حول و حوش بعد از ظهر بود که زنگ زد:
نازنین سریع ماشین رو بردار ، چادر سر کن و بیا به این ادرس: میدون ونک، خیابون ملاصدرا، برج (بیب)
من: اتفاق خاصی افتاده؟
اون: آره تو خونه شیرین اینا هستم، مامان و باباش رفته بودن مسافرت اومده بودم بهش سر بزنم که این همسایه های فضول زنگ زدن و لو مون دادن.
من: عجب.... شدی مدافع حقوق بشر؟! از کی تا حالا تو نگران تنهایی افراد و حال واحوالشون میشی ؟!!
اون: بیخیال دیگه!.... زود باش بیا ... اوضاع درامه...
یک ربع بعد...
موبایلم زنگ میخوره....
من: دیگه چی شده؟! گرفتنت؟!!
اون: نه بابا.... اومدی دم در و زنگ خونه رو زدی بگو حاج خانم بیا دیگه روضه دیر شد!
من:
پنج دقیقه بعد...
زنگ و زدم و تو ماشین منتظرم.....
از دور یه خانم چادری قد بلند میاد که حسابی کیپ و تیپ روشو گرفته... تا میشینه تو ماشینه میگه برو نازنین برو....
میگم: خاک بر سرت... از مردی خیری ندیدی چادر سر میکنی؟!! تماشاگر نما! مزدور اجنبی!
میگه: این تنها فکری بود که به ذهنم رسید از راه پله اضطراری چند طبقه اومدم پایین، بعد چادر سر کردم با اسانسور اومدم و با هزار ترس و لرز از جلوی ماشین نیرو انتظامی گذشتم....
من: چی شد که تو این فکرت من نقش راننده رو بازی کردم؟!!
اون: اخه از تو کله خر تر سراغ نداشتم........ چادر سر کردن هم سخته ها!! بیخود نیست این چادری ها جاشون تو بهشته!!!
الهي بميرم. چرا هيشکي واسه تو کامنت نمي ذاره ؟
پاسخحذفاخه همه توی پرشین بلاگ میان واسه دیدن.... میدونی اینجا رو اپ میکنم که از بین نره...
پاسخحذفبا اجازه لینک شدید.
پاسخحذف