۱۳۸۹ فروردین ۲۹, یکشنبه

خیالبافی

حدود ساعت نه شب
وقتی تو رستوران کوچیک و دنج اون اقا ارمنیه نشستی...
یه ساندویچ که پر از سس تنده، نصفه و نیمه روی میزت باقی مونده....
یه نور کمرنگ روی میز چوبی میتابه...
تو مثل همیشه عاشق این هستی که سایه ها رو دنبال کنی...
میفهمی که بزرگترین سایه مال اون سکان کشتیه که به سقف اویزونه....
به خودت میگی:
"بزرگترین سایه زندگی من مال کیه؟!"
به تابلوی روبروت خیره میشی "Smiles A lot. It Costs Nothing"
به درختی که پشت پنجره است و پر از لامپهای ریز تزئینیه...
به خانمی که دست پسرش و گرفته و داره میاد سمت رستوران...
باد ملایمی که اروم از لای در به داخل رستوران میوزه...
دستت رو به دور لیوان کاپوچینو میگیری....
و پیش خودت میگی :
"چه قدر مزه میده خیال بافی!!"

۱۳۸۹ فروردین ۲۸, شنبه

تسویه حساب

فیلم "تسویه حساب" اثر تهمینه میلانی رو دیدم. وقتی از سینما اومدم بیرون گفتم : یعنی تهمینه میلانی خسته نشده از این همه تکرار؟!! چقدر یک موضوع رو به مدلهای مختلف تکرار میکنه؟!! به قول خانوم گیلاسی: ما که کللن به فیلمنامه امیدی نداریم .... فقط اگه بازیگردانی و کارگردانی خوب باشه راضی میشیم. حالا اینو داشته باشین.
دیشب بعد از اینکه شام درست کردم با رابین هود رفتیم بیرون که تو هوای بارونی قدمی بزنیم. عجب هوایی بود. چقدر دوست داشتم دستهایم را به اندازه تمام دنیا باز کنم و تمام هواهای خوب دنیا را در ریه هایم پر کنم و تمام ستاره های آسمان را ببوسم.
در این حال و هوا بودیم که صدای ترمزهای مکرر توجهمان را جلب کرد. علت تمام این ترمزها خانمی بود که به طرز طنازی در کنار خیابان ایستاده بود. ظاهرا هیچ کدام از ماشینها نظرش را جلب نکرده بودند و عده ای انقدر هول برشان داشته بود که ماشین را وسط خیابان رها کرده و با این خانوم وارد مذاکره شده بودند. یعنی ما نمیتونیم مثل همه ممالک جهان سوم و چهارم دنیا یه محله ای داشته باشین تا این قبیل خانمها رو سر و سامون بده تا تو تابستون و زمستون توی تمام سطح شهر ولو نباشن و آقایونی هم که میدونن دنبال چی هستن برن تو این محله ها!!. اخه برادر دینی من اینجوری هم امنیت مدنی بیشتره.. هم این جوونهای تشنه لب مریض نمیشن... هم این زنهای بدبخت همه یه جا جمع میشن و یه قانونی پیدا میشه که به اندازه یه سر سوزن ازشون حمایت کنه..... اخه برادر من اینها محصولات همین جامعه هستن و سهم من و تو برای رسیدن انها به این کوره راهها کم نیست!!!!
از طرفی در اخبار میشنویم که رئیس جمهور مردمی گفته به هر خانواده ای که بچه دار شود جایزه میدهند و تشویقش میکنند و جمعیت مسلمان رو به کاهش است. آخه یکی نیست که بگه برادر من شما به کار خودت برس نمیخواد وارد اتاق خواب ملت هم بشی!!
حالا وقتی به فیلم تهمینه میلانی فکر میکنم... میبینم که از دردی کهنه حرف میزند، تکراری ولی اشنا، ساختن همچین فیلمهایی شاید بتواند دوباره و دوباره تو را به یاد تمام کاستی ها ،ضعف ها و نامردیهای مدنی و قانونی در مقابل حقوق زنان بیاندازد.

پ.ن: در حین ترمزهای فراوان... یک موتور که حامل دو موتور سوار بسیجی بود هم امد به جمع مذاکره کنندگان پیوست ولی دخترک محلش نگذاشت و به طرف دیگر خیابان رفت. الهی بمیرم، این جماعت هیچ جا محبوبیت ندارن، هیچ جا راشون نمیدن... هیشکی دوسشون نداره!

۱۳۸۹ فروردین ۲۴, سه‌شنبه

اس ام اس


نصفه شبی واسه رابین هود اس ام اس اومده که:
سلام ،من همونم که تو توحید بهم شماره دادی . اسم یو چیه؟!!
رابین بهش زنگ میزنه، یه دختری با کلی ناز و عشوه گوشی رو بر میداره.
رابین: خانم من به شما شماره دادم؟!!! شما میدونین با این اس ام اس چقدر برای من مزاحمت ایجاد کردین؟!!
دختره: ببخشید اقا فکر کنم اشتباه شده...
دوباره اس ام اس میاد که:
میشه بگید چه مزاحمتی واسه جنابعالی ایجاد کردم؟!!! من فقط میخواستم باهات دوست بشم، قصد دیگه ای هم ندارم.
من:
رابین:
من: برو خونه بابات، تا بعد بیام تکلیفت رو روشن کنم.
رابین: قبلا ها مهرم رو میدادی...
من: قبلا ها گذشت.... پاشو جمع کن برو خونه بابات ضعیفه.... دیگه هر چی بین ما بود تموم شد... تشت رسواییت از بوم افتاد پایین... از اون اولش هم میدونستم مرد زندگی نیستی، دلت پیش اون دخترخاله خپل و خیکیت بود، فکر کردی اون نگاه یواشکی هاتو نفهمیدم؟!!! به روی خودم نیاوردم، خانومی کردم.....
رابین:
من:

۱۳۸۹ فروردین ۲۲, یکشنبه

سینا


دوازدهم فروردین تولد سینا ست.
البته چون هیشکی یه روز قبل از سیزده بدر نمیاد تولد ، تولدش رو هفته بعدش گرفتیم.
اون روزی که سینا به دنیا اومد یعنی 12 فروردین یازده سال پیش رو فراموش نمیکنم. هیشکی تو بیمارستان نبود... وقتی مردم واسه تولد نمیان میخوای سر شیفتشون تو بیمارستان حاضر باشن؟!!.... دکتر مریم هم ایران نبود و فقط یه پرستار تو بیمارستان بود که هم پرستار بود هم اشپز، هم زمین میشست ،هم سرم وصل میکرد، خلاصه هر کاری که از دستش بر میومد انجام میدادو دریغ نمیکرد....
من و خاله سهیلا و دایی سیامک رفته بودیم بیمارستان. سینا رو که اوردن کلی ذوق کردیم، بچه خوشگلی نبود ولی واسه اینکه مادرش ناراحت نشه هی میگفتیم چقدر بانمکه!!!
از بچگیش هم زورمند بود، توی بیمارستان انگشت کوچیکم رو گرفت و هر چی میخواستم دستم رو بکشم ول کن نبود اونقدر دستم رو سفت گرفته بود که سرش از رو تختش بلند میشد ولی دست منو ول نمیکرد...
بگذریم که هاش خانوم چقدر ذوق کرده بود..... نه اینکه خیلی پسر دوست داره، اون روز همینطور میخندید، انگار که پسر "زئوس" به دنیا اومده.... با افتخار اعلام میکرد که سینا تنها پسریه که امروز تو این بیمارستان به دنیا اومده ..... نه اینکه بیمارستان خیلی شلوغ بود وسی ، چهل تا بچه دختر به دنیا اومده بود، واسه همین!!!!
من میگفتم چون 12 فروردین به دنیا اومده باید اسمش رو بگذاریم روح الله.... داییم میگفت چون خیلی زورش زیاده و از الان معلومه که تو بازار حمال میشه باید اسمش رو بگذاریم قدرت.... اینقدر توی اون بیمارستان خلوت شلوغ کردیم که خلاصه بیرونمون کردن و بعد از ظهر روز 12 فروردین رو با فیلم شوکران به اتمام رسوندیم...

حالا سینا بزرگ شده.... به من میگه خاله نانایی.... همیشه یه شکلات کیندر باید واسش تو کیفم داشته باشم.... عاشق دختر همسایه (یاسمن) که دو سال هم از خودش بزرگتره شده.... همچنان یگانه عشق هاش خانومه..... هاش خانوم با کمال میل تمام کارهای مربوط به سینا رو انجام میده..... از پدرم حساب میبره..... از دختر عموش "نگین" هم متنفره.... وقتی میخواست شمعهای کیکش رو فوت کنه همه دوستاش میگفتن تو دلش ارزو کنه که با یاسمن ازدواج کنه!!!

پ.ن: هاش خانوم نا امیدانه به من نگاه میکنه و میگه: میدونم که تو منو نا امید میکنی و دختر میزایی.... واسه اینه که از الان سینا رو بیشتر از "گلاره" تو دوست دارم..... یعنی من رسمن عاشق این پیش گویی ها و توجیهات هاش خانومم...