئنم که همه فیلم بازگشت به اینده رو تمام نسخه هاشو دیدین ......چون تا حالا هزار دفعه فقط سیمای تکراری خودمان گذاشته.........نمیدونم این سیما این چرا اینقدر یکنواخت و تکراری هستند........
زندگی شده مثل این فیلم ......چند روز گذشته رو فقط تو گذشته ها سیر کردم .....واقعا از خودم خجالت میکشم ،امروز کلی تو آیینه اتاقم با خودم دعوا کردم،نمیدونم شاید برم و ازخودم شکایت هم بکنم!
میخوام همه چیز رو بسازم ،خودم رو و زندگی قشنگی که تا به امروز تجربه اش کردم رو حفظ کنم
سال ها دو برادر با هم در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود، زندگیمی کردند. یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند. پس ازچند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد و از هم جدا شدند.یک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد، مردنجـاری را دید. نجـار گفت:« من چند روزی است که دنبال کار می گردم،فکرکردم شاید شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید، آیا امکاندارد که کمکتان کنم؟برادر بزرگ تر جواب داد: « بله، اتفاقاً من یک مقدار کار دارم. به آن نهردر وسط مزرعه نگاه کن، آن همسایه در حقیقت برادر کوچک تر من است. او هفتهگذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و این نهر آب بینمزرعه ما افتاد. او حتماً این کار را بخاطر کینه ای که از من به دل دارد،انجام داده.سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت:« در انبار مقداری الوار دارم، از تومی خواهم تا بین مزرعه من و برادرم حصار بکشی تا دیگر او را نبینم.»نجارپذیرفت و شروع به اندازه گیری و اره کردن الوار کرد . برادر بزرگ تر بهنجار گفت:« من برای خرید به شهر می روم، اگر وسیله ای نیاز داری برایتبخرم. نجار در حالی که به شدت مشغول کار بود، جواب داد:« نه، چیزی لازم ندارم.»هنگام غروب وقتی کشاورز به مزرعه برگشت، چشمانش از تعجب گرد شد. حصاری درکارنبود. نجار به جای حصار یک پل روی نهر ساخته بود..کشاورز با عصبانیت رو به نجار کرد و گفت:« مگر من به تو نگفته بودم برایمحصار بسازی؟»در همین لحظه برادر کوچک تر از راه رسید و با دیدن پل فکرکردکه برادرش دستور ساختن آن را داده، از روی پل عبور کرد و برادر بزرگترشرا در آغوش گرفت و از او برای کندن نهر معذرت خواست..وقتی برادر بزرگ تر برگشت، نجار را دید که جعبه ابزارش را روی دوششگذاشته و در حال رفتن است..کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر، از او خواست تا چند روزی مهمان او وبرادرش باشد. نجار گفت:« دوست دارم بمانم ولی پل های زیادی هست که بایدآنها را بسازم!
تهران هم شده مثل این فیلم ..........همه تو خاطرات اول انقلاب گیر کردن
پ.ن : چه خبره این میدان محسنی(با لهجه فردوسی پور) حالا هی نقشی خانم بگه واسه چی میدون محسنی و دوست داری!
پ.ن ٢: دیشب توی اون همه بزن بزن میدان تجریش و پل پارک وی و به آتیش کشیدن بانک ها سیما داشت دستور آشپزی میداد ........عجب دل خجسته ای به قول هاش خانم : یکی میمرد از درد بی نوایی یکی مگفت خانم زردک میخواهی!
سبز باشید

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

رو دیوار من یادگاری نمی نویسی؟