۱۳۸۸ اسفند ۲, یکشنبه

فرصت

گاهی وقتها فکر میکنم که اگه یه جورهایی از لحظه مرگمون با خبر میشدیم ، فرصت باقی مونده رو حتما یه جور دیگه زندگی میکردیم.... به دور از همه روزمرگی ها... دیگه روزهامون مثل روزهای قبلمون نبود، حداقل سعی میکردیم به اون ارزوهایی که داشتیم و بهش نرسیدیم فکرکنیم... یا اون آرزوی هایی رو که میتونیم و خیلی دور نیست رو بدست بیاریم.
دیروز داشتم فکر میکردم که چه کارهایی تا الان دوست داشتم انجام بدم و ندادم:
1: پرواز..... از اون پروازها که از یه ارتفاع خیلی بلند از هلیکوپتر میپری پایین و کل آدمهای زیر پات حتی به اندازه یه ارزن هم نیستن
2: گرفتن دکترای رشته خودم... یا حداقل اینکه یه بار بتونم با خود نادین گوردیمر در مورد داستان Karma صحبت کنم
3: گرفتن مدرک Pedi غواصی... طوری که بتونم هر جای دنیا که خواستم غواصی کنم... ازاد ازاد... بدون کلاه ... طوری که موهام توی آب راحت و باز باشن
4: از تهران تا چالوس با موتور برم( تو تابستون البته)
5: از همه بچه گربه های گربه قهوه ای محلمون نگهداری کنم ، تا اینقدر واسه خاطر بچه هاش با گربه های بزرگتر در نیوفته...
6: واسه رابین هود یه مرسدس مک لارن بخرم و تورنادو رو بگذاریم تا یه کمی استراحت کنه
7: کلاس شیرینی پزی برم، یه کیک شکلاتی بپزم که پر از شکلات و گردو باشه...
8: این زبان فرانسه نصف و نیمه ام رو ادامه بدم، طوری که وقتی France 24 نشون میده من همه حرفهای اقای مرجی رو بفهمم
9: به هر بهانه ای هست اسباب سفر مریم ها به فرانسه رو جور کنم، در اخر هم هر دوتاشون رو بغل کنم و بگم که دوستشون دارم و حلالم کنن که خیلی اذیتشون کردم
10: سینا رو به بزرگترین شهر بازی دنیا می بردم و میذاشتم هر اتیشی که میخواد بسوزونه

پ.ن: دوستی میگفت اگه حتی میدونستیم که کی میخوایم بمیریم باز هم صبح بلند میشدیم و میرفتیم سر کار و زندگی قبلیمون رو ادامه میدادیم، ما عادت کردیم به روزمرگی ، به معمولی بودن.
پ.ن2: بعضی از ارزوهام خیلی بزرگ نیستن... بعضی ها رو میتونستم انجام بدم.... نمیدونم تا کی میخوام درگیر روز مرگی باشم؟!!!

۱ نظر:

  1. چرا عزیزم اومدم برات یه یادگاری بنویسم!
    نمی دونم چطوری به وبلاگت رسیدم، ولی خوشحالم که باهات آشنا شدم.

    پاسخحذف

رو دیوار من یادگاری نمی نویسی؟