۱۳۸۸ مرداد ۱, پنجشنبه

زندگی

سلام
سلام به شما، به خودم و به تمام کسانی که دارن یه دوره جدید رو تو زندگیشون آغاز میکنن.
دیشب یه برگ دیگه از زندگی من ورق خورد. از اینکه به این موضوع فکر میکنم دیگه داره حالم بد میشه. دیشب وقت خواب فکر کردم که دیگه با شب قبل خیلی فرق میکنم و خلاصه افتادم تو هچل زندگی.... به قول یه دوست: چه میشه کرد زندگیه....
دیشب یاد بچگی هام افتاده بودم،وقتی که خیلی راحت و بی تکلف زندگی میکردم، از درخت بالا میرفتم و دوچرخه سواری میکردم و میخوردم زمین و شب از درد زانوهام خوابم نمیبرد.......
دیشب دلم میخواست بعد از سالها عروسک بازی کنم گرچه هیچ وقت به این بازی خیلی علاقه مند نبودم ولی احساس کردم عروسکهام نمادی از ورق های گذشته زندگیم هستند
این ورق از زندگیم از نوع کاملا منطقیه هم از نظر شناخت و هم از نظر فرهنگی،اقتصادی،سیاسی و .........
خلاصه مطلب اینکه : خودم خواستم (یا شاید هم خیلی خودم نخواستم و شرایطش جور شد) که خ... بشم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

رو دیوار من یادگاری نمی نویسی؟