۱۳۸۸ دی ۱۹, شنبه

روضه


حول و حوش بعد از ظهر بود که زنگ زد:
نازنین سریع ماشین رو بردار ، چادر سر کن و بیا به این ادرس: میدون ونک، خیابون ملاصدرا، برج (بیب)
من: اتفاق خاصی افتاده؟
اون: آره تو خونه شیرین اینا هستم، مامان و باباش رفته بودن مسافرت اومده بودم بهش سر بزنم که این همسایه های فضول زنگ زدن و لو مون دادن.
من: عجب.... شدی مدافع حقوق بشر؟! از کی تا حالا تو نگران تنهایی افراد و حال واحوالشون میشی ؟!!
اون: بیخیال دیگه!.... زود باش بیا ... اوضاع درامه...

یک ربع بعد...
موبایلم زنگ میخوره....
من: دیگه چی شده؟! گرفتنت؟!!
اون: نه بابا.... اومدی دم در و زنگ خونه رو زدی بگو حاج خانم بیا دیگه روضه دیر شد!
من:

پنج دقیقه بعد...
زنگ و زدم و تو ماشین منتظرم.....
از دور یه خانم چادری قد بلند میاد که حسابی کیپ و تیپ روشو گرفته... تا میشینه تو ماشینه میگه برو نازنین برو....
میگم: خاک بر سرت... از مردی خیری ندیدی چادر سر میکنی؟!! تماشاگر نما! مزدور اجنبی!
میگه: این تنها فکری بود که به ذهنم رسید از راه پله اضطراری چند طبقه اومدم پایین، بعد چادر سر کردم با اسانسور اومدم و با هزار ترس و لرز از جلوی ماشین نیرو انتظامی گذشتم....
من: چی شد که تو این فکرت من نقش راننده رو بازی کردم؟!!
اون: اخه از تو کله خر تر سراغ نداشتم........ چادر سر کردن هم سخته ها!! بیخود نیست این چادری ها جاشون تو بهشته!!!

۳ نظر:

  1. الهي بميرم. چرا هيشکي واسه تو کامنت نمي ذاره ؟

    پاسخحذف
  2. اخه همه توی پرشین بلاگ میان واسه دیدن.... میدونی اینجا رو اپ میکنم که از بین نره...

    پاسخحذف

رو دیوار من یادگاری نمی نویسی؟