۱۳۸۸ تیر ۳۰, سه‌شنبه

من که میدانم

این داستان جالبیه که با اینکه میدونم ممکنه تکراری باشه ولی همیشه از خوندنش لذت میبرم و خواستم اونو با شما هم تقسیم کنم
من که می دانم:
پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند . پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازتو عکسبرداری شود تا مطمئن شویم جائی از بدنت آسیب دیدگی یا شکستگی نداشته باشد "پیرمرد غمگین شد، گفت خیلی عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست .پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند :او گفت : همسرم در خانه سالمندان است. هر روز صبح من به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. امروز به حد کافی دیر شده نمی خواهم تاخیر من بیشتر شود !یکی از ستاران به او گفت : خودمان به او خبر می دهیم تا منتظرت نماند .پیرمرد با اندوه ! گفت : خیلی متأسفم. او مرا فراموش کرده است . چیزی را متوجه نخواهد شد ! او حتی مرا هم نمی شناسد !پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟پیرمرد با صدایی گرفته،به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است !

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

رو دیوار من یادگاری نمی نویسی؟