۱۳۸۹ فروردین ۲۹, یکشنبه

خیالبافی

حدود ساعت نه شب
وقتی تو رستوران کوچیک و دنج اون اقا ارمنیه نشستی...
یه ساندویچ که پر از سس تنده، نصفه و نیمه روی میزت باقی مونده....
یه نور کمرنگ روی میز چوبی میتابه...
تو مثل همیشه عاشق این هستی که سایه ها رو دنبال کنی...
میفهمی که بزرگترین سایه مال اون سکان کشتیه که به سقف اویزونه....
به خودت میگی:
"بزرگترین سایه زندگی من مال کیه؟!"
به تابلوی روبروت خیره میشی "Smiles A lot. It Costs Nothing"
به درختی که پشت پنجره است و پر از لامپهای ریز تزئینیه...
به خانمی که دست پسرش و گرفته و داره میاد سمت رستوران...
باد ملایمی که اروم از لای در به داخل رستوران میوزه...
دستت رو به دور لیوان کاپوچینو میگیری....
و پیش خودت میگی :
"چه قدر مزه میده خیال بافی!!"

۱۳۸۹ فروردین ۲۸, شنبه

تسویه حساب

فیلم "تسویه حساب" اثر تهمینه میلانی رو دیدم. وقتی از سینما اومدم بیرون گفتم : یعنی تهمینه میلانی خسته نشده از این همه تکرار؟!! چقدر یک موضوع رو به مدلهای مختلف تکرار میکنه؟!! به قول خانوم گیلاسی: ما که کللن به فیلمنامه امیدی نداریم .... فقط اگه بازیگردانی و کارگردانی خوب باشه راضی میشیم. حالا اینو داشته باشین.
دیشب بعد از اینکه شام درست کردم با رابین هود رفتیم بیرون که تو هوای بارونی قدمی بزنیم. عجب هوایی بود. چقدر دوست داشتم دستهایم را به اندازه تمام دنیا باز کنم و تمام هواهای خوب دنیا را در ریه هایم پر کنم و تمام ستاره های آسمان را ببوسم.
در این حال و هوا بودیم که صدای ترمزهای مکرر توجهمان را جلب کرد. علت تمام این ترمزها خانمی بود که به طرز طنازی در کنار خیابان ایستاده بود. ظاهرا هیچ کدام از ماشینها نظرش را جلب نکرده بودند و عده ای انقدر هول برشان داشته بود که ماشین را وسط خیابان رها کرده و با این خانوم وارد مذاکره شده بودند. یعنی ما نمیتونیم مثل همه ممالک جهان سوم و چهارم دنیا یه محله ای داشته باشین تا این قبیل خانمها رو سر و سامون بده تا تو تابستون و زمستون توی تمام سطح شهر ولو نباشن و آقایونی هم که میدونن دنبال چی هستن برن تو این محله ها!!. اخه برادر دینی من اینجوری هم امنیت مدنی بیشتره.. هم این جوونهای تشنه لب مریض نمیشن... هم این زنهای بدبخت همه یه جا جمع میشن و یه قانونی پیدا میشه که به اندازه یه سر سوزن ازشون حمایت کنه..... اخه برادر من اینها محصولات همین جامعه هستن و سهم من و تو برای رسیدن انها به این کوره راهها کم نیست!!!!
از طرفی در اخبار میشنویم که رئیس جمهور مردمی گفته به هر خانواده ای که بچه دار شود جایزه میدهند و تشویقش میکنند و جمعیت مسلمان رو به کاهش است. آخه یکی نیست که بگه برادر من شما به کار خودت برس نمیخواد وارد اتاق خواب ملت هم بشی!!
حالا وقتی به فیلم تهمینه میلانی فکر میکنم... میبینم که از دردی کهنه حرف میزند، تکراری ولی اشنا، ساختن همچین فیلمهایی شاید بتواند دوباره و دوباره تو را به یاد تمام کاستی ها ،ضعف ها و نامردیهای مدنی و قانونی در مقابل حقوق زنان بیاندازد.

پ.ن: در حین ترمزهای فراوان... یک موتور که حامل دو موتور سوار بسیجی بود هم امد به جمع مذاکره کنندگان پیوست ولی دخترک محلش نگذاشت و به طرف دیگر خیابان رفت. الهی بمیرم، این جماعت هیچ جا محبوبیت ندارن، هیچ جا راشون نمیدن... هیشکی دوسشون نداره!

۱۳۸۹ فروردین ۲۴, سه‌شنبه

اس ام اس


نصفه شبی واسه رابین هود اس ام اس اومده که:
سلام ،من همونم که تو توحید بهم شماره دادی . اسم یو چیه؟!!
رابین بهش زنگ میزنه، یه دختری با کلی ناز و عشوه گوشی رو بر میداره.
رابین: خانم من به شما شماره دادم؟!!! شما میدونین با این اس ام اس چقدر برای من مزاحمت ایجاد کردین؟!!
دختره: ببخشید اقا فکر کنم اشتباه شده...
دوباره اس ام اس میاد که:
میشه بگید چه مزاحمتی واسه جنابعالی ایجاد کردم؟!!! من فقط میخواستم باهات دوست بشم، قصد دیگه ای هم ندارم.
من:
رابین:
من: برو خونه بابات، تا بعد بیام تکلیفت رو روشن کنم.
رابین: قبلا ها مهرم رو میدادی...
من: قبلا ها گذشت.... پاشو جمع کن برو خونه بابات ضعیفه.... دیگه هر چی بین ما بود تموم شد... تشت رسواییت از بوم افتاد پایین... از اون اولش هم میدونستم مرد زندگی نیستی، دلت پیش اون دخترخاله خپل و خیکیت بود، فکر کردی اون نگاه یواشکی هاتو نفهمیدم؟!!! به روی خودم نیاوردم، خانومی کردم.....
رابین:
من:

۱۳۸۹ فروردین ۲۲, یکشنبه

سینا


دوازدهم فروردین تولد سینا ست.
البته چون هیشکی یه روز قبل از سیزده بدر نمیاد تولد ، تولدش رو هفته بعدش گرفتیم.
اون روزی که سینا به دنیا اومد یعنی 12 فروردین یازده سال پیش رو فراموش نمیکنم. هیشکی تو بیمارستان نبود... وقتی مردم واسه تولد نمیان میخوای سر شیفتشون تو بیمارستان حاضر باشن؟!!.... دکتر مریم هم ایران نبود و فقط یه پرستار تو بیمارستان بود که هم پرستار بود هم اشپز، هم زمین میشست ،هم سرم وصل میکرد، خلاصه هر کاری که از دستش بر میومد انجام میدادو دریغ نمیکرد....
من و خاله سهیلا و دایی سیامک رفته بودیم بیمارستان. سینا رو که اوردن کلی ذوق کردیم، بچه خوشگلی نبود ولی واسه اینکه مادرش ناراحت نشه هی میگفتیم چقدر بانمکه!!!
از بچگیش هم زورمند بود، توی بیمارستان انگشت کوچیکم رو گرفت و هر چی میخواستم دستم رو بکشم ول کن نبود اونقدر دستم رو سفت گرفته بود که سرش از رو تختش بلند میشد ولی دست منو ول نمیکرد...
بگذریم که هاش خانوم چقدر ذوق کرده بود..... نه اینکه خیلی پسر دوست داره، اون روز همینطور میخندید، انگار که پسر "زئوس" به دنیا اومده.... با افتخار اعلام میکرد که سینا تنها پسریه که امروز تو این بیمارستان به دنیا اومده ..... نه اینکه بیمارستان خیلی شلوغ بود وسی ، چهل تا بچه دختر به دنیا اومده بود، واسه همین!!!!
من میگفتم چون 12 فروردین به دنیا اومده باید اسمش رو بگذاریم روح الله.... داییم میگفت چون خیلی زورش زیاده و از الان معلومه که تو بازار حمال میشه باید اسمش رو بگذاریم قدرت.... اینقدر توی اون بیمارستان خلوت شلوغ کردیم که خلاصه بیرونمون کردن و بعد از ظهر روز 12 فروردین رو با فیلم شوکران به اتمام رسوندیم...

حالا سینا بزرگ شده.... به من میگه خاله نانایی.... همیشه یه شکلات کیندر باید واسش تو کیفم داشته باشم.... عاشق دختر همسایه (یاسمن) که دو سال هم از خودش بزرگتره شده.... همچنان یگانه عشق هاش خانومه..... هاش خانوم با کمال میل تمام کارهای مربوط به سینا رو انجام میده..... از پدرم حساب میبره..... از دختر عموش "نگین" هم متنفره.... وقتی میخواست شمعهای کیکش رو فوت کنه همه دوستاش میگفتن تو دلش ارزو کنه که با یاسمن ازدواج کنه!!!

پ.ن: هاش خانوم نا امیدانه به من نگاه میکنه و میگه: میدونم که تو منو نا امید میکنی و دختر میزایی.... واسه اینه که از الان سینا رو بیشتر از "گلاره" تو دوست دارم..... یعنی من رسمن عاشق این پیش گویی ها و توجیهات هاش خانومم...

۱۳۸۸ اسفند ۱۷, دوشنبه

من دختر "تو" هستم

من دختری هستم که وقتی ناراحت میشه نمیتونه گریه کنه و پیش خودش میگه کاش از اون دختر زر زرو ها بودم..
من دختری هستم که هیچ وقت تو صف وای نمیسته
من دختری هستم که میخواد ازاد و بدون قید و بند زندگی کنه
من دختری هستم که واسه تنهاییم خیلی ارزش قائلم و حاضر نیستم با هر کسی تقسیمش کنم
من دختری هستم که واسه خانواده اش همه کار میکنه
من دختری هستم که عاشق رقص و موسیقی و شرابه
من دختری هستم که در تنهایی هایم با خدا صحبت میکنم
من دختری هستم که روزی فکر میکردم ایدز گرفته ام
من دختری هستم که پسر همسایه عاشقش بود و همیشه بخاطر من بود که او سر کوچه می ایستاد
من دختری هستم که دست توی رژ لب های هاش خانم میکرد
من دختری هستم که "تو" قبول شدنش رو تو ازمون ارشد ساعت شش صبح بهش تبریک گفتی.
من دختری هستم که برای اولین بار چشمان خیس پدرش را دید... وقتی ازدواج کرد.
من دختری هستم که تو خونه اتیش میسوزوند و خراب کاری میکرد و بعد میانداخت گردن مریم
من دختری هستم که تو حتی یک بار هم دست رویش بلند نکردی
من دختری هستم که تو خونه ندا سیگار میکشید و تو راه سه تا ادامس میخورد و کلی عطر میزد که مبادا تو بفهمی
من دختری هستم که با یه عالمه عشق و ترس و لرز برات غذا میپخت که مبادا ازش ایراد بگیری و نخوری
من دختری هستم که همه تلاشم رو کردم تا برای روز تولدت یه ادکلن که از خود کانادا اومده باشه بهت کادو بدم...
من دختری هستم که وقتی تو دانشگاه شاگرد اول شد، همه رو شام مهمون کردی
پ.ن: نمیدونم مطلب جدید تر کی خواهد بود؟! اصلا حال و روز خوبی ندارم.... این متن رو خیلی وقت پیش نوشته بودم "جهت تنویر افکار عمومی" در مورد خودم...
به همه پیشاپیش عید رو تبریک میگم..... امیدوارم که در فصل نو زندگی نویی را آغاز کنیم....
با یه عالمه ارزوی خوب واسه همه دوستهای خوبم
سرتون سبز و دلتون شاد
نازنین

۱۳۸۸ اسفند ۱۲, چهارشنبه

چک

چک رو میده دستم و میگه : ببین و کلی برو واسه خودت
من: نوشته" شیش میلیون ریال"
میگه: تازه این که چیزی نیست ، چک دارم بالاش نوشته "به نام خدا"
میگم: احتمالا از اون ادمهاست که تو رخت خواب میگه بسم الله الرحمن الرحیم...... قربت الی الله...
پ.ن: رابین هود جان حسابی نرمش کن، ورزش کن، و روحیه ات رو اماده کن که فردا و پس فردا کلی شیشه داریم واسه(کشیدن نه پدر جان!!) شستن..

۱۳۸۸ اسفند ۱۰, دوشنبه

وقتهای دلگیری

مدتی میشود که وبلاگم یا توهماتم است یا خاطراتم.
برای همین است که کامنت های خصوصی دارم که میگویند از مرفهین بی درد جامعه هستم.. همه اش بهم خوش میگذرد.. و کللن خوش بحالم...
زندگی برای من هم مشکلات دارد، همانطور که برای شما. برای من سختی دارد، همانطور که برای شما.
دلتنگی ، بی پولی، افسردگی، ناراحتی، اعصاب خردی، جنگ و دعوا، گریه و غصه.و.... برای همه مان مشترک هستند.
من هم درک کرده ام با تمام سلولهایم، فقط اینجا ذکر مصیبت نمیگویم... کللن هیچ جا نمی گویم....
اون وقتها که دلم میگیره... میرم بیرون قدم میزنم... گاهی سینما هم میروم... گریه نمیکنم، برایم سخت است. شعر های شاملو را گوش میکنم به رسم قدیم تر ها..... در دفتر صورتی که مریم بهم هدیه کرده مینویسم، دوش میگیرم و گاهی زیر هود گاز سیگار میکشم....
پشیمون میشم، از همه تصمیم هام.....
ابا و اجداد خودم و خودش رو میکنم تو مستراح(گلاب به روتون) و در رو میبندم...(نمیدونم چی جوری جا میشن این همه ادم؟!)
ولی...................
خودم را زود جمع میکنم.... حمام میروم... لباس خواب مورد علاقه ام را میپوشم... همون که مریم پارسال واسه تولدم خرید... ارایش میکنم.... موزیک میذارم... میرم به دیدن درختی که دقیقا جلوی پنجره اشپزخونه است... پنجره رو باز میکنم و همه مشکلات رو ارجاع میدم به تخمدونم ....
اینه که اکثر مواقع سر خوشم.... یا سعی میکنم که سرخوش باشم!!

۱۳۸۸ اسفند ۹, یکشنبه

چی کاره میشدم؟!! میشدی؟!!

اگه من الان تو این شرکت کار نمیکردم و همه شرایط هم اماده بود برای اینکه کاری دیگر انجام دهم:
1:کتاب فروش میشدم: یه کتاب فروشی مثل کتابفروشی هاشمی، البته بهش چند تا صندلی ونیمکت راحت هم اضافه میکردم تا اون دانشجوهایی که نمیتونن واسه هر کتابی هزینه کنن بشینن و سر صبر و راحت کتاب رو بخونن و بعد تصمیم بگیرن که به دردشون میخوره یا نه؟!!!
حتما اون اقا تپله که قبلا تو همین کتابفروشی کار میکرد و راهنمای کتابخونی من تو دوران دبیرستان بود رو پیدا میکردم و دوباره ازش میخواستم که بهم کتاب معرفی بکنه... از اون کسایی هستش که به اندازه یه دنیا دلم براش تنگ شده ولی متاسفانه به غیر از ادرس اون کتابفروشی هیچ ادرس دیگه ای ازش نداشتم.
2:راننده میشدم: حتما همسر یا دوست پسری (بستگی به شرایطم داشت) انتخاب میکردم که ترانزیت داشته باشه و البته قبول کنه که من هم با خودش ببره.. و من حتما به امر جهانگردی مشغول میشدم.
3:محقق میشدم: میرفتم مدت زیادی در هند ، چین و بعد یونان زندگی میکردم و کلی در مورد رسم زندگیشان میخواندم و تحقیق میکردم و لذت میبردم و بعد یک کتاب تحقیقی مینوشتم که کف همه ببرد.
4:مهندس/دکتر میشدم:حتما الکترونیک یاد میگرفتم و یه دستگاهی میساختم که هم جارو کند و هم طی بکشد و البته با کنتزل از را ه دور کار کند و ماهی یک دفعه کل خانه را بشوید و بسابد و بروبد. البته شاید دکترای مغز و اعصاب میخواندم و این برنامه را به جای تمام بازی های کامپیوتری در ذهن رابین هود جای میدادم. طوری که او همانطور که نیاز به بازی کامپیوتری را در خود حس میکند نیاز به خانه تکانی را هم درخود ماهی یکبار حس کند.5:غواص حرفه ای میشدم: حتما فیلمبرداری مستند در زیر اعماق ابها را یاد میگرفتم و به دوردست ترین ساحلهای دنیا میرفتم و تجربه های نو می اموختم.6:کوهنورد میشدم: حتما به تبت میرفتم و با اورست باهم طلوع خورشید را میدیدیم (آخه نه اینکه الان با دماوند دیدم)
7:گل فروش میشم: زیبا ترین گلها را به محبوبترین افراد زندگیم با یه عالمه ارزوی خوب هدیه میدادم
8: دیلر میشدم: توی یه کازینوی خیلی شیک کار میکردم... یاد میگرفتم چه جوری مثل پل نیومن ورقها رو بر بزنم.
آخر سر هم بازنشسته میشدم... می نشستم روی یه مبل راحتی و کتاب مورد علاقه مو ورق میزدم و گاهی هم دستی بر سر گربه پرشین عزیزم میکشیدم ... چای دیشلمه میخوردم.... سیگار برگ نازک میکشیدم... گاهی روی همان کاناپه چرت میزدم.... لپ تاپی میخریدم و به تمام وبلاگهایی که دوست داشتم سر میزدم.....


پ.ن: نمیدونم دوست دارین یه بازی حسابش کنین یا نه؟!! ولی همه دوستهای خوبم دعوتن که اگه خواستن ادامه بدن...

۱۳۸۸ اسفند ۷, جمعه

الهی قربونت برم مادر!!!

به دعوت بهار عزیزم که جرات ندارم- به قول فرنگی ها (Who Dare?) - رو حرفش حرف بزنم تن به این بازی به عفت و بی ناموسیه قربون صدقه میدهم ....
اول از همه به رسم اردیبهشتی ها، الهی قربون خودم برم که از صبح تا شب کار میکنم و بعد که خونه میام با اینکه کار چشمگیری نمیکنم ولی وجدان درد میگیرم که چرا مثل زنهای دیگه خونه تکونی نمیکنم...
الهی قربون این معاون مدیر عاملمون برم که سالاد الویه مامانش رو تو ظرف گوش پاک کن اورده و داره میخوره...
الهی قربون اون دوستهای خوبم برم که همیشه گپ زدن باهاشون خیلی مزه میده، ...
الهی قربون مریم (خواهرم) برم که وقتی میره تو جکوزی، اب سرد میریزم روش...
الهی قربون سینای عزیزم بشم که با یه شکلات کیندر میتونم به قلب کوچیکش راه پیدا کنم....
دوباره الهی قربون سینای عزیزم بشم که با داییش میره فوتبال و همه خوراکی های خودش و بقیه رو میخوره....
الهی قربون هاش خانم بشم که پدرم واسه سوپرایز رفته واسش ماشین لباسشویی خریده و اون تو دلش خوشش نیومده ...
الهی قربون اون گربه پرشین اسموکیه که دیروز تو مغازه امیر پر طلا دیدم بشم که اینقدر بامزه بود و هی میخواست دم مرغهای بهشتی رو بکشه و دمار از روزگارشون در بیاره...
الهی قربون همه اون دلهای تنگ و ابری برم که دلشون واسه یه جمع خانوادگی تنگ شده...
الهی قربون پدر باحال رابین هود بشم که اینقدر باحال و مثبته و هر کار که میخوام بکنم مثل پدر خودم ازم حمایت میکنه...
الهی قربون مریم (دوستم ) بشم که همه کسایی که بهش پیشنهاد میدن یه جورایی اسکل از آب در میان...
آخر سر هم به رسم اردیبهشتی ها : الهی قربون خودم برم که تمام ماه رو کار میکنم و اخرش از حقوقم هیچی واسم باقی نمیمونه و تقریبا همه اش میره پای قسط.....
پ.ن: قربون صدقه رابین هود هم نمیرم.... از قدیم گفتن نباید زیاد قربون صدقه مرد بری ، پر رو میشه دیگه نمیتونی جمعش کنی.
پ.ن2: دوستهای خوبم همه دعوتید، نخ سوزن خانمها: گندم، مریم، نارسیس و نقشی ( میدونم از قبل دعوت شده) و از جمعات اقایون : رایان، خشکه مقدس و خلاف جهت عقربه های ساعت( اونم میدونم که قبلا دعوت شده).
پ.ن3: شاهین جان شما هم دعوتی... ولی چون وبلاگ نداری و تو سفر هم هستی، میتونی تو وبلاگ خودم بنویسی به اسم خودت با حفظ تمامی حقوق چاپ میکنم...
پ.ن 4: همگی بازی را با حفظ رعایت شئونات اسلامی انجام بدین... از پذیرفتن خانمهای بد حجاب و اقایون حیظ هم معذوریم..

۱۳۸۸ اسفند ۵, چهارشنبه

تعریف خیانت

برنامه "هزار شاید و باید" رو گاهی نگاه میکنم..
شاید دلیلش این باشه که مجری برنامه تو پیش دانشگاه معلم زبانم بوده. اون موقع تونستم باهاش به راحتی ارتباط برقرار کنم ، با اینکه چادری سفت و سختی بود ولی لحن عامرانه و دوستانه اش باعث شد که خاطره اش رو تو ذهنم نگه دارم. اون موقع ازدواج نکرده بود، بگذریم که برنامه های قدیمی ترش که مصاحبه هایی از قبل برنامه ریزی نشده بود و روند مصاحبه کللن بستگی به هوش و خلاقیت مصاحبه گر داشت خیلی بهتر از این یکی است.. یعنی از این مصاحبه ها نبود که یه ورق کاغذ میگذارن جلوشون و از روش یه سری سوال میپرسن. - هر چه میگذره این شلنگ آب رو خیلی قوی تر تو برنامه های تلویزیونی میگیرن انگار نه انگار که سال اصلاح الگوی مصرفه.!!!-
دیروز در حالیکه داشتم تو ذهنم خودم رو توجیه میکردم که دیگه نمیخوام بعد از عید سر کار برم ، از طرفی هم عید که خونه نیستیم، پس در نتیجه همون بعد از عید خونه تکونی می کنم، و از طرفی هم مشغول درست کردن پازل هاش خانم رابین هود اینا بودم، دیدم که کارشناس این برنامه -که ماشاالله، هزار الله اکبر بزنم به تخته واسه خودش خانم و کارشناسی است- داره در مورد بحث شیرین خیانت صحبت میکنه.
"بله ..... به نظر من در جامعه کنونی هر کاری که زن انجام بده و بدونه که نمیتونه اونو به شوهرش بگه و اگه بگه شوهرش خیلی ناراحت میشه ، خیانته....."

فک کن!!!

پ.ن: حیف که نمی شود به خانمها دیو]بیب[ گفت.... وگرنه حتما یه دونه نثارش میکردم....
پ.ن2: پازل سفارشی هم قبول میکنیم.... پازل پاره پاره خود را به ما سپرده و در حداقل زمان ممکن یک تابلو تحویل بگیرید

۱۳۸۸ اسفند ۳, دوشنبه

زیبایی

به مریم (خواهرم) میگم: امروز یکی از من سوال کرد که تو خوشگل تری یا من؟!!!
مریم: اگه به تو باشه که میگی، خودت کاترین زتا جونزی و من زن نلسون ماندلا...

پ.ن: برو در خونه خودتون بازی کن ، پی نوشت نداره!

۱۳۸۸ اسفند ۲, یکشنبه

فرصت

گاهی وقتها فکر میکنم که اگه یه جورهایی از لحظه مرگمون با خبر میشدیم ، فرصت باقی مونده رو حتما یه جور دیگه زندگی میکردیم.... به دور از همه روزمرگی ها... دیگه روزهامون مثل روزهای قبلمون نبود، حداقل سعی میکردیم به اون ارزوهایی که داشتیم و بهش نرسیدیم فکرکنیم... یا اون آرزوی هایی رو که میتونیم و خیلی دور نیست رو بدست بیاریم.
دیروز داشتم فکر میکردم که چه کارهایی تا الان دوست داشتم انجام بدم و ندادم:
1: پرواز..... از اون پروازها که از یه ارتفاع خیلی بلند از هلیکوپتر میپری پایین و کل آدمهای زیر پات حتی به اندازه یه ارزن هم نیستن
2: گرفتن دکترای رشته خودم... یا حداقل اینکه یه بار بتونم با خود نادین گوردیمر در مورد داستان Karma صحبت کنم
3: گرفتن مدرک Pedi غواصی... طوری که بتونم هر جای دنیا که خواستم غواصی کنم... ازاد ازاد... بدون کلاه ... طوری که موهام توی آب راحت و باز باشن
4: از تهران تا چالوس با موتور برم( تو تابستون البته)
5: از همه بچه گربه های گربه قهوه ای محلمون نگهداری کنم ، تا اینقدر واسه خاطر بچه هاش با گربه های بزرگتر در نیوفته...
6: واسه رابین هود یه مرسدس مک لارن بخرم و تورنادو رو بگذاریم تا یه کمی استراحت کنه
7: کلاس شیرینی پزی برم، یه کیک شکلاتی بپزم که پر از شکلات و گردو باشه...
8: این زبان فرانسه نصف و نیمه ام رو ادامه بدم، طوری که وقتی France 24 نشون میده من همه حرفهای اقای مرجی رو بفهمم
9: به هر بهانه ای هست اسباب سفر مریم ها به فرانسه رو جور کنم، در اخر هم هر دوتاشون رو بغل کنم و بگم که دوستشون دارم و حلالم کنن که خیلی اذیتشون کردم
10: سینا رو به بزرگترین شهر بازی دنیا می بردم و میذاشتم هر اتیشی که میخواد بسوزونه

پ.ن: دوستی میگفت اگه حتی میدونستیم که کی میخوایم بمیریم باز هم صبح بلند میشدیم و میرفتیم سر کار و زندگی قبلیمون رو ادامه میدادیم، ما عادت کردیم به روزمرگی ، به معمولی بودن.
پ.ن2: بعضی از ارزوهام خیلی بزرگ نیستن... بعضی ها رو میتونستم انجام بدم.... نمیدونم تا کی میخوام درگیر روز مرگی باشم؟!!!

۱۳۸۸ اسفند ۱, شنبه

یه جمعه باحال!


یه روز خوب و باحال داشتی تا حالا؟!!! مطمئنم که داشتی...
دیروز یه روز خیلی خوب و باحال بود... از چند وقت پیش یه جنبش الو اسفناج به خاطر اون پست الو اسفناج و شی واز راه افتاده بود... تصمیم گرفتم که الو اسفناج درست کنم و با شی واز دوستام رو مهمون کنم که یه وقتی به بیمارستان کارشون نکشه... این شد که خواستیم پنجشنبه همه نهار دور هم جمع بشیم... زنونه و بی دردسر...
به پیشنهاد یکی از دوستان قرار نهارمون لغو شد و کللن قرارمون شد واسه جمعه ساعت پنج ونیم بعد از ظهر تو لابی هتل .نه اینکه دهات زندگی میکنیم ، نمیدونیم که سرخیابون خدامی از ولیعصر رو بستن این شد که رابین هود منو تو اون بارون با کفش پاشنه بلند و ارایش از تورنادو انداخت پایین تا من تا محل قرار رو پیاده گز کنم.
مریم(خواهرم) زودتر از من رسیده بود و یکی از دوستان هم جلوی در تو ماشین منتظر بودن....
یه جمع خیلی خوب.... خیلی صمیمی.... همه ورزشکار ... مدیونید اگه فکر کنید با قهوه هامون تو حیاط هتل کنار استخر سیگار کشیدیم....
نقشی عزیزم هم همراه مهمون گرامیش اومد و به فاصله چند دقیقه هم صاحب وبلاگ نگارش هم از راه رسید... واقعا دختر نازنینی هستش.... البته در اینکه من دختر نازنینی هستم که بحثی نیست.... (او که هچ)
یه جمع خوب و صمیمی... باور کنید که تو این مهمونی ثابت شد که من در مورد مریم ها یاوه گویی نمیکنم....
همه دارن بستنی سفارش میدن... مریم میگه: وا... چرا نوشیدنی گرم تو منو شون ندارن؟!!! میگم: مریم جان ورق بزن...
میگه: وا... نوشیدنی ها گرم رو چرا گذاشتن پشت صفحه؟!!!....
پ.ن: بعید میدونم مریم وبلاگم رو بخونه.... ولی وقتی بچه ها گفتن من چند تا پست بهش اختصاص دادم... گفتم خودم میدونم این چه اتیشپاره ایه.....
پ.ن2: برگشتنی یکی از دوستان ما رو رسوند که وقتی پیاده شدیم من و مریم هر دو مون گفتیم اینا چقدر صمیمی و باحال بودن
پ.ن 3: از این گردهمایی عکس تهیه شده است ولی قسم ناموس خورده ایم که در وبلاگ و فیس بوک نگذاریم... ما هم که بی ناموس نیستیم!!! یه چیزهایی حالیمون میشه.....
پ.ن۴: با پاشنه های بلند( مثل همیشه) همچین در ان محیط با کلاس زمین خوردم که خودم از خنده غش کردم..... دوست خوبم و تمام کسانی که خندید من راضی هستم ... خنده ها حلالتان باد....
در اخر از همه شرکت کنندگان که این دعوت را لبیک گفتن و خانواده محترم رجبی تشکر میکنم.
صلوات

یه جمعه باحال!


یه روز خوب و باحال داشتی تا حالا؟!!! مطمئنم که داشتی...
دیروز یه روز خیلی خوب و باحال بود... از چند وقت پیش یه جنبش الو اسفناج به خاطر اون پست الو اسفناج و شی واز راه افتاده بود... تصمیم گرفتم که الو اسفناج درست کنم و با شی واز دوستام رو مهمون کنم که یه وقتی به بیمارستان کارشون نکشه... این شد که خواستیم پنجشنبه همه نهار دور هم جمع بشیم... زنونه و بی دردسر...
به پیشنهاد یکی از دوستان قرار نهارمون لغو شد و کللن قرارمون شد واسه جمعه ساعت پنج ونیم بعد از ظهر تو لابی هتل .نه اینکه دهات زندگی میکنیم ، نمیدونیم که سرخیابون خدامی از ولیعصر رو بستن این شد که رابین هود منو تو اون بارون با کفش پاشنه بلند و ارایش از تورنادو انداخت پایین تا من تا محل قرار رو پیاده گز کنم.
مریم(خواهرم) زودتر از من رسیده بود و یکی از دوستان هم جلوی در تو ماشین منتظر بودن....
یه جمع خیلی خوب.... خیلی صمیمی.... همه ورزشکار ... مدیونید اگه فکر کنید با قهوه هامون تو حیاط هتل کنار استخر سیگار کشیدیم....
نقشی عزیزم هم همراه مهمون گرامیش اومد و به فاصله چند دقیقه هم صاحب وبلاگ نگارش هم از راه رسید... واقعا دختر نازنینی هستش.... البته در اینکه من دختر نازنینی هستم که بحثی نیست.... (او که هچ)
یه جمع خوب و صمیمی... باور کنید که تو این مهمونی ثابت شد که من در مورد مریم ها یاوه گویی نمیکنم....
همه دارن بستنی سفارش میدن... مریم میگه: وا... چرا نوشیدنی گرم تو منو شون ندارن؟!!! میگم: مریم جان ورق بزن...
میگه: وا... نوشیدنی ها گرم رو چرا گذاشتن پشت صفحه؟!!!....
پ.ن: بعید میدونم مریم وبلاگم رو بخونه.... ولی وقتی بچه ها گفتن من چند تا پست بهش اختصاص دادم... گفتم خودم میدونم این چه اتیشپاره ایه.....
پ.ن2: برگشتنی یکی از دوستان ما رو رسوند که وقتی پیاده شدیم من و مریم هر دو مون گفتیم اینا چقدر صمیمی و باحال بودن
پ.ن 3: از این گردهمایی عکس تهیه شده است ولی قسم ناموس خورده ایم که در وبلاگ و فیس بوک نگذاریم... ما هم که بی ناموس نیستیم!!! یه چیزهایی حالیمون میشه.....
پ.ن۴: با پاشنه های بلند( مثل همیشه) همچین در ان محیط با کلاس زمین خوردم که خودم از خنده غش کردم..... دوست خوبم و تمام کسانی که خندید من راضی هستم ... خنده ها حلالتان باد....
در اخر از همه شرکت کنندگان که این دعوت را لبیک گفتن و خانواده محترم رجبی تشکر میکنم.
صلوات

۱۳۸۸ بهمن ۲۸, چهارشنبه

حاچ آقا

از همون اول که با رابین هود و پدر و مادرش وارد بازار روز فریدونکنار شدیم، هی گفتم من میخوام برم اون جا که نوشته صنایع دستی ترکمن....وسطهای بازار بودیم که دیدم پدر رابین هود با دست اشاره میکنه که بیا اینجا....
دیدم که دقیقا زیر تابلوی "صنایع دستی ترکمن" یه خانمی بساط کرده و یه عالمه شورت و سوتین هم گذاشته واسه فروش... از همه نوع و رنگش.... مشکی، صورتی، سفید، فنر دار، ابری ، ژله ای و.....
پدر رابین (با یه خنده شیطنت امیز): عروس جان بیا... اینم صنایع دم دستی که میخواستی.
من:
پ.ن: گاهی پدر رابین را خیلی بیشتر از خودش دوست دارم..... رابین میگه: از بچگی ات هم عاشق مرد های سن و سال دار بودی... دروغ با شما نیست، راست میگه.
پ.ن: گاهی واسه اذیت کردن به پدر رابین میگم: حاچ اقا.... اونم به من میگه: نازنین سادات.... (راستی .... گفته بودم سید هستم؟!)

۱۳۸۸ بهمن ۱۹, دوشنبه

بیمارستان


این یکی ، دو روز که نبودم جناب رابین هود مریض شده بودن..... تا دیر وقت تو بیمارستان بودیم... بگذریم که این اهالی بیمارستان کیان دیگه همه ما رو میشناسن..... نه اینکه زود به زود دلمون واسشون تنگ میشه، اینه که همه دکتر ها و پرستارها اشنا هستن.
تو بیمارستان.....
من: خدایی اگه عیب و ایراد دیگه ای هم داری بگو... من طاقت شنیدنش رو دارم...
رابین: زن هم بود زنهای قدیم... با هزار عیب و ایراد شوهرشون میساختن... میرفتن هوو میاوردن سرشون باز هم ابرو داری میکردن....
من: آخی... تو با این همه عیب و ایراد همین یکی هم واست زیاده.... همین امروز و فرداست که مهریه ات رو بدم و بفرستمت خونه بابات...
رابین: بنده خدا!!! الان شوهر مردنی با یه عالمه عیب و ایراد اکازیونه... خبر نداری..... همه زنها دنبال همچین مردی میگردن...
من: روسریم رو میکشم جلو... حسابی حچاب میکنم... با یه عالمه ناز و غمزه میگم: خدا نکنه حاج اقامون اینا... حالا من هیچی.. تکلیف این بچه که تو شیکممه چی میشه؟!!
رابین: اگه این زبون رو نداشتی که .....
من: جرات داری ادامه بده؟!!!!
رابین: هیچی .... همون قضیه مهریه ام و خونه بابام و اینا....

پ.ن: رابین هود بهتر شده است.... مرسی از "تو" دوست خوب و عزیزم بخاطر نگرانی هایت.... از همین وبلاگستان و راه دور میبوسمت...

۱۳۸۸ بهمن ۱۳, سه‌شنبه

سرخوشی


در خونه رو که باز میکنم میبینم که جناب رابین هود کلی به ما حال دادن و چراغ توالت رو روشن گذاشتن... فکر میکنم چرا حالا توالت؟!!.... میام یه قهوه واسه خودم دم میکنم و یه تکه کیک هم میگذارم کنارش... نوار فرامرز اصلانی عزیزم را که از کلکسیون هاش خانم کش رفته ام را میگذارم.... از اون نوارهای قدیمی واسه دوره دانشجویی هاش خانم است... از شنیدن این نوار بیشتر از هزارتا سی دی و دی وی دی لذت میبرم.... همچنان که کارهام رو انجام میدم با ریتم اهنگ شروع به حرکات موزون میکنم و زیر لب میخونم..... "اگه یه روز برسی سفر... بری ز پیشم بی خبر..." حال میکنم واسه خودم....
خورشت الو اسفناج درست میکنم... خورشت مورد علاقه خودم است.... برای شام رابین هود میگذارم.... برای فردا ظهر خودم هم ایضن... تو دلم میگم این خورشت الو اسفناج میدونی با چی میچسبه؟!!!.....
هاش خانم زنگ میزند... کلی با جیغ جیغ براش تعریف میکنم که امروز چه اتفاقهایی افتاده... میگوید " الهی بمیرم دخترم کللن سرخوشه!!"
دوش میگیرم.....لباسی رو که دوست دارم میپوشم.. آرایش میکنم.... ناخنهایم را سوهان میکشم.... دستهایم را کرم میزنم.....
رابین هود از راه میرسد.... تو دستش یه بسته است به سادگی به دستم نمیدهد..... درش را باز میکنم.... خدایا همونی که تو دلم گقته بودم میچسبه.... یه "شی واز" ..... میپرم بغلش و میبوسمش...
کلی تعریفی از جنگل شروود دارد.... بعد از پایان تعریفی ها فرصت پیدا میکنم که بهش بگم:
" راستی.... چراغ توالت رو روشن گذاشته بودی..." (گفتم ازش تشکر کنم بلکه تشویق بشه دفعه بعد چراغ اشپزخونه رو روشن بگذاره)...
میگه: جدی!! یادم رفته بود ، موبایلم زنگ زد یادم رفت خاموشش کنم....

پ.ن: صبح اول وقت رفتیم شرکت قرار بود از همه "ازمایش خون و بعضی مایعات بدن"( به جون خودم عین عبارتشونه) بگیرن...
پ.ن 2: دو سه شبی بود که کمبود خواب داشتم... حالا هی فکر بد بکن!! نه خواهر من، نه برادر من، اینجانب در حال درست کردن پازل جدیدم بودم تا ساعت 2 صبح... با این حال سر حال بودم و رفتم ازمایش خون و بعضی مایعات بدنم رو دادم...
پ.ن: پی نوشت ها رو گذاشتم تا شما هم بگید: "آخی ... جوون مردم ... چقدر سرخوشه!!"

چشمهای اقیانوسی

پشتش از فشار کار خم شده است، اول جوانی.
به سرعت ظرفهای غذا را در سینی هایشان میچیند، میداند که به محض اینکه پایش را داخل بخش بگذارد کلی سرش غرغر میکنند که چرا غذا را دیر اورده است. تقصیری ندارد، دست تنهاست. دختری که به او کمک میکرد چند روزی میشود که تسویه حساب کرده و رفته است. گفته بود که کار بهتری پیدا کرده ولی او میدانست که شوهر بد دلی دارد و اوست که دیگر نمیگذارد سر کار بیاید.
پیش خود میگوید:"دلم برایش تنگ شده است، کلی تو راه خونه میخندیدم ، تو اتوبوس ، مترو و پیاده رو" و بعد پیش خودش میگوید"شاید هم بهتر شد که رفت ، چون چشماش رنگی بود و همه به اون نگاه میکردن"
چشم رنگی که میگه یاد مادر بزرگش میافته، چشماش رنگی بود، رنگ عمیق ترین جای دریا، همون جا که تو فیلمهای شبکه چهار غواصها شیرجه میزنن توش. بعد از ظهر های تابستان چای تازه دم میکرد در حیاط و من هم چیزی میگرفتم تا در کنار هم ساعتی بگذرانیم. خوب که در چشمانش دقت میکردی میتوانستی رنج، غم، فاصله، خستگی و............... امید رو ببینی.
با اون امید بود که من هر روز صبح زودتر از همه از خواب پا میشد و کارش رو شروع میکرد... به امید اینکه بره خونه شون ویه بار دیگه امید رو تو چشماش ببینه....

۱۳۸۸ بهمن ۱۱, یکشنبه

فرازی چند بر سخنان مریم ها:

به مناسبت دهه فجر و ایام الله خمینی ای امام دیدیم که خیلی وقت است به مریم ها گیر نداده ایم. این شد که خواستیم فرازی از سخنانشان را بگوییم تا شما هم در این ایام مبارک و میمون دلتان شاد شود و کللن حال کنید و ایضن شناختی بیشتر از این دو مریم زندگی ما پیدا کنید.
من ومریم تو مغازه اقای رزاقی(سوپر مارکت سر محل)
مریم: اقا میشه لطفا یه ماست چیککه ای بدید
من: ببخشید؟
آقای رزاقی: این کلمه اختراعی خواهرتونه.... ترکیبی از چکیده و کیسه ای
من: یالعجب.........

تو یه مهمونی خانوادگی:
من :یه روز یه ترکه داشته با دوست دخترش قایم موشک بازی میکرده، دختره میگه بازی سر چی؟!! ترکه: اگه منو پیدا کردی هر بلایی خواستی سر من بیار اگه هم نتونستی پیدا کنی من زیر پله هام...
مریم: وا .... مگه قایم موشک بازی نمیکردن.... پس چرا گفته من زیر پله هام؟!!!

تو دانشگاه ، در حال بالا رفتن از پله ها و رسیدن به جلسه امتحان:
مریم: نازنین؟!
من : بله؟!!
مریم: میشه خلاصه بگی کللن این بحث مارکسیسم و تاثیر اون بر روی ادبیات دوره خودش و دوره بعدش چی میگه؟!! (یه چیزی تو مایه های کل کتاب)
من: چیز خیلی مهمی نمیگه. احتمالش خیلی کمه که سوال بیاد ولی اگه سوال اومد بهت میگم که چی بنویسی....

دم در مغازه جواهر فروشی:
مریم: من عاشق این انگشتر های سولاریوم هستم...
من: کدومها رو میگی؟!!
مریم: همونها که یه برلیان درشت وسطش داره... کنارش هم برلیانهای ریز...
من: منظورت سولیتره دیگه؟!!!
مریم: به حاشیه گیر نده.... مهم اینه که تو فهمیدی منظور من چیه.....

حالا هی بگید که من به این مریم ها گیر ندم.

۱۳۸۸ بهمن ۹, جمعه

پله پله تا.....

امده ایم اینجا که کلی پز بدهیم..... البته نه با "رای" شما!!!...
کلی حال کردیم از پنجشنبه و جمعه ای که با درایت و هوش و ذکاوت برای خودمان به بهترین نحو رقم زدیم.....
پله اول: پنجشنبه پس از یک خواب درست و حسابی و یک صبحانه رژیمی حوالی ظهر حضرتمان را به بانک رسانیدیم !!! نوبت گرفتیم و دیدیم که دقیقا شونزده نفر جلوی ما در صف هستند... قیافه بس معصومی به خودمان گرفتیم و اه کشان نشستیم... در همین هنگام یه اقای مهربون امد و نوبتش را که همان لحظه صدا کردند به من دادند و بساط شادی و شعف را در دل کوچک ما به راه انداختند....
پله دوم: به ارایشگاه رفتیم مطابق رسم هر پنجشنبه... باور بفرمایید که کللن کارمان ده دقیقه هم طول نکشید و قیمتش هم شد 1500 تومان.....
پله سوم: توانستیم پس از یک سال قرار ملاقاتی را با سمیه و سمیرا( از دوم راهنمایی دوست هستیم) فیکس کنیم.... این کار یه موفقیت بزرگه در نوع خودش.... چون فقط سالی یکبار قمر در برج خوبی قرار میگیرد و وقت و ساعت یاری میکند و این سه یار راهنمایی در کنار هم جمع میشوند....انقدر که در این یک سال زندگیمان انقدر تغییر کرده بود خودمان و روحیه مان تغییر نکرده بود . این شد که به یه پیتزا فروشی در نزدیکی محل قرار رفتیم که بعدها فهمیدیم همان هشت میلیمتری است و یکساعتی را در انجا گذراندیم.... گاهی فقط گوش میدادیم.... گاهی انچنان میخندیدم که اگر رستوران خلوت نبود کلی خجالت باید میکشیدیم... و گاهی هر سه با هم حرف میزدیم......
پله چهارم: صبح زود روز جمعه توانستیم و موفق گردیدیم که جناب رابین هود را از رختخواب کنده و به حلیم فروشی خیابان اسکندری بفرستیم و خودمان بقیه خوابمان را ببینیم....
پله پنجم: توانستیم در ان برف روز جمعه جناب رابین هود را برای بازدید از چند گربه پرشین تا جاجرود بکشانیم و بعد به این نتیجه برسیم که هیچ کدامشان اصیل نیستند و برگردیم و برای اینکه حضرتشان ناراحت نشوند ناهار هم به رستوران برویم تا ما یک جمعه تنبلی را بگذرانیم .......
پله ششم: بعد از ظهر جمعه را به خواندن کتابی از ناصر الدین شاه عزیزمان بگذرانیم و کلی از دست خط و نثر ایشان لدت ببریم و همچنان در جو ایشان باشیم و تصمیم بگیریم که خاطرات پنجشنبه و جمبه رویاییمان را شنبه بنویسیم.....

پ.ن: ناهار منزل هاش خانم نرفتیم و این شد که ناهاری که مخصوص ما پخته شده بود را شب، علیرغم اضافه وزن 5 کیلوییمان میل فرمودیم... و بعد از ان هی دست بر شکم مبارک کشیدیم و اخیش گفتیم و بسی از دست پخت هاش خانم تعریف نمودیم....

۱۳۸۸ بهمن ۷, چهارشنبه

مرد و زن


مرد در اغوش زن دراز میکشد.... بدنش غرق در عرق است....
زن ، مرد را در اغوش میگیرد...
مرد به زن و فرزندان خود فکر میکند.... دلش برایشان میسوزد...
زن به شوهر خود فکرمیکند... بی هیچ ترحمی.... در دل میگوید : او هم اکنون در کنار منشی اش خوابیده است... غرق در عرق....
مرد با اعتقاداتش درگیر است....
زن در دل با خود میگوید : بازهم مثل هزاران سال پیش، همچون مادر خویش حوا، توانست او را فریب دهد...
تقصیر او نیست طبیعتش اغوا کننده است.....

۱۳۸۸ بهمن ۶, سه‌شنبه

روز بارانی

سکانس اول
دیروز از اون روزهای افتضاح بود..... به سختی اومدم سر کار چون میدونستم اگه خونه بمونم حالم بدتر میشه.... کلی با خودم کلنجار رفتم و کارهام رو انجام دادم... هی به خودم دلداری میدادم .
کلی انتظار کشیدم تا ساعت کاری تموم شد... دقیقا وقتی که کارتم رو کشیدم و میخواستم با یه عالمه خستگی مثل همیشه برم میدون صنعت و تو صف تاکسی ها خطی وایسم دیدم که موبایلم زنگ میزنه..... با بی حوصلگی برش داشتم .... هاش خانم بود...
هاش خانم: زنگ زدم حالت رو بپرسم.... بهتری؟!!
من: اره... شکر خدا... خوبم....
هاش خانم: زنگ زدم بگم بیای اینجا.... واست سوپ درست کردم... واسه رابین هم همون خورشتی که دوست داره....
من: نه مامان میخوام برم بخوابم.... خسته ام....( یه کمی خواستم خودم رو لوس کنم که حسابی نازم رو بکشه)
هاش خانم: لوس نکن خودتو.... پدرت گفته بیایی.... دلش واست تنگ شده.... اتاقت هم مرتب کردم که بری تو همون اتاق خودت استراحت کنی...

سکانس دوم:
میدون صنعت....
هیچ ماشینی پیدا نمیشه.... فقط دربست میرن.... چون شخصی هستن و رابین قسمم داده که سوار ماشین شخصی نشم همینطور زیر بارون وایسادم و دارم خیس میشم..... راه میافتم پیاده.... بی خیال قسم میشم.... دیگه اونقدر خیس شدم که سهم قسم رو هم ادا کردم... تقریبا هر ماشینی که میگذره و فکر میکنم که مسافر هم میزنه مقصدم رو میگم.... مرسییییییییییییییییییی... یه بنز سی ال اس.... تو دلم کلی امیدوار میشم.... میگم یادم باشه که یک مشت به دهان و یک لقد به ساق پای این بابک یاوه گو بزنم که میگه خانمهای متاهل رو از ظاهرشون میشه شناخت....

سکانس سوم:
خیس و خسته میرسم خونه هاش خانم.... میرم تو بغلش و یه چای داغ مهمونم میکنه.... میرم تو تخت خواب دوران مجردیم و پیش خودم میگم چقدر خوبه که ادم گاهی تو یه تخت خواب یک نفره بخوابه و لاحافش رو مثل ساندویچ دور خودش بپیچه....

پ.ن: با توجه و ناز کشی هاش خانم امروز تقریبا خوب خوب شدم!

۱۳۸۸ بهمن ۴, یکشنبه

گربه پرشین

چند وقت پیش یه طوطیه خیلی خوشگل خریدم....( حتما تا الان متوجه شدین که من چقدر حیوون بازم).... از جمله حیواناتی که در کنار مسعود و اکواریوم(اونهایی که تو فیس بوک هستن هر دو شون رو دیدن) رابین حاضر به پذیرشش در خانه شد....
این اقای طوطی بسیار مودب بود.... روی شونه می نشست.... از دست شما غذا میخورد.... خیلی هم اگه ازت خوشش میومد گوش و لبتو بوس میکرد..... کلی با هم دوست بودیم و یاد گرفته بود که با مسعود و ماهی ها هم کنار بیاد... تا اینکه یه روز مامان سمیه( یکی از دوستهای صمیمی دوران دبیرستان) این طوطی رو دید .... بخاطرمریضی قلبی و عملی که تازه روی قلبش انجام داده بود و اینکه بعد از ازدواج سمیه تنها شده بود، یک دل نه صد دل عاشق این طوطی ما شد.... خلاصه که مجبور شدیم این طوطی را دو دستی تقدیم هاش خانم سمیه اینا بکنیم که هم از تنهایی در بیاید و هم به طوطی ما رسیدگی بیشتری شود..... این شد که طوطی چند هفته ای هست که منو ترک کرده و تو خونه هاش خانم سمیه اینا در حال عیش و نوش و خوشگذرانی است.....
از انجا که دیگر طوطی ای نیست که با ان بازی کنیم در به در به دنبال یک عدد گربه پرشین چین چیلا میگردیم که جایگزین جناب طوطی کنیم....تازه فهمیدیم که نسل گربه پرشین در ایران رو به انقراض است و اصلها و ارجینالهایش در اکراین یافت میشود..... (گربه مون رو هم دزدیدن).... چقدر قیمتهایشان بالا است... ما هم که اصلا جز خوشه و این چیزها نیستیم که بخواهیم ازا ین هزینه هنگفتی که بهمان تخصیص میابد یک عدد گربه پرشین ناز نازی بخریم.... این است که فعلا در منزل تنها میمانیم تا شاید دولت عدالت محور و مهرگستر به ما هم کمک هزینه خرید گربه اعطا کند!!!



پ.ن: سرما خورده ام.... صدایم گرفته است.... گلویم هم گرفته است... چند روزی هست که نازنین همیشگی نیستم.... باخودم مبارزه میکنم.... دوست دارم چشم در چشم مشکلاتم بدوزم انقدر که از رو ببرمشان....
طرح خوشه از دیشب بر روی نروهایم با کفشهای پاشنه بلند صناری راه میرود.... چه میکنند با مردم.؟!! چقدر جیبهایشان گشاد است..... من و رابین اصلا جز این طرح نیستیم.... فکر میکنم خانواده ما را اصلا بازی نداده اند.....
خسته ام..... یه ادویل میخورم و سعی میکنم بخوابم...
...

۱۳۸۸ بهمن ۲, جمعه

حس های پنهانی

پدرش به تازگی فوت کرده بود. بر خلاف خودش پدری مومن و با ایمان داشت. زنش را که تازه با هم عقد کرده بودند و از خانواده بزرگ و اسم و رسم داری بود را به بهانه ای در خانه پدر مرحومش گذاشته بود و با ماشین زنش به سرعت به سمت خیابان تخت طاوس که حالا شده خیابان مطهری میرفت.
توی راه به این فکر میکرد که ایا ازدواجش درست بوده ؟!! موقعیت مالی زنش براش خیلی مهم بود ، تازه تونسته بود که به کمک پدرزنش یه مغازه تو یکی از بهترین پاساژ های شهر رو به راه کنه، حالا که خوب فکر میکنه میبینه که عاشق زنش نیست و با اینکه زن خوشگلی هستش و خیلی ها به خاطر این انتخاب بهش تبریک گفتن ولی میتونه فقط در حد بخور و نمیر دوستش داشته باشه.... با خودش میگه: چرا هیچ وقت دلم براش نمی تپه؟!!! ته دلش به خودش میگه: تو از بچگی هم ادم هرزه ای بودی.!
خلاصه میرسه به دبیرستان دخترونه. اونجا منتظرش وایساده با همون مانتو شلوار سرمه ای..... حتما تو کیفش یواشکی لوازم ارایش اورده مدرسه که تونسته یه ارایش ملایمی هم بکنه..... به خودش میگه: به این میگن عشق.... همونی که دلم واسش میتپه!
به سرعت خودشون رو به خونه میرسونن.....
زنش تازه تمام اثاث نوش رو تو خونه چیده..... میدونه که زنش الان داره تو مجلس ترحیم پدرش گریه میکنه..... تو دلش میگه: گور پدرش .... الان بهترین وقته.... اگه الان نشه دیگه هیچ وقت نمیشه.....
دختره اماتور تر از این حرفهاست....بهانه میاره که گناه داره.... به زنت خیانت نکن..... خیلی وقتشو میگیره تا بتونه به همه چیز راضیش کنه....
و درست وقتی که همه چیز بر وفق مرادش میشه.....
صدای کلید رو میشنوه که داره تو در میچرخه....

۱۳۸۸ دی ۲۸, دوشنبه

گذر عمر

اون موقع ها که بچه بودم از پسرها زیاد خوشم نمیومد.... بیشتر با اقایونی که میان سال بودن دوست داشتم صحبت کنم... این بود که همیشه دوستای پدرم من و به شیرین زبونی میشناختن....
وقتی نوجون شدم.... از پسرهای عینکی خوشم میومد...
وقتی دبیرستان رسیدم..... از پسرهای هیکلی خوشم میومد....
وقتی که سنم دیگه از بیست سال گذشت ......... باز هم از اقایون میان سال خوشم میومد........ حالا دوستای پدرم که دیگه سنی ازشون گذشته میان و از شیرین زبونی های اون موقع تعریف میکنن.


پ.ن: هاش خانم رو مرخص کردن.... تقریبا توی ازمایش خونش همه چیز به صورت بلد نشون داده شده... چون بیشتر از حد مجازه..... مرسی بخاطر تمام دعاها و انرژی های مثبتتون......
پ.ن2: جرج کلونی همچنان در صدر جدول ایستاده است.....

۱۳۸۸ دی ۲۶, شنبه

تنهایی


از چهارشنبه شب هاش خانم حالش بد شده و تو بیمارستان مهر بستری شده..... وقتی پنجشنبه صبح مریم این خبر رو بهم داد هنوز خواب بودم... به سرعت خودم رو رسوندم بیمارستان و وقتی دیدم روی تخت خوابیده، بی اختیار تمام خاطراتی که ازش دارم برام زنده شد....
اون وقتها که بچه بودم و من و میبرد میگذاشت خونه مامانش و بعد میرفت مدرسه... اون وقتهایی که بخاطر شغل پدرم مجبور شدیم چند وقتی توی هند تنها زندگی کنیم.... اون وقتهایی که میرفتم موسسه ملی زبان و اصلا دوست نداشتم که کسی بیاد دم در موسسه دنبالم و توی راه یه جا با هم قرار میگذاشتیم.... اون وقتهایی که منو میبرد دکتر و ساعتها توی مطب دکتر کلانی تو میدون فاطمی منتظر میمونیدیم و سعی میکرد که من حوصله ام سر نره.... حالا همون دکتر کلانی دکتر خودش شده..... یاد اون سالهایی افتادم که بدون پدرم تمام جور و سختی روزگار رو میکشید و یه تنه هم مامان بود برامون و هم بابا.... یاد اون شبی که اخرین شب حضور مجردیم تو خونه پدری بود.... چقدر راحت و اروم اشک میریخت و چمدونم رو میبست زنی که تو سخت ترین شرایط و موقعیت ها مثل کوه ایستاده بود.....
اون روز برای اولین بار حس کردم که اگر حتی یک لحظه وجودش و نفس گرمش رو حس نکنم چقدر تنها میشم....

۱۳۸۸ دی ۲۳, چهارشنبه

بحث فراکسیون


من و مریم (خواهرم) هیچ شباهت ظاهری و اخلاقی به هم نداریم. البته لازم به ذکر نیست که من خیلی بهترم (بحث اردیبهشت که یادتونه؟!!) . این تفاوت اونقدر زیاده که هر جا میریم و هر کسی که ما رو میبینه فکر میکنه که دو تا دوستیم چون مریم کاملا شبیه خانواده هاش خانم ایناست و من هم که میدونین دختر بابام هستم!!!
بنابراین یکی از بحث های داغی که در خانواده همیشه مطرح بوده است سر راهی بودن یکی از ما هاست! که باز هم احتیاج به تذکر نیست که این مریم هست که تو یه سبد دم در خونه پدرم این اگذاشتنش و گرنه من که معلومه دختر بابام هستم! حالا این موضوع رو داشته باشین.

روزهای پنجشنبه من در آرایشگاه، ناهار خونه هاش خانم، استخر و خرید خلاصه میشه. اون هفته بر خلاف هفته های گذشته به مریم(دوستم) گفتم بیا ناهار بریم رستوران حسن رشتی سر خیابون منوچهری. من عاشق این رستورانم وگاهی اینجا رو با بهترین رستورانهای تهران عوض نمیکنم.
رفتیم رستوران و با کلی رشوه به گارسون تونستیم یه میز خالی واسه خودمون دست و پا کنیم. سر میز که نشستیم و منتظر غذا بودیم که گفتم : مریم من اینقدر گاهی با اینجا حال میکنم که تو یه رستوران شیک و حسابی حال نمیکنم......
مریم: گفتم از اون اول تو به کلاس این خانواده نمیخوری؟!! بچه سر راهی ها اغلبشون همین طورن.... یه حس نوستالژیکی گاهی بهشون غلبه میکنه!!!
من: یعنی تو دوستت رو به خواهر دوستت میفروشی؟!!!
مریم: اره خب.... وقتی بحث فراکسیون پیش میاد دیگه دوستی معنا نداره!!!

پ.ن: این روز به نام سالگرد اتفاق و همدلی دو مریم نام گرفت.
پ.ن ٢:اصلا حالا که اینطور شد برای تنویر افکار عموم اعلام میکنم که هر هفته میرم به هوای انجام یه کاری..... اصلا دوست ندارم تو ارایشگاه زیاد معطل شم بخاطر همین هر دفعه میرم یه کاری انجام میدم و بعد فلنگ رو میبندم...مثلا یک هفته مو کوتاه میکنم و هفته بعد ناخن و هفته بعد ......حالا حتما باید مسایل ناموسیم رو هم بگم؟!!

۱۳۸۸ دی ۲۰, یکشنبه

رابین و کار خانه

من: من خیلی تو این خونه خسته میشم... چرا همه کارهای خونه رو من باید انجام بدم؟!!
رابین: خب من کمکهای بزرگی به تو میکنم ولی تو اصلا نمی بینیشون یا نمیخوای که ببینیشون.
من: مثلا چی کار میکنی؟!
رابین: صبحها دستمال دماغی هام رو جمع میکنم میریزم سطل اشغال.

۱۳۸۸ دی ۱۹, شنبه

روضه


حول و حوش بعد از ظهر بود که زنگ زد:
نازنین سریع ماشین رو بردار ، چادر سر کن و بیا به این ادرس: میدون ونک، خیابون ملاصدرا، برج (بیب)
من: اتفاق خاصی افتاده؟
اون: آره تو خونه شیرین اینا هستم، مامان و باباش رفته بودن مسافرت اومده بودم بهش سر بزنم که این همسایه های فضول زنگ زدن و لو مون دادن.
من: عجب.... شدی مدافع حقوق بشر؟! از کی تا حالا تو نگران تنهایی افراد و حال واحوالشون میشی ؟!!
اون: بیخیال دیگه!.... زود باش بیا ... اوضاع درامه...

یک ربع بعد...
موبایلم زنگ میخوره....
من: دیگه چی شده؟! گرفتنت؟!!
اون: نه بابا.... اومدی دم در و زنگ خونه رو زدی بگو حاج خانم بیا دیگه روضه دیر شد!
من:

پنج دقیقه بعد...
زنگ و زدم و تو ماشین منتظرم.....
از دور یه خانم چادری قد بلند میاد که حسابی کیپ و تیپ روشو گرفته... تا میشینه تو ماشینه میگه برو نازنین برو....
میگم: خاک بر سرت... از مردی خیری ندیدی چادر سر میکنی؟!! تماشاگر نما! مزدور اجنبی!
میگه: این تنها فکری بود که به ذهنم رسید از راه پله اضطراری چند طبقه اومدم پایین، بعد چادر سر کردم با اسانسور اومدم و با هزار ترس و لرز از جلوی ماشین نیرو انتظامی گذشتم....
من: چی شد که تو این فکرت من نقش راننده رو بازی کردم؟!!
اون: اخه از تو کله خر تر سراغ نداشتم........ چادر سر کردن هم سخته ها!! بیخود نیست این چادری ها جاشون تو بهشته!!!

۱۳۸۸ دی ۱۲, شنبه

تاهل یا تملک؟!!

مرد: من میخوام عید با دوستای کاریم برم تایلند.... البته سفر بیزینسی هستش و واسه کار داریم میریم....
زن: اوهوم.... پس من چی کار کنم؟!!
مرد: شمار برو خونه پدرت تا تنها نمونی....
زن: خب من هم با دوستام میرم مسافرت....
مرد: نه عزیزم... شما تا من اجازه ندم نمیتونی از کشور خارج بشی
................................
مرد:حالا که وضع مالیمون خوب شده به نظرم بهتره که سر کار دیگه نری.... هم واسه خودت خوبه و هم واسه زندگیمون....
زن: حالا که من تو کارم جا افتادم....... حالا که دارم پیشرفت میکنم و کارم رو دوست دارم؟!!
مرد: اره عزیزم..... تا من اجازه ندم تو نمیتونی به کارت ادامه بدی.... میدونی که؟!
..............................
مرد: حاضری یه چشم نداشتی ولی مرد بود؟!
من : حاضرم چشمتو در بیارم تا مرد شی!